کبوترم که نظر سوی آسمان دارم
غمی به وسعت دریای بیکران دارم
خدا کند که نصیبم کنی وصالت را
هوای گنبد زیبای جمکران دارم
- دوشنبه
- 2
- اردیبهشت
- 1398
- ساعت
- 17:41
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
کبوترم که نظر سوی آسمان دارم
غمی به وسعت دریای بیکران دارم
خدا کند که نصیبم کنی وصالت را
هوای گنبد زیبای جمکران دارم
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
دوباره عطر مناجات با فضا آمیخت
مگر که موسی عمران ز طور میآید؟
ستارهای شبی از آسمان فرود آمد
و مژده داد که صبح ظهور میآید
چقدر شانۀ غمبار شهر حوصله کرد
به شوق آنکه پگاه سرور میآید
به زخمهای شقایق قسم هنوز از باغ
شمیم سبز بهار حضور میآید
مگر پگاه ظهور سپیده نزدیک است؟
صدای پای سواری ز دور میآید
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
به برف بیرمق روی کوهها برسان
سلام گرم و خوش آفتاب تابان را
شبیه شاخۀ گل کرده روی دست بهار
پر از امید کن آغوش این درختان را
برای چشمۀ خشکیدۀ نگاهم باز
بخوان شبیه گذشته دعای باران را
به شوق آمدن روزهای خوب هنوز
نشستهام به تماشا غروب ایوان را
کجاست گمشدۀ من در این هیاهو... آه
سکوت میکنم اندوه هر خیابان را
چقدر بی تو از این راهها گذر کردیم
چقدر بی تو همه نیمههای شعبان را...
دارم از دنیا دلی اندوهگین
نقشی از اندوه دارم بر جبین...
فتنه خیزد از جنوب و از شمال
غصّه ریزد از یسار و از یمین...
این همه دجّال سر بر کردهاند
کو خدایا آن فروغ بیقرین؟
عدّهای از روی غفلت میشوند
بندۀ درگاه شیطان لعین
یا نمیفهمند از قرآن مگر
رمز إنّی لا اُحبُّ الآفلین
این همه گمگشتۀ گمراه را
ربَّنا اجعل، فی صراطِ المُهتَدین...
تا بخشکد ریشۀ شرک و نفاق
دست حق بیرون شود از آستین
شعلۀ تردیدها گردد خموش
پر شود دلها ز انوار یقین
با ظهورش میشود حق جلوهگر
با حضورش میشود اکمال، دین
گر از او رو تافتی بئسَ المصیر
ور به او رو کردهای، نعمَ المُعین
نیست بعد از انبیا و اولیا
رشتهای جز مِه
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
به هر دری که زدم رو به تو گشوده نشد
دلم شکسته، فقط چشم بردعا بستهست
چگونه نور تو را پشت ابر باید دید؟
که اشک، راه تماشای چشم را بستهست
برای یاس حیاط از تو گفتم و گل داد
چه قدر غنچه به تو عاشقانه وابستهست
«دلم قرار نمیگیرد از فغان بیتو»
که راه چارۀ ما بیقرارها بستهست
تو آسمان و زمینی، تو نور و باران، تو…
چقدر از تو نشان هست و چشم ما بستهست
ای عشق! کاری کن که درماندند درمانها
برگرد و برگردان حقیقت را به ایمانها
چشمانتظارت شهرهامان کوچه در کوچه
غرق خیالِ بوسه بر پایت، خیابانها
مستِ شب گیسوی تو، چشم سحرخیزان
بیتاب تسبیح سحرگاهت، شبستانها
مهدیهها دل بردهاند از حوض مسجدها
دور «ولیِّ عصر» میگردند میدانها...
پُر میشود شهر از نوای «آیة الکرسی»
تا بگذری از زیر این دروازه قرآنها...
در خواب، چشمان تو را دیدند نرگسها
شوق گل روی تو را دارند گلدانها
ای در صدای مهربانت حجتی کامل!
ای در نگاه روشنت اثبات برهانها!
هر جمعه در شهری برایت ندبه میخوانیم
تا یوسف گمگشته! باز آیی به کنعانها...
ز عمق حنجره بر بام شب اذان میگفت
حدیث درد زمین را به آسمان میگفت
صدا چه پاک به شب میچکید و روشن بود
که از حکومت خورشید در جهان میگفت
شبانههای شکست شب و سیاهی را
هلال ماه به گوش جهانیان میگفت
رسیده بود به معراج آفتاب، غبار
اگر به جای زمان، صاحبالزمان میگفت...
به سفرهای که در آن انتظار را چیدند
نگاههای گرسنه ز میهمان میگفت
نبودی و دلِ ما بینگاه معصومت
کبوترانه شب و روز، الامان میگفت
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
از آمد و رفت فتنهها دلتنگیم
ای جلوۀ حق بیا که باطل برود
ای آمدنت رمز شکوفایی دل
از توست شکوه روح و زیبایی دل
از هر طرف اندوه هجوم آوردهست
ای عشق برس به داد تنهایی دل
طلوع میکند آن آفتاب پنهانی
ز سمت مشرق جغرافیای عرفانی
دوباره پلک دلم میپرد نشانۀ چیست؟
شنیدهام که میآید کسی به مهمانی
کسی که سبزتر است از هزار بار بهار
کسی شگفت، کسی آنچنان که میدانی
کسی که نقطۀ آغاز هرچه پرواز است
تویی که در سفر عشق خط پایانی
تویی بهانۀ آن ابرها که میگریند
بیا که صاف شود این هوای بارانی
تو از حوالی اقلیم هر کجاآباد
بیا که میرود این شهر رو به ویرانی
کنار نام تو لنگر گرفت کشتی عشق
بیا که یاد تو آرامشیست طوفانی
فرج خواندیم , باشد جمکرانت جایمان شاید
بگیرد رنگ و بوی تو کمی دنیایمان شاید
برای تو چراغان کرده ایم این شهر را امشب
به چشم تو نیاید زشت بودن هایمان شاید
اگر ما مردگان احیا گرفتیم از تو میخوانیم
امیدی هست نام تو کند احیایمان شاید
از این هیئت به آن هئیت به دنبال تو میگردیم
نمیدانم ... رسیده محضر تو پایمان ؟ شاید ...
به جان مادرت زهرا من امشب توبه خواهم کرد
چه دیدی ، شد ظهور تو همین فردایمان شاید
نگارم از خدا خواهم که او باشد نگهدارت
مقامت را چنین محفوظ وافزون یاور و یارت
اگر بازار عشق آید به کویت جمله مشتاقان
به دستش نقد جان عشاق تو باشد خریدارت
به اجلالت حسد ورزد سلیمان های ربانی
چو دارد آرزو بلقیس ها باشد دلا یارت
مشام جان فزا گیرد ز تو داعم شمیم جان
خزان هرگز نبیند باغبانم باغ و گلزارت
رقیبم در ره عشقت ببیند مفتخر گردم
که از صد یوسف مصری مرا گرم است بازارت
به این امید میگردم سر کوی تو چون مجنون
که شاید قسمتم باشد مرا یک لحظه دیدارت
چو اشک چشم از چشمان تو افتاده ام مولا ؟
چرا یکدم نمیپرسی چرا چون است پرگارت
همی ترسم که پیک حق بیاید ای طبیب من
شوم از غصه دیوانه بگویند مرد بیما
یار آخر از جمالش پرده را خواهد کشید
وز سر لطف وعنایت سر بما خواهد کشید
تشنگان عشق را آن خضر صحرای طلب
تا کنار چشمه آب بقا خواهد کشید
بر لب آمد جان ز سوز هجر و داغ انتظار
کی عنان رحمتش را سوی ما خواهد کشید
گرچه حیرانیم، اما کس نداند جز خدای
کار ما با یار آخرتا کجا خواهد کشید
کاروان عشق را تا کعبه مقصود دل
کاروانسالار آخر از وفا خواهد کشید
نیک می دانم که روزی آن شه مسکین نواز
دست رأفت بر سر ما از ولا خواهد کشید
عاقبت از قاتلان سنگدل، آن منتقم
انتقام کشتگان کربلا خواهد کشید
غم مخور شب خیز کاخر آن مه برج ولا
از جمال آفتابش پرده را خواهد کشید
دوباره این دل عاشق ترانه ای دارد
برای شعرسرودن بهانه ای دارد
قسم به جان توارباب من اسیرتوام
شرارعشق تودرجان زبانه ای دارد
غزل شکوفه زده لابه لای دفترمن
خوش است شاعرتان عاشقانه ای دارد
نه دعبل ونه فرزدق،نه حمیری،نه کمیت
درآستانه ات اوخودزمانه ای دارد
دوباره روزتولد،دوباره صبح صفا
ودختری که زکوثرنشانه ای دارد
بروبه شام وببین صبح دولت وشوکت
گشوده باب کرم آستانه ای دارد
پرازصفاومحبت چوروضه رضوان
خوشاکه دخترزهراچه خانه ای دارد
دلم هوای توکرده ست شهرعشق!دمشق!
واشک جاری چشمم،کرانه ای دارد
یابن الحسن صاحب زمان
رفته زجان تاب و توان
از درد و غم مارا رهان
الغوث الغوث الامان
یابن الحسن صاحب زمان
الغوث الغوث الامان
ای مُنجی جّن و بشر
تو غائب هستی از نظر
هجرت بدل کرده اثر
تاکی تو باشی در نهان
تو پیشوای بر حَقی
قرآن و دین را رونقی
کی میزنی تا بَیرَقی
پاینده باشد درجهان
یوسف چوآیدسوی تو
گردد اسیرموی تو
بیندکمال وروی تو
گوید توئی ماه زمان
از دوری دیدار تو
مَحو ُگل رُخسار تو
جمعی شده بیمار تو
دردل همیشه این بیان
خون شد دلم بار دگر
بر عاشقانت کن نظر
باشد ترا فَتح و ظَفر
ای مَلجأ اسلامیان
کی میشوی بس آشکار
دلدادگانت بیقرار
در انتظارند اَشکبار
حُبّ تو در دل جانفشان
باشد مرا این آرزو
مرحوم سید رضا حسینی سعدیّ زمان
تضمین از مرحوم آیت الله محمد حسین غروى اصفهانى ( کمپانی )
بخش 1
عطر فردوس برین است ز طرف چمن است
یاگلستان بهشتی همه دشت و دمن است
غرق در بحر شعف عالم پیر وکهن است
همره باد صبا نافهٔ مشک ختن است
یانسیم چمن و بوی گل و یاسمن است
بانگ شادی به ثریّا رود از سطح ثَریٰ
شده باز انفس و آفاق پر از مشکِ ختا
از دم باد صبا مشک فشان است فضا
دیدهٔ دل شده روشن مگر ای باد صبا
همرهت پیرهن یوسف گل پیرهن است
زهره و مشتری از بهر شعف در تک وپوی
در فردوس گشوده است خدا از همه سوی
طرّه بر باد مگر داده بت مشگین موی
شده شام دل آشفته ی غمگین خوشبوی
مگر از طرف یمن بوی اُویس قَرَن است
آفت
منتظر باشید بت ها یک نفر خواهد رسید
از تبار بت شکن ها با تبر خواهد رسید
باز برپا کرده اید این روزها بتخانه را
چون نمی دانید ابراهیم سرخواهد رسید
دیر آمد با نیامد فرق دارد ، انتظار
گرچه عمر نوح باشد باز سر خواهد رسید
زیر پای کینه ی اهل ستم له می شوند
پاسبان لاله های خون جگر خواهد رسید
این شب یلدای دوری از امام عاشقان
گرچه طولانی ست اما تا سحر خواهد رسید
ابرها آماده ی باریدن رحمت شوید
از حضور حضرت باران خبر خواهد رسید
در زمین سینه ها بذر صبوری کاشتیم
باغبان ها همتی ، فصل ثمر خواهد رسید
قصه های کودکی پایان خوبی داشتند
عاقبت آن مرد روزی ازسفر خواهد رسید
ای در نگاه تو رازِ هزارانِ درِ بستۀ آسمانی
کی میگشایی به رویم دری از سرِ مهربانی؟
تو با سرانگشت خود پرده از راز گل میگشایی
با دست خود شبنم صبح در کام گل میچکانی
تو در دل سنگها بغض هر چشمه را میشناسی
تو رودها را به آبیترین لحظهها میرسانی
وا میکنی مشت هرچه مترسک -که حجم فریب است-
میآیی و بیدها را به خاک ادب مینشانی
آغاز باران و خورشید در چشمهای تو پیداست
تو با درخت و نسیم و گل و شاپرک، همزبانی
کی طعم دیدار خورشید را میچشانی به گلها
کی گرد اندوه را از نگاه همه میتکانی؟
دنیای بیتو فریب است، رنگ است، نام است، ننگ است...
ای خضر ما را از این ورطۀ وهم، کی میرهانی؟
بر ما جزیرهن
جمعه برای غربت من روز دیگریست
با من عجیب دغدغۀ گریهآوریست
جمعه به مهربانی تو فکر میکنم
به عهد باستانی تو فکر میکنم...
بیصبرم آنچنان که به آخر نمیرسم
حس میکنم به جمعۀ دیگر نمیرسم...
::
گفتند: دزد آمده باز از هزارهها
خالی شدهست کاسۀ چشم ستارهها
گفتند: آب چشمۀ خورشید کم شدهست
پاییز حکم داده و گل مُتَّهم شدهست
شب، شکل دو مثلّث درهم رسیده است
اضلاع ناگزیر جهنّم رسیده است...
آواز بادهای حرامی رسیده است
پاییز، با دو کفش نظامی رسیده است
در روزنامهها خبر مرگ برگهاست
صحبت ز شکل غیر طبیعی مرگهاست
شب در تمام زاویهها پخش میشود
هی صحبت معاویهها پخش میشود...
آنان کتاب حق را تحر
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
روزی که پیدا میشود خورشید پشت ابر
باید که بارانیترین روز جهان باشد
مردی که ده قرن است با عشق و عطش زندهست
باید نه خیلی پیر نه خیلی جوان باشد
با خود تصور میکنم گاهی نگاهش را
چشمی که بیاندازه باید مهربان باشد
یک روز میآید که اینها خواب و رؤیا نیست
و خوش به حال هر کسی که آن زمان باشد
بیبی که جان میداد بالا را نشان میداد
شاید خبرهای خوشی در آسمان باشد
بیبی که پای دار هی این آخری میگفت
این آخرین قالیچه نذر جمکران باشد...
پر از لبخند، از آن خواب شیرین چشم وا کردی
نگاه انداختی در آینه خود را صدا کردی
ملیکا! نه، درون آینه نرگس شکوفا شد
خودت را با خودت یکبار دیگر آشنا کردی
زدی از قصر بیرون، رفتی و دروازه را بستی
به روی «اَلبَلاءُ لِلوِلا» آغوش وا کردی
در آن صبحی که هرچه بادبان شوق زیارت داشت
دلت را همسفر با کشتی باد صبا کردی
به جای «مُرقُس و مَتّی»* گرفتی انس با «مریم»
از آداب کلیسایی مسیرت را جدا کردی
بهشتی با خودت داری که سامرّای غربت را
برای حضرت خورشید «سُرَّ مَن رَءا» کردی
::
شنیدی قصۀ بعد از خودت را قلب تو لرزید
دعا کردی فرج نزدیک باشد، گریهها کردی
از اینجا داستانت، داستان مادر موساست **
که حتی شعر ه
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
کجاستی که نمی آیی؟ اَلا تمام بزرگیها
پرنده بیتو چه کم صحبت، بهار بی تو چه بیرنگ است
نمانده هیچ مرا دیگر، نه هیچ، بلکه کمی کمتر
جز این قدر که دلی دارم، که بخش اعظم آن سنگ است
بیا که بیتو در این صحرا، میان ما و شکفتنها
همین سه چار قدم راه است، و هر قدم دو سه فرسنگ است
دعاگران همه البته مجرب است دعاهاشان
ولی حقیر یقین دارم، که انتظار همان جنگ است
خوش باد نوایی که تواَش نغمهزن آیی!
صد سینه صدف داری اگر در سخن آیی!
ای مانده به غربتکدۀ مصر بلاخیز!
دل منتظر توست که سوی وطن آیی!؟
روشن شود از یادِ رخت دیدۀ یعقوب
آن لحظه که در خاطرۀ پیرهن آیی!...
گل، پیرهن از شوق زند چاک به گلزار
ای غنچۀ موعود، اگر در چمن آیی!
صد قاصدک از عشق تو آواز بر آرند
آن لحظه که در خاطرِ دشت و دمن آیی!
عطر از نفس خویش ببارد، گل نرگس
وقتی که در آغوشِ گل یاسمن آیی!...
یابنالحسن ای کاش! که تا چشم به راهیم
با حسن خدادادِ حسین و حسن آیی!
تو یوسفی تو که لبریز بوی پیرهنی
تو یوسفی تو که یاایّهاالعزیز منی
بگو چهها که نکردیم بعد این همه سال
در انتظار تو ما، ما برادران تنی
به روز حادثه یکیک بهانه آوردیم
گریختیم همه هر طرف فقیر و غنی
غنی بهانۀ دار و ندار خود را کرد
فقیر گفت که من زندهام ز بیکفنی!...
نیامدی و چه بتخانهها به پا نشدهست
تبر به دست بیا ای سوار آمدنی
منیع :شعر هیت
عاشق آن صخرههایم، ماه را هم دوست دارم
کفشهایم کو؟ که من این راه را هم دوست دارم
اشک با من مهربان است و تبسّم مهربانتر
شور و لبخند و دریغ و آه را هم دوست دارم
گرچه خارم، گاهگاهی راه دارم در گلستان
گرچه خاکم، خاک آن درگاه را هم دوست دارم
عاشقم بر ذکر «یا رحمان» و «یا حنّان» و «یا هو»
ذکر «یا منّان» و «یا الله» را هم دوست دارم...
یوسفی گم کردهام چون روزهای عمر و هر شب
سر فرو بردن درون چاه را هم دوست دارم
با غریبان زمین هر لحظه در خود میگدازم
راستش این غربت جانکاه را هم دوست دارم
شنبهها تا جمعهها را داغدار انتظارم
حسرت آن جمعۀ ناگاه را هم دوست دارم
گرچه مرگ - این خلوت نایاب - را هم
ز اشک، دامن من رشک آسمان بودهست
پر از ستاره چو دامان کهکشان بودهست
شبی نبوده که بی غم دلم به روز آرَد
همیشه خانۀ دل پُر ز میهمان بودهست
از آتشی که به جا مانده در قفس پیداست
که برق حادثه با ما همآشیان بودهست
در آستانۀ پیری، جنون دل گل کرد
شکوفهباری ما بین که در خزان بودهست...
به هرکجا که روم، صحبت از پریشانیست
مگر حکایت زلف تو در میان بودهست؟
خراب عشق تو را از بلا هراسی نیست
خرابه از خطر سیل در امان بودهست
دو چشم منتظر من به کوچهکوچۀ شوق
مدام در طلب صاحبالزمان بودهست
شنیدهام که به «پروانه» شمع محفل گفت:
که شعلۀ تو به بال و مرا به جان بودهست
منبع: شعر هیئت
با گوشۀ شالت پر پروانهها را جمع کردی
گرد و غبار کاشی صحن و سرا را جمع کردی
عمامهات را لایهلایه باز کردی، بغض کردی
خاکستر آیینه و گلدستهها را جمع کردی
کنج شبستان حرم از سر گرفتی نالهات را
روی زمین خم گشتی و برگ دعا را جمع کردی
از بین آوار در و دیوار و خشت و چوب و آهن
اول زیارتنامۀ کربوبلا را جمع کردی
برخاستی، زانو زدی، بر خاک افتادی، شکستی
تا تکهتکه پرچم شام عزا را جمع کردی
منبع : شعر هیئت
دوباره پیرهن از اشک و آه میپوشم
به یاد ماتم سرخت، سیاه میپوشم
دوباره همدم سوز و گداز میگردم
به سوی کعبۀ راز تو باز میگردم
خطی ز خطّ قیام تو باز میخوانم
اذان زخم تنت را نماز میخوانم
بر آن مصیبت عُظمی گریستن باید
به راه مرگ عظیم تو زیستن باید
به خون خویش نوشتی که مرگم آیین است
هنوز از خط خون تو خاک خونین است
هنوز از دل گودال میزنی فریاد
که آی اهل زمین! راه آسمان این است
از آن غروب که خورشید پشت کوه شکست
هنوز بهر دعای تو گرم آمین است
هنوز آنکه غمت را غریب میگرید
دل گرفتۀ این آسمان غمگین است
دلم گرفته ز داغت نشان اشکم را
ببین روان شده این کاروان اشکم را
بخوان که میگذرد از میان خو
آهم برای آینهداری که گمشدهست
یاری که گمشدهست دیاری که گمشدهست
تقویمها خزان به خزان زرد میشوند
در جستوجوی بوی بهاری که گمشدهست
ای مهربان چگونه بگردم بدون تو
دنبال دانههای اناری که گمشدهست؟
آرامتر بخوان که نلرزد به روی اسب
این بیت را به گوش سواری که گمشدهست:
ترسم ز دشت کربوبلا سر درآوریم
در حین جستوجوی مزاری که گمشدهست...
داغ ما مستدام میماند
بغض ما بیکلام میماند
عاشقان میدوند سمت وصال
عشق در ازدحام میماند
حجر الاسودِ همیشه غریب
در غمِ استلام میماند
کعبه تنهاست کعبه مظلوم است
کعبه مثل امام میماند
کربلایی دوباره در راه است
حج اگر ناتمام میماند
زخم چندین هزار سالۀ ما
تا دم انتقام میماند
دل امت در انتظار فرج
بین رکن و مقام میماند
به رغم سیلی امواج، صخرهوار بایست
در این مقابله چون کوه استوار بایست!
خلاف گوشهنشینان و عافیتطلبان
تو در میانۀ میدان کارزار بایست!
نه مثل قایق فرسودهای کناره بگیر
نه مثل طفل هراسیدهای کنار بایست!
در این زمانۀ بدنام ناجوانمردی
به نام نامی مردان روزگار بایست!
بس است اینکه به آه و به ناله در همه عمر
به انتظار «نشستی»، به انتظار «بایست»!