فزتُ و رب الکعبه گشته ذکر لبهام این همه شیعه اما من غریب و تنهام
غصه ام برا عاقبتِ دین خدا شد برا همین بند نمیاد اشک تو چشمام
توان راه رفتن دیگه نمونده باقی همه میگن این آخری شبیه زهرام
کاشکی امشب فاطمه بودش کنارم دستای اون مرهمی بود به روی زخم هام
امشب یاد مدینه افتادم دوباره
خدا کنه این بار دیگه بارون بباره
بارون بباره چون دری داره میسوزه یکی میخواد در و به سینه ای بدوزه
فضه بگیر چشمای زینب و سریع تر ورنه گلم کنار زهرا جون می بازه
داشتم می مردم تو شلوغی بین کوچه تا دیدم دستی به رو زهرام درازه
بعد اون اتفاق همش دارم میبینم می ریزه از سینه زهرا خون تازه
سخته برام بیشتر از این کوچه بمونم
می خوا
- یکشنبه
- 27
- اسفند
- 1391
- ساعت
- 04:39
- نوشته شده توسط
- یحیی