یک سوار از تب و تاب افتاده
ذوالجناحش ز شتاب افتاده
بسکه نیزه به تنش جاوا کرد
بین میدان ز رکاب افتاده
آب هم مهریه مادر اوست
لیک تشنه لب آب افتاده
یک نفر آب برایش ببرد
یکه با قلب کباب افتاده
کاشکی پهلوی او را نزنند...
حال که روی تراب افتاده
بسکه پامال ستوران شده
از گل یاس، گلاب افتاده
نیزه ها خون تنش را بردند
بی سبب نیست رباب افتاده
چه قدر تیر به پیکر دارد
چه قدر پیکر او پر دارد
یک نفر نیزه به پهلویش زد
ضربه ای بین دو ابرویش زد
آن یک گفت کمان دار بزن
تیر ها را به دو بازویش زد
دشنه ای آمد و با بغض علی
هر چه میخواست به هرسویش، زد
پیر مردی که ز ره آمده بود
با عصایش به سر و رویش زد
بازهم نیزه سواری
- پنج شنبه
- 17
- مهر
- 1393
- ساعت
- 04:27
- نوشته شده توسط
- محمد امین