حامیه دین خدا و گل زهرا شده ام
اربا اربا شده ام
اولین مدافع حریم بابا شده ام
اربا اربا شده ام
شاعر : صادق اویسی
- جمعه
- 7
- مهر
- 1396
- ساعت
- 08:43
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
حامیه دین خدا و گل زهرا شده ام
اربا اربا شده ام
اولین مدافع حریم بابا شده ام
اربا اربا شده ام
شاعر : صادق اویسی
اذان اکبر ، نماز و مسجد و منبر علی اکبر
کسی که بوده از عالم همه بهتر علی اکبر
نماد رجعت دین است وقتی دیده بابایش
که می گردد محمد تر مسیحا تر علی اکبر
رسول الله ثانی بودن او خود گواهی بود
که بوده از تمام انبیا برتر علی اکبر
بنازم عدل او را مثل سیبی از وسط نصف است
که نیمی فاطمه ست و نیمه ای حیدر علی اکبر
رجز می خواند و میلرزید میدان زیر پای او
قیامت کرده بر پا در دل لشگر علی اکبر
به سیر شعر دقت کردم و دیدم که گردیده
بجز توحید کل دین خلاصه در علی اکبر
میان خیمه غوغا شد بپا وقتی که فهمیدند
نمی آید به سوی خیمه ها دیگر علی اکبر
صدای فاطمه می آمد از بالا سر اکبر
که می گوید به گریه وا علی اکبر
باد می آمد و می شد خبر آماده ی رفتن
خبر آمد که شد اول نفر آماده ی رفتن
وه چه آمادگی و جلوه ی نابی شده است
پدر آماده ی اذن و پسر آماده ی رفتن
و ان یکاد حرمی پشت سرش بود چرا پس
می شود یکسره تیر نظر آماده ی رفتن
رخ پیغمبری اش ولوله انداخت که می گشت
تیغ دشمن پی شق القمر آماده ی رفتن
آمده بار دگر کام بگیر ز پدر
شد اگر باز عطشناک تر آماده ی رفتن
بیخود از خود شد و در معرکه دست از جان شست
پیکر آماده ی شمشیر و سر آماده ی رفتن
پدرش دید که پاشیده به صحرا پسرش
می شود دست به سمت کمر آماده ی رفتن
روی زانو وسط معرکه بالینش رفت
هان چه دیده است که گشته دگر آماده ی رفتن
با عبای نبوی و کمر خم ، گشته
پدر
ای که صدها غزل از هر نظرت میریزد
میروی پای تو اشک پدرت میریزد
میروی و دل بابا به تپش میافتد
دل شیدایی من پشت سرت میریزد
رحم کن بر پدر محتضرت میمیرد
آسمان بر سرم از این سفرت میریزد
پشت دشمن ز رجزخوانی تو میلرزد
جگر از نعرهی «هل من نفر»ت میریزد
تیغ هرکس بخورد بر سپرت میشکند
خون هرکس که شده حملهورت میریزد
به سرت تیغ فرود آمد و از هم واشد
خون ز پیشانی قرص قمرت میریزد
وای از آن دم که تو از اسب میافتی به زمین
گلهای گرگ ز هر سو به سرت میریزد
چقدر نیزه به پهلوست خدا میداند
آنقدر هست که خون از جگرت میریزد
صید صد نیزه و تیری، کمی آرام بگیر
دست و پا گر بزنی بال و پرت میریزد
این باده بیشک سوی ساغر بر نمیگردد
زینب به لیلا گفت: دیگر بر نمیگردد
کودک نگاهش را به بابا دوخت با حسرت
پرسید: یا مولا ، برادر بر نمیگردد؟
با چشمهای خستهاش بابا به کودک گفت :
اصغر، بزرگی کن که اکبر بر نمیگردد
با طعنه اهل کوفه میگفتند: بیتردید
سالم از این میدان پیمبر بر نمیگردد !
این رسم مردان خداوند است در میدان
برگشت اگر تن، بیگمان سر بر نمیگردد
پیداست اسماعیل ِ این میدان زمینی نیست
قربانی است و سوی هاجر بر نمیگردد
وقتی پسر پهلو شکسته مانده در میدان
یعنی پسر پهلوی مادر بر نمیگردد
آری جوان اهل رجز خوانیست، بیباک است
آری جوان از ترس خنجر بر نمیگردد
از لحن تکبیرش مشخص می
این همهمه به لشگر کفار آمده
بر جنگ کوفه احمد مختار آمده
انگار این جمالِ جمیل پیمبر است
یا حیدر است اینکه به پیکار آمده
تا نام خویش را به رجز گفت با سپاه
در جبهه پیک خوشخبر انگار آمده
نامش علیاست، پس به قتالش همه به پیش
غافل از اینکه حیدر کرار آمده
دوری زد و به لشگر کفار حمله بُرد
چه نعشها که روی هم انبار آمده
دیدند که حریف قتالش نمیشوند
گفتند وقت حیلهی پیکار آمده
در این قتال حیلهی کوفی محاصره است
بد فتنهای ز دشمن قدار آمده
یوسفکُشان دوباره چرا چاه میکَنَند
انگار جنس تازه به بازار آمده
دیگر نشد شجاعت خود را نشان دهد
از بس در این مقاتله کفتار آمده
آمیخته زره به تن پارهپارهاش
یوسف من چاه را با نیزه ها حس کرده ای
پنجه ی ناپاک صدها گرگ را حس کرده ای
چشم هایم را تماشای تو غافل گیر کرد
عضوهای اربأ اربایت پدر را پیر کرد
چشمهایت در میان موجی از خون غرق بود
بین زخم پهلویت با زخم هایت فرق بود
دیدمت جسم تو را بر نیزه ها آویختند
ذره ذره پیکرت را بر زمین می ریختند
تا تنت را لمس کردم غصه ها آغاز شد
هر کجا دستم رسید آنجا شکافی باز شد
پیکرت با تیغ های داغ جراحی شده
هر کدام از عضوهایت یک طرف راهی شده
قاتل تو نیزه ها و قاتل من خنده ها
لااقل برخیز با عمه بگو اینجا میا
شاعر : حسن کردی
رخش چه صبح ملیحی لبش چه آب حیاتی
علی اکبرلیلاست به چه شاخه نباتی
بدون چشمه ی لعلش نبود در همه هستی
نه چشمه ای نه قناتی نه دجله ای نه فراتی
دمیده برسردنیا چه آفتاب بلندی
رسیده درشب لیلا چه ماه بابرکاتی
قدش چه سروبلندی چه گیسویی چه کمندی
چه مرتضی سکناتی چه مصطفی وجناتی
چه دلبری چه دلیری چه بی مثال و نظیری
چه یوسفی چه عزیزی چه ماورای صفاتی
حواس قافله رفته است در صدای اذانش
هلا چه حی علایی چه عجلوا بصلاتی
حسین با پسرش رد شدند از غزل من
پسر چه ماه جمیلی پدر چه باب نجاتی
چه روز ها که به لیلا گذشت ورفتی و می گفت
(مضی الزمان و قلبی یقول انک آتی)
شاعر : عباس شاه زیدی
والا علی اکبر
زیبا علی غوغا علی رعنا علی اکبر
باد موافق را
با گیسویش انداخته ازپا علی اکبر
اصلا به جای زلف
پیچیده دور سر شب احیا علی اکبر
با تیغ ابرویش
جمعِ عدو را میکند منها علی اکبر
یا مظهر الوالی
یا مصطفی، یا مرتضی و یا علی اکبر
تکثیر شد حیدر
اینجا علی آنجا علی هرجا علی اکبر
اعلان ختم جنگ؛
می شد اگر می تاخت با سقا علی اکبر
پس خُلقاً و خَلقاً
پیغمبری گویاست پس گو...یا علی اکبر
الدَّهرُ یومان است:
امروز علی اصغر و فردا علی اکبر
بابا زدنیا و
می برد هرلحظه دل ازبابا علی اکبر
بعد از تو بابا گفت
ای خاک عالم بر سر دنیا علی اکبر!
این آخر روضه ست
مثل علی اصغر شده حالا علی اکبر
شاعر : مهدی رحیمی
سینا شدن سینا شدن سینا شدن داری
با این بدن اندازه ی صحرا شدن داری
آتش فروزان است قدر شعله ای ، امّا
این وادی طور است پس موسی شدن داری
داری می آیی ، خوش قد و بالایی اسماعیل!
انگیزه در قربانی بابا شدن داری
الیاس نه ، ادریس نه ، بالاتر از آنی
خونت گواهی می دهد یحیی شدن داری
گفتند پیغمبر نخواهی شد ، چه بد گفتند
وقتی شبیهی اینقدر ! طاها شدن داری
در مرغ بسمل بودنت شکی ندارم ، تو
در بطن بسم الله قصدِ ( با ) شدن داری
ممسوس در ذات خداوندی ، چه مجنونی!
فرزند لیلا ! ریشه در لیلا شدن داری
در ما رأیتُ... می شوی پیدا ، زمانی که
عزم به خون غلطیدن و زیبا شدن داری
دریا زبان زد ، تشنگی را در دهانت سوخت
گل باغ دل ليلا علي اكبر، علي اكبر
اي به دستت دل بابا علي اكبر، علي اكبر
زينب آيينه و قرآن به روي دست گرفته...
شده از عشق تو شيدا علي اكبر، علي اكبر
برو اما پسر من پيش بابا قدمي زن
اي قدمهات چو زهرا، علي اكبر، علي اكبر
تشنه كامي پسر من ، پدرت تشنه تر از تو
تشنه ات نيزه ی اعدا علي اكبر، علي اكبر
لب شمشير چه كرده كه پريشان شده جسمت
پس چه شد آن قد و بالا علي اكبر؟!علي اكبر
ديده واكن پسر من، سخني با پدرت گو
بي تو بابا شده تنها علي اكبر ،علي اكبر
دشمنم كف زند و من كف افسوس برايت
در دل من شده غوغا علي اكبر، علي اكبر
رخ نهاده به رخ تو خواهر خونجگر من
زينبم مي كند آوا علي اكبر، علي اكبر
نظري كن
میكِشم خويش را به رویِ زمين
گاه بـر سينه گاه بـر زانـو
ای عصای شكستـه بعد از تـو
كمكم كـرده بیشتر،زانـو
چندمين بار می شود يادِ
شـبِ دامادیِ تو اُفتادم
فرصتی بـود و بعدِ عـمری شرم
بـر جـمـالِ تـو بـوسه می دادم
حيف دیگر نمیشود بـوسيد
از لبانی كه چـاك خـورده پـسر
وای بـر مـن چـرا مـحـاسـنِ تو؟
ايـنقـدر رویِ خـاك خـورده پسر
گـفتـه بـودی زمـانِ پـيـریِ مـا
آب هـم در دلـم تـكـان نـخـورد
تـا تـو هستی و تـا عمويـت هست
بـاد حتـی به دخـتـران نـخـورد
خـواستـم رویِ پـایِ خـود خيـزم
بـازهـم بـا سَـرَم زمـيـن خوردم
كــمــرم را بــگـيـر مـانـنـدِ
چــادرِ مــادرم زمـيـن خـوردم
زِرِه و خـود و زيـن و تـي
وقتی نگاه می کنمت فخر می کنم
پیغمبر سپاه به دشت بلا علی
کرببلا ز فیض وجودت منور است
جان حسینی و نوهء مرتضی علی
عشق است این دو منصب ، ابالفضلِ با وفا
سقا و تو مؤذن کرببلا علی
حفظت کند خدا پسر من برای من
ای پشت گرمیِ همۀ خیمه ها علی
احساس می کنم که ز تو می شوم جدا
نفرین به روزگار بد و بی وفا علی
جانم فدای تو که کنی جان فدا علی
داغیست ،که بزرگترین داغ عالم است
آن داغ را رواست که داغ جوان شمرد
داغت بزرگ بوده که باید برای من
این داغ را به وسعت هفت آسمان شمرد
زخم سنان و خنجر و شمشیر و سنگ و تیر
صد گونه زخم روی تنت می توان شمرد
تعداد قطعه های تنت را به روی خاک
باور نمی کنم بشود با زبان شمرد
بالا سرت
قصیده بود و غزل ، انتخاب شد با هم
دوتا لهوف دو مقتل ، کتاب شد با هم
چه آتشی است محبت همین که شعله گرفت
دو دل ز فرط حرارت کباب شد با هم
دو دل که نه ! دو گل سرخ ، غرق خون از غم
که وقت غارت صحرا گلاب شد با هم
دو تشنه لب به تماشا ، اگرچه آب نبود!
به یک نگاه دل هر دو آب شد با هم
پسر اجازه گرفت و پدر اجازه که داد
سوال رفتن و ماندن جواب شد با هم
ستون قامت بابا صلابت لیلا
علی که رفت به میدان خراب شد با هم
شکستن پدر و کشتن پسر یکجا
بنا نبود و در این جنگ، باب شد با هم
اگرچه اکبر و لیلا یکی یکی بی هم
فراق اصغر و داغ رباب شد باهم
نصیب قلب شهیدان جداجدا شمشیر
نصیب دست اسیران طناب شد باهم
تمام کربب
به رویِ خاک جگر ریخته و یا پسرم
به روی خاک پسر ریخته و یا جگرم
بلند میشوم و باز میخورم به زمین
بلند میشوم و میخورد زمین کمرم
هزار بار بمیری ولی نبینی که
به رویِ دست جوانِ تو دست و پا بزند
شکستن کمرت سخت و سختتر اینکه
جوان تو نتواند تو را صدا بزند
تو را همین که زدم بوسهای پشیمانم
که کاش بوسه بر این نیمه جان نمیدادم
بغل گرفتم و دیدم به خاک میریزی
ببخش کاش تنت را تکان نمیدادم
نشسته مادرم و میزند به پهلویَش
زدند نیزه که حرف مدینه را نزنند
خدا بخیر کند خواهرانِ تو جمعاند
خدا کند که پس از تو سکینه را نزنند
یکی به سینه ی خود می زنم یکی به سرم
یکی یکی زِ تنت نیزه میکشم بیرون
ببین که ما
تو را به خیمه به این شانهی خَم آوردم
تو را به دستِ خودم حیف کمکم آوردم
برایِ خواهرکانت کمی لباسِ تو را
برایِ گیسوی خود خاکِ عالم آوردم
صدایِ گریهی من تا مزارِ لیلا رفت
برایِ مادرِ تو اینهمه غم آوردم
شکسته اینطرف و آنطرف کشیدم دست
هرآنچه از تو در این دشت دیدم آوردم
هرآنچه رنگِ تو را داشت ای انارِ حرم
هرآنچه بویِ تو میداد آنهَم آوردم
رسید عمه و تا خیمه ها مرا آورد
که پیش خنده ی نامحرمان کم آوردم
تو را من از بغلم پاره پاره می چینم
خدایِ من پسرم را چه دَرهَم آوردم
شاعر : حسن لطفی
پیشِ چشمان پدر تا که مُعَمَم میشد
پیشِ چشمِ همه پیغمبرِ اکرم میشد
نه فقط پیشِ پدر حضرتِ خاتم میشد
پیشِ جبریل علی نیز مجسم میشد
همه دیدند پیمبر نَسَبی غالب را
اشهدُ اَنَ علی اِبن اَبی طالب را
باد وقتی که به هم یالِ عقابش میریخت
چقدر بوسه فرشته به رکابش میریخت
آتش انگار که از رَدِ شتابش میریخت
هرچه سر بود همه پیشِ جنابش میریخت
لشکر انداخته اینجا سپرش وقتی اوست
ملک الموت شلوغ است سرش وقتی اوست
ناگهان پرده بر انداخته و میآید
زلف بر شانهاش انداخته و میآید
مست از خیمه برون تاخته و میآید
تیغ مانندِ علی آخته و میآید
باز او نادِ علی تیغ به کف میخواند
چند بیتی رجز از شاهِ نجف میخواند
ت
شکوه صبر را وقتی نشان داد
که اذن رفتنت را بیامان داد
تو رفتی و همه فهمیده بودند
که در راه خدا باید جوان داد
*
عطش را تو بهانه کردی ای جان
که باشد دل بریدن از تو آسان
گرفتی از پدر اذن شهادت
تو با بوسه بر آن لبهای عطشان
*
هجوم آورد دشمن بیمحابا
به سوی جسم بیجان تو بابا
میان کوفیان تنها نبودی
دلم شد با تن تو ارباً اربا
شاعر : یوسف رحیمی
روضهخوان گفت که لیلا پسری داشت که رویش
به درخشندگی ماه که عباس عمویش
روضهخوان گفت که لیلا پسری داشت که مجنون
پسری داشت که میرفت و نگاه تو به سویش
پسری خوش قد و قامت، پسری صبح قیامت
روضهخوان گفت که در باد پریشان شده مویش
آسمان بار امانت نتوانست کشیدن
که بریدند خدایا که شکستند سبویش
روضهخوان تاب نیاورد، عمو آب نیاورد
روضهخوان آمد و زانو زد و بوسید گلویش
شاعر : مهدی جهاندار
جُنبشی بين آسمانها بود
شورشی تا به عرشِ اعلا بود
چشمهای فرشتگان مبهوت
به جوانی، پيمبر آسا بود
مرتضايی به شکلِ پيغمبر
يا حسينی که عالم آرا بود
محشری میرود به رویِ زمين
يا قيامِ قيامت آنجا بود
اينکه پشتِ سرش روانه شده است
آيهی «وان يکاد» زهرا بود
نه فقط دل زِ کربلا برده
با شکوهش دل از خدا برده
لرزه بر جانّ دشت اُفتاده
از حسينی ترين نبی زاده
کيست اين گردباد پيچيده
که خدا تيغ در کَفَش داده
کيست اين مرد غيرتِ طوفان
کيست اين سر فرازِ دلداده
همه گفتند که خدا انگار
باز پيغمبری فرستاده
از نژاد علی به نامِ علی
مثل عباس کوهِ اِستاده
باز دريای ايستاده ببين
شورِ رزمِ امير زاده ببين
قدمی زد زمين تلاطم
علی ای مـــــاه لیلا
مکش بر خاک پارا
مسوزان قلب من را جـــــان بابا (2)
بنی هــــاشم بیائید
تنش خیمه رسانید (2)
علیـــــه اکبـــــرم شــد اربـاً اربـا
کربلایی علی اصغر رفیعی
خواست با دستش ببندد پلکِ پرپر را نشُد
خواست تا با گریه شویَد پلکِ دیگر را نشُد
رویِ زانو چار دست و پا رسیده بر سَرَش
خواست زینب نشنود لبخندِ لشگر را نشُد
گفت بابایی بگو اما فقط یک "با" شنید
هرچه میکوشید گویَد حرفِ آخر را نشُد
با دو انگشتش میانِ حَلق دنبال چه است؟
خواست تا بیرون کِشَد یک تکه خنجر را نشُد
خُردههایی استخوان از سینه بالا میروند
خواست تا خالی کُنَد هربار حنجر را نشُد
خواست زینب تا که بردارد حسینش را نشُد
خواست بابا هم کِشَد تا خیمه خواهر را نشُد
غیرتیاش کرد شاید چشمها را وا کند
هِی نشان میداد خاکِ رویِ معجر را نشُد
خواست بردارد از این پاشیده در آغوشِ خویش
دست را پا را ن
نبي بار دگر برخاسته
یک نـفـر بـرخاسـته
یک نفـر در هیبـت یک شـیر نَـر برخاسته
در دفاعِ از حُـسـین
تیـغ بُـرّانی به شـکل یک سِــپر برخاسته
قـبل احـلیٰ مِنْ عَسَل
نغمه ی شیرینی از کوهِ شکر برخاسته
در غـریبستان درد
قـبل قــومِ خـود ، به یاری پـدر برخاسته
وقـت رزمش”یاعلی”
از دهـانِ بـاز شمــشیر دو سر برخاسته
از تماشایش مَلَک
با نـوایِ”هٰا عَلیْ ، کیفَ بـشر”برخاسته
مصطفی و مرتضی ست
آمده خورشیدْ میدان ، یا قمر برخاسته؟
آمـده خـیر البَشَـر
نالـه ی واویلتــایِ اهـلِ شَـر برخاستــه
از صفوفِ دشمنان
وقت رویارویی اش”أَیْنَ المَـفَر”برخاسته
تیغ هاشان شد غلاف
چون تصوّر شد ، نبی بار دگر برخ
چون گرگ روی بال و پرت پا گذاشتند
شمشیرها به فرق سرت پا گذاشتند
تسکین تشنگی تو با نیزه های داغ
روی جراحت جگرت پا گذاشتند
دیدند چونکه چشم تو مانند مرتضی ست
با کینه روی چشم ترت پا گذاشتند
تا از عقاب بی رمق افتاده ای زمین
پس دسته جمع بر کمرت پا گذاشتند
با علم اینکه خَلقأ و خُلقأ پیمبری
بر چهره ی چنان قمرت پا گذاشتند
با زهر خنده های جگرسوزشان علی
این قوم بر دل پدرت پا گذاشتند
از هر کرانه یاد تو را جمع میکنم
الباقی تو را به عبا جمع میکنم
شاعر : حسن کردی
ولدی علی
تا به میدان نعره ی الله اکبر می کشید
بر سرش خیل ملایک بی عدد پر می کشید
لرزه بر پیر و جوانان حرامی می نشست
تا که فریاد رجز با سبک حیدر می کشید
اینطرف جانم علی می گفت شاه کربلا
آنطرف با هر یکی جام بلا سر می کشید
می کشید او هر بلا را بهر باب خویش؟..نه
هر چه میدید آن جوان بر امر رهبر می کشید
تا که شد نقش زمین آن شیر مرد حیدری
هر خسی بر پیکرش نقشی به خنجر می کشید
دشمنش هم می کشید از او چنان نقاشها
لیک هر سو بر زمین عضوی ز پیکر می کشید
هر چه جاری گشت خون از او به خاک کربلا
نقشی از پیغمبر و زهرا و حیدر می کشید
هریکی از عضو او میگفت بابا العطش
استخوان سینه دادِ آه مادر می کشید
باید از عشق یار دَم بزنی
پیش بابا کمی قـدم بزنی
فـکر من را نکن برو بابا
با اذانی به وقت کرب و بلا
شبه پیغمبرِ حرم برخیز
اسداللهِ لشـکـرم برخیز
وَحـدهُ لا اله الا الله
برو آئینه یِ رسول الله
علی اکبر که رفت غوغا کرد
کـربلا جـان تازه پـیدا کرد
رقص شمشیر او اباالفضلی
لـحن تکبیر او اباالفضلی
کربلا حیدر و پیمبر دید
معـرکه زیر پای او لرزید
لشکری کرده از هراسش غَش
شک ندارم بهانه بود عـطش
نوه یِ ارشـد ولی الله
بوسه می زد به دست ثارالله
آب ...بابا...علی...علی یارت
می روم من خـدا نگهدارت
لشکر از چند سو هجوم آورد
با خودش حَربه های شوم آورد
نیزه و تیغ و تیر و گـُرز و سنگ
حلقه یِ دشم
افتاد و پیش چشم پدر پا کشیده شد
کار علی ببین به کجاها کشیده شد
دستی کشید موی سیاهش , عجیب بود
هنگام ظهر شب به درازا کشیده شد
هرکس به شوق پیروهنش چنگ میزد و
بین سپاه کار به دعوا کشیده شد
بی اختیار نیزه به پهلوش تا رسید
ذهنم به سمت حضرت زهرا کشیده شد
نقش علی به لوح دلم تکه تکه و ...
نقش حسین با کمری `تا” کشیده شد
جسم پسر شبیه به زهرا شد و سپس
جسم پدر شبیه به مولا کشیده شد
جا شد تمام قامت طوبی به یک عبا
کار علی ببین به کجاها کشیده شد
حمیدرضا محسنات
سينه ات ترک خورده
تمام غیرت من زیر دست و پا مانده
دوباره دست دلم غرق ربنا مانده
کبوترانه تو هم پر زدى و عشق شدى
نگاه حسرت من بین رو ضه ها مانده
براى فاتحه خوانى زبان نمى چرخد
امان بریده ز من باز بغض وامانده
زمانه بى تو عزیزم چه زود پیرم کرد
زمانه بعد تو اصلا بگو چرا مانده
ببین چه لشکر ما بى تو سوت و کور شده
چرا صداى تو در سینه ى تو جامانده
شبیه مادرمان سینه ات ترک خورده
دوباره در غم سختى قدم دوتا مانده
بلند قامت من روى خاک افتادى
پدر نشسته و یک جسم در عبا مانده
نفس بکش پسرم پا زمین مکش اکبر
هنوز روضه ى سلطان کربلا مانده
هنوز درد غریبى هنوز تنهایى
هنوز اشک یتیمى بچه ها مانده
برخیز
با خَلق و خُلق و منطق احمد نمای تو
با خشم و دست و بازوی خیبر گشای تو
ازیک طرف پیمبر و از یک طرف علی
جز تو که قادر است نشیند به جای تو؟
برخیز با حسین، غدیری به پا بکن
تا اینکه خصم فاطمه افتد به پای تو
در لشگری که اسم تو هم کشته می دهد
صد نسل منقرض کند این حمله های تو
ترس من از نگاه بد این جماعت است
میخوانم `ان یکاد ” همیشه برای تو
تا دور میشوی دل من شور میزند
خیره شده سکینه به هر رد پای تو
دیگر چرا صدای اذانت نمیرسد؟
پس کو نوای دلکش ان ربنای تو؟
این های و هوی و هلهله ترسانده خیمه را
وقتی نمیرسد به رقیه صدای تو
این حرمله، قسم که ندارد مهارتی
این تیر قصد کرده نشیند به نای ت
نشسته ام برابرت بلند گریه می کنم
چه آمده است بر سرت ؟! بلند گریه می کنم
قدم قدم به روی زانویم به سویت آمدم
برای دیده ی ترت بلند گریه می کنم
مقابل تمام دشمنان که خنده می کنند
کنار جسم اطهرت بلند گریه می کنم
تو تشنه ام شدی و از تو تشنه تر شدم به تو
به یاد حرف آخرت بلند گریه می کنم
به وجه مصطفایی ات دوباره بوسه می زنم
به چهره ی منورت بلند گریه می کنم
چه نامرتب است آیه های مصحف تنت
بر آیه های پیکرت بلند گریه می کنم
به روی خاک پا کشیدی و پرت جدا شده
برای جسم پرپرت بلند گریه می کنم
چقدر بوی مادرم گرفته پیکرت علی
بر این تن معطرت بلند گریه می کنم
دوید و گفت زینبش : برادرم بلند شو
وگرنه جان ماد