تو چشمای بارونی امشب شده مهمونی
قصه می گه واسه باباش یه دختر زندونی
داره می گه از خاطرات کوفه و شام
داره می گه از روضه های سنگ از بام
از اون شبی که گم شدش توی بیابون
از تازیانه از صدای وقت دشنام
بابا نبودی دامنم آتش گرفت
گلهای سرخ پیرهنم آتش گرفت
از سوزش گلبوسه های تازیان
بابا کبودی تنم آتش گرفت
نبودی تو هر کجا منو زدند
تو شهر و تو کوچه ها منو زدند
خلاصه برات بگم تو رفتی و
تو هر کجا گفتم بابا منو زدند بابایی
بابا بابا بابا بابا جان
************
درد و بلات به جونم بابای مهربونم
سنگم بیاد جایی نمی رم پیش تو می مونم
بعد از تو در دست غم و غصه اسیرم
داغ تو غمهای عمه کرده پیرم
تو
- چهارشنبه
- 16
- دی
- 1388
- ساعت
- 19:50
- نوشته شده توسط
- سید محسن احمدزاده صفار