ای جلالِ تو نمایندهء اجلالِ خدایی
عزّتِ خطّهء طُوسی، شَرفِ کشورِ مایی
تو کریمی، تو رَحیمی تو عطوفی تو رَئوفی
تو به تقدیر شکیبا، تو به تدبیر رِضائی
جای دارد که به فِردوس زَند طَعنه حَریمت
آن چنان در حَرمت، هست فزاینده صَفایی
گر چه گویند خلایق که تویی ضامنِ آهو
بلکه تو ضامنِ هر بیکس و افتاده زِ پایی
خوانِ احسانِ تو گسترده تر از سُفرهء جنّت
ریزه خوار از کرم و فضلِ تو، صَد حاتمِ طائی
شهریاران همه شاد از تو به یک نیم نگاهی
سرفرازان همه خاضع به تَمنّای عَطائی
فقر را جدّ تو چون فخر شمرده است از آن رو
تو امیدِ فُقرایی، تو مُعین الضّعفائی
تو امامی، تو امیدی، تو امیری، تو پناهی
تو شهنشاهِ جهانی نه غَریب الغُربائی
پوشِ زرّینِ مزارِ تو به خورشید نازد
تو فروغی به مَه و مِهر، تو خود نور و ضیائی
آن دری را که در آن روز به جابش ننهادند
لطف و احسانِ تو نگذاشته، نه شیخِ بهائی
جانِ عالم به فدای کرمِ آلِ محّمد
خود نخواهند که بینند زِ ما جُرم و خَطائی
سرِ سودایی ما، غیرِ شما را نگزیند
کز عنایت نظری کن به منِ بی سر و پائی
زائران کاش بدانند چه اندازه رَئوفی
شاعران کاش بگویند به حدّ تو ثنائی
راهِ حقّ را زِ تو جویند، همه اهلِ حقیقت
تو همه شَمسِ شُموسی که به حقّ راه گشائی
مُشک شَرمنده از آن عطرِ دلاویزِ مَزارت
عطرِ جنّت زِ شمیمت نبرد راه به جائی
با وجودِ تو، به فردوس زَند طَعنه خراسان
نیست با طوس به گلزارِ ارم، قدر و بهائی
پرتوِ قبرِ تو روشنگرِ دنیای جَهالت
تو همان نیّرِ ظُلمت تو همان نورِ هُدائی
به کریمان زِ تو همواره رسد فیضِ کرامات
که تو خود معدنِ جودی، که تو خود کنزِ سَنائی
تو عزیزی، تو شریفی، تو گلِ باغِ رَسولی
در کریمی تو نمایندهء اَلطافِ خدایی
از درِ فیضِ تو محروم نشد اهلِ نیازی
تو سراپا همه لطفی تو همه مِهر و وفائی
عرشیانند زِ درگاهِ تو مایل به نصیبی
فرشیان قانع از احسانِ تو، بر برگ و نوائی
ما نه تنها متنعّم زِ سرِ سُفرهء لطفت
به همه اهلِ جهان، خوانِ تو داده ست صَلائی
چند بار آمدم ای شاه، به بوسیدنِ قبرت
به امیدی که شبِ اوّلِ قبرم تو بیائی
منِ مسکین و تهی دست، سرا پا که نیازم
چه شود اگر کنی ای شاه، عنایت به گدائی
زَهر در خوشهء انگور، تو مجبور به خوردن
خوردی، افسوس محالست از این زَهر رَهائی
آخرین لحظه جوادِ تو آمد به کنارت
بُرد با شهدِ وصال، از دلِ تو زَهرِ جدائی
تشنه جان داد ولی جدّ تو در گوشهء غربت
جرعه ای آب ندادند بر او اهلِ جفائی
آب مهریهء زهرا و حسین با لبِ عطشان
جان سپرد و ننمودند زِ حقّ شَرم و حَیائی
مانده بودش نه علی اکبر و عباس و نه قاسم
زینب از خیمه برون تاخته با نوحه سُرائی
معجر اندر سرِ خود مُحکم و با وقر و تأنّی
قتلگاه آمد و فرمود به فریادِ رسائی
غیرتت رفت کجا، ننگ به تو ای پسرِ سعد
می شود کشته حسینِ من و خاموش چرائی
چشم از آن دوخته بر سُفرهء احسانِ تو (خوندل)
استخوانی زِ نوالت برسد تا به هُمائی
چون ندارم به کس امّید، به جز آل محمّد
وای بر من نکنی گر تو به این درد دوائی
- یکشنبه
- 14
- شهریور
- 1400
- ساعت
- 12:33
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
ادامه مطلب