عجل فرجک به درد ما درمان باش
خورشید امید بخش بیداران باش
تا کی شب غیبت به درازا بکشد
یلدای هزار ساله را پایان باش
- جمعه
- 30
- آذر
- 1397
- ساعت
- 20:41
- نوشته شده توسط
- سید محسن احمدزاده صفار
عجل فرجک به درد ما درمان باش
خورشید امید بخش بیداران باش
تا کی شب غیبت به درازا بکشد
یلدای هزار ساله را پایان باش
توباشی فصل زرد من بهار است
سیاهی از شبم فکر فرار است
نگاه مهربان سهم من از تو
زمین و آسمانم خوش نگار است
نگاری بهتر از تو در جهان نیست
قرارم بیقرار در کوی یار است
شدی آیات قرآن مجسم
که نوری در کلامت آشکار است
گلی روییده از باغ بهشتی
که عطرت در مشامم ماندگار است
به ژرفای نگاهت بسته ام دل
برای دیدنت جان بی قرار است
شکوفه می دهد در فصل سرما
نهالی که بهارش انتظار است
به پایان می رسد چشم انتظاری
رسیدن بر لقایت افتخار است
هر روز هم صدای خدای تو می شوم
راضی به هر چه هست، رضای تو می شوم
پر می کشم. به سوی طواف حریم عشق
با صد نیاز ، غرق سخای تو می شوم
عمری در انتظار رسیدن به مقتدا
هر لحظه جان فدای صفای تو می شوم
در جستجوی طلعت پاک محمدی
در اعتکاف کوی حرای تو می شوم
صد بار هم که از در خانه برانی ام
در کوچه نشسته گدای تو می شوم
چشم انتظار آمدنت بوده عادتم
هر دم هزار بار فدای تو می شوم
#تو_تنهایی_شبیه_من
مباد این دست محتاج عطای دیگری باشد
مباد این سر به دنبال هوای دیگری باشد
فریب این شلوغی را نخواهم خورد , غیر از تو
امیدی نیست اینجا آشنای دیگری باشد ...
جهان آنقدر ها بد نیست , باید مثل من باشی
تو هم "عادت" کنی سهمت برای دیگری باشد
نخست عشق است و بعد از آن غم هجران و بیداری
در اینجا هر بلا پشتش بلای دیگری باشد
تو تنهایی شبیه من , به دنبالت که میگشتم
ندیدم در مسیرم ردپای دیگری باشد
آزادی بی بهانه بر می گردد
آرامش محض خانه بر می گردد
با پیک رسد خبر که او می آید
آن نامه ی عاشقانه بر می گردد
در تنگی این قفس نمی میرد دل
یک روز هوا به لانه بر می گردد
باران نگاه مهربانش روزی
بر آتش پر زبانه بر می گردد
آن یار سفر نموده ازکعبه ی دل
با نغمه ی عارفانه بر می گردد
در کوچه ی عاشقی دوباره قمری
با یک بغل از ترانه بر می گردد
یک روز دوباره ماه پنهان در شب
پرنور به این خزانه بر می گردد
با تابش نور پر فروغش به زمین
امید به این کرانه بر می گردد
با گرمی دست مهربان خورشید
رویش به دل جوانه بر می گردد
با آمدنش به جان رنجور زمین
آرامش جاودانه بر می گردد
گوشه چشمی بنما غصه به آخر برسان
قصه ی رنج جهان را تو به داور برسان
ابرِ پاییزیِ آبستنِ باران بفرست
بر تن خشک زمین آب سراسر برسان
دست مهری به سرِ چشمه ی امید بکش
دل مأیوس، به سر منزل بهتر برسان
روح دریا شده از شوق تماشا خالی
بر دل پاک صدف یک سره گوهر برسان
کام ها تلخ شد از حجم حوادث... ای داد
تو بیا بر لب ما شهد مکرر برسان
شب شعرو غزلی وصف شما گفته دلم
بزن امضا و بکن مهر و به دفتر برسان
صوت قرآن با هزار آواز شیوا مال من
فجرو یاسین با تلاوت های زیبا مال من
با خوشی های دروغین سِیر کردن مال تو
عاشقی با کوه و جنگل دشت و دریا مال
من
لحظه ای در باغ و جنت همقدم با حوریان
در ازای یاری فرزند زهرا مال من
ندبه های صبح جمعه اشک مسجد در فراق
ناله های درد در آغوش صحرا مال من
تا طلوع صبح روشن اشتیاق انتظار
بعد از آن آرامشی از جنس فردا مال من
این غزل را گفته ام در وصف ماه کاملم
مست ازاین لطف و عنایت، کل دنیا مال من
تقديم به امام زمان عليه السلام
بسم الله الرّحمن الرّحیم
تو یار باشی ؛ داغ هجران درد دارد
سر؛در فراق رویت ای جان؛درد دارد
یک عمر نوکر بودن؛ آقا را ندیدن
ای باطن قرآن به قرآن درد دارد
گُم کردن تو ای بهار آرزوها
بسیار در فصل زمستان درد دارد
از فرط تنهایی در این سرما کِرِختیم
آغوش تو باز است و حِرمان؛درد دارد
ای خوش بحال آنکه بعد از غفلت از تو
در خلوتش با خویش؛ وجدان-درد دارد
از جرم ما بگذر خطا دیدی ندیدی
خوبم كن اي جان گرچه درمان، درد دارد
باید زلیخا بود تا حس کرد بی جُرم
یوسف که باشد کنج زندان درد دارد
تو یازده قرن است هر آن لمس کردی
چشمی که دائم هست گریان؛درد دارد
قلبت نه تنها در مُحرّم؛دوره ی
#سلام_علی_آل_یاسین_ص
چه بگویم به تو ای ماهِ شب پنهانی
تو در آیینه ی من یکسره نور افشانی
من که در خلوتِ خود شکوه ی دل وا نکنم
چون که بهتر ز خودم دردِ مرا می دانی
غیرِ تو هیچ دلی محرمِ اسرار نشد
تو فقط دفترِ اسرارِ مرا می خوانی
خواهم ای دوست که روزی به وصالت برسم
غم بشکسته دلان را تو فقط درمانی
تا پُر از شور تماشای تو گردد چشمم
لحظه ای رخ بنما آینه ی عرفانی!
خسته ام در شب تردید، تو آبادم کن
که نصیبِ دل من بی تو بوَد ویرانی
من به دیدارِ تو از پنجره ها سرشارم
در شبِ سردِ دلم آینه ای تابانی!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#هستے_محرابے
ای فاطمه را شمیم! کی میآیی؟
جان بخشتر از نسیم! کی میآیی؟
«یَابنَ الشُّهُبِ الثاقِبَه» کی میتابی؟
«یَابنَ النَّبَاءِ العَظیم» کی میآیی؟
یزدان، که تو را ولایت مطلق داد
بازار محبّت تو را رونق داد
نور تو نوید «زَهَقَ الباطل» بود
مِهر تو به دل مژدۀ «جاءَ الحَق» داد
ای ناله به جایی نرسیدن تا کی؟
وز باغ حضور، گل نچیدن تا کی؟
آه ای گل سرخِ مانده در خیمۀ سبز
دیدن همه را، تو را ندیدن تا کی؟
یک عدّه تو را، کمال مطلق خواندند
یک قوم تو را قول موثّق خواندند
آنان که به عدل عشق میورزیدند
«اللّهمَّ اَقِم بِهِ الحَق» خواندند
ای «صُبحِ اِذا تَنَفَّس»، ای یار، بیا
ای نور، تو پایانِ شب تار، بیا
از خیمۀ س
جمعه هم رفت،ولی از تو خبر نیست چرا؟
ردّ پایت به خیابان وگذر نیست چرا؟
نه که یک جمعه،که عمرم به تمنای تو رفت
چهارده قرن،به این باغ ،ثمرنیست چرا؟
شنبہ شد،عطرِ تودرڪوےدلم نیست که نیست
خبرازدلبرِ دلجوےِ دلم نیست که نیست
شنبه اے که نشده لایقِ وصلت یعنے؛
اثرے ازغمتان،روےِ دلم نیست که نیست
طبیب جمله طبیبان سلام آقا جان
حبیب جمله حبیبان سلام آقا جان
چه حاجت است به گفتن یقین تو میدانی
چه حاجت است مرا ، بی کلام آقا جان
شوريده دليم و سر سوداى تو داريم
با اين دل سر گشته تمناي تو داريم
با خون جگر ديده بشوئیم که عمرى
اى پرده نشين ميل تماشاى تو داريم
سوگند به يک موى سرت هر چه که داريم
از دولتى خاک کف پاى تو داريم
ما زنده بر آنيم گرفتار تو باشيم
دل بسته به گيسوى چليپاى تو باشيم
اى کاش که بر نامهء اعمال همه عمر
بينيم که خوشنودى و امضای تو داريم
ما روضه گرفتيم که تشريف بيارى
اين گرمى روضه ز نفس هاى تو داريم
دیگر تو بيا روضه بخوان صاحب روضه
ما حسرت آن صوت دل آراى تو داريم
قدرى بگو از غربت جان دادن مادر
ما چشم تر از ماتم عظماى تو داريم
کم کم کفن فاطمه را پهن نمایند
دلشوره ای از شدت غمهای تو داریم
#سلام_علی_آل_یاسین_ص
ای از گلِ یاس و نسترن خوشبوتر
ای تکه ای از وجودِ من آنسوتر
جانم ز تو و مِهرِ تو لبریز شده
از دوری تو دلم چو پاییز شده!
#هستی_محرابی
بیا عزیرِ دلم بر غمم تو پایان باش
دگر ز پردهٔ غیبت چو مه نمایان باش
کجا رسد به سرابِ کویر ، لب تشنه
به ابرِ رحمت خود روح بخش این جان باش
همیشه تابش نورت به فیض برده مرا
برای شستنِ جانم دمی چو باران باش
دلم که منتظر واقعیِ روی تو نیست
بیا به شعر غمِ انتظار پایان باش
قلم کجا و اَلفبای انتظارِ شما
بیا معلمِ این کودک دبستان باش
به درد عشق خودت مبتلا نما من را
به درد غیرِ محبت همیشه درمان باش
شکسته عهد خودش را دوباره آمده است
دوباره شافعِ این بندهٔ پشیمان باش
همیشه عشقِ علی آبرو به دل داده
دلا به یمنِ عمل افتخارِ جانان باش
اجابتِ فرجش شد به گریه بَر جدش
به ندبه گریه کُنِ آن شهیدِ عطشان باش
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی
به کسی جمال خود را ننموده ای و بینم
همه جا به هر زبانی بود از تو گفت وگویی
غم و درد و رنج و محنت، همه مستعد قتلم
تو ببر سر از تن من، ببر از میانه گویی
به ره تو بس که نالم، ز غم تو بس که مویم
شده ام ز ناله نالی، شده ام ز مویه مویی
همه خوشدل این که مطرب بزند به تار چنگی
من از آن خوشم که چنگی بزنم به تار مویی
چو شود که راه یابد سوی آب تشنه کامی؟
چه شود که کام جوید ز لب تو کامجویی؟
شود این که از ترحم دمی ای سحاب رحمت
من خشک لب هم آخر ز تو تر کنم گلویی؟
بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت
سر خم می سلامت شکند اگر سبویی
همه
از تمام لحظه هایم بیقرارم بیشتر
از همیشه لحظه ها را میشمارم بیشتر
در تمام روزها با اینکه یاد دلبرم
من از اول جمعه ها را دوست دارم بیشتر
هر سحر می می خورم بر روی سجاده ولی
در سحر گاه شب جمعه خمارم بیشتر
دوست دارم مثل پروانه بگردم دور یار
از همه پروانه هایش جان نثارم بیشتر
جان خود را بر سر بازار عشق اورده ام
در بساط زندگی چیزی ندارم بیشتر
با اذان صبح جمعه رعشه میگیرد تنم
می شود آن لحظه شود انتظارم بیشتر
دل خدائی غیر از او در عاشقی هرگز نداشت
از سر منصور من محتاج دارم بیشتر
نشسته ام که بگویم توئی خدای دلم
عنایتی نظری کن به ربنای دلم
دعای ندبه نرفتم دعای عهد نخواندم
تعجب است زمانه از ادعای دلم
تمام عاشقی ام را به شعر میدانم
کم است هر چه نوشتم غم هجای دلم
خودم که فکر خودم نیستم گم و گیجم
تو فکر چاره ی دردم کن ای دوای دلم
همیشه سر زده از من گناه پشت گناه
نمی رسد به تو هرگز چنین صدای دلم
به جبرهم که شده خوب و سر به زیرم کن
دوباره مال خودت کن من و هوای دلم
اگر به گوشه ی چشمی مرا نسازی پاک
به منجلاب گناهم تپد سرای دلم
بیا فضای دلم را پر از محبت کن
برای خاطر من نه فقط برای دلم
یا حجت بن الحسن(عج)
آیا شود ای دلبرم این جمعه بیایی
بر دیده ی هرمنتظری چهره نمایی
کافیست دگر هجر تو ای یوسف زهرا
وقت است زغیبت توکنی قصد جدایی
تو مصلحی و عالم ما چشم براهست
با لطف ظهورت همه اصلاح نمایی
باز آی، سفر کرده، به کنعان دل ما
با نور وجودت بده بر دل تو جلایی
با سر بدویم ار که نمایی تو اشاره
ارباب تویی ما همگان بر تو فدایی
بیمار توایم و تو طبیب همه جانها
دیدار تو بر خسته دلان هست شفایی
گم کرده بشر راه در این ظلمت دنیا
باید که بیایی و کنی راهنمایی
گوش همه منتظران هست مهیا
تا جمعه بیاید زسوی کعبه ندایی
ای کاش که این جمعه بود جمعه ی آخر
تا بهر ضعیفان برسد فصل رهایی
اسماعیل تقوایی
◾فرازی از یک مثنوی
◾بلند مهدوی....
لیت شعری در کجایی در کجا
فاطمه گوید که یا مهدی بیا
ای چراغ شام تار فاطمه
ای قرار بیقرار فاطمه
مادرت عجل وفاتی خوانده است
سالها چشم انتظارت مانده است
ای بهار فاطمه کی میرسی
بیقرار فاطمه کی میرسی
مادرت در بستر افتاده خموش
نالههای زینبین آید بگوش
زانوی غم در بغل دارد علی
از دو دیده اشک میبارد علی
مونس شبهای حیدر چاه شد
نالهاش از داغ زهرا آه شد
نقش بسته روی دستش ریسمان
یاس گلگونش نشسته در خزان
شمع این کاشانهاش سوسو زند
روز و شب تا دست بر پهلو زند
کار دختر گریه هرروزشب است
محرم اسرار زهرا زینب است
روضه از مادر شنیده در محن
از کفنها و ز کهنه پیراهن
از غریبی ح
گناهکار رسیدم بزرگوار رسیدی
بسوی تو قدمی آمدم ولی تو دویدی
میان دوزخ و جنت دلم چه ها نکشیده
برای اینکه بیایم ز دست من چه کشیدی
تویی سلامِ نمازم تویی قیام و قعودم
به شام بندگیِ من طلوعِ صبح سپیدی
خراب کردم و گاهی جدا ز کوی تو گشتم
ولی طناب نگه را ز دست من نبُریدی
خرید لطف تو گشتم در اوج گوشه نشینی
بگو درون دلِ خاک خورده ام تو چه دیدی
چو مهر فاطمه دارم چه غم به روز قیامت
به قفل درب بهشت خدا چه شاه کلیدی
به غصه ایی که تو داری برای جد غریبت
به صبح و شام ز گریه هزار بار شهیدی
بي تقلا باده ي خوبان نمي آيد به دست
مستي از جام بلا آسان نمي آيد به دست
با كلافي ميشود باشي خريدارش ولي
همنشين او شدن ارزان نمي آيد به دست
چند سالي خشكه سالي شد كه شايد حس كنيم
بي نماز عده اي باران نمي آيد به دست
بي سماجت،بي سحر،بي ذكر و تسبيح و دعا
منصب درباني سلطان نمي آيد به دست
بايد از هجران رود بينائي چشمت ز دست
با نشستن يوسف كنعان نمي آيد به دست
درد را بايد به پاي او به جان و دل خريد
تا نيايد جان به لب جانان نمي آيد به دست
جمكران يا سهله يك چله نشيني لازم است
بي تقلا باده ي خوبان نمي آيد به دست
ازدحام است ولي طالب ديدار كم است
پس فروشنده زياد است خريدار كم است
چقدر معتكف و مسجد و منبر داريم
شيخ داريم ولي محرم اسرار كم است
غالبأ ما خودمان را همه بر خواب زديم
چشم بيدار فراوان،دل بيدار كم است
غيبت ما چقدر طول كشيده است بيا
عمر ما بيشتر از قائده انگار كم است
بي تفاوت به تو هم رنگ جماعت شده ايم
بين ما منتظران آدم دين دار كم است
جاي خالي تو را هيچ كجا حس نكنيم
واي بر ما كه طبيبي تو و بيمار كم است
ما براي خودمان است تو را ميخواهيم
عاشق واقعي افسوس كه بسيار كم است
صبحدم سر زد و ما نافله داريم هنوز
چشم اميد به آن قافله داريم هنوز
عاشق آن است كه شد دغدغه اش معشوق اش
آه...جز عشق به سر مشغله داريم هنوز
دم زديم از تو ولي از نظر مجنون ها
از تو و عشق تو ما فاصله داريم هنوز
سر نرفته است چرا كاسه ي صبر از دوري
جاي بحث است كه ما حوصله داريم هنوز
دل دل از چيست بكش،يا بكشان سمت خودت
بي دلانيم و دلي يكدله داريم هنوز
تشنه لب جان تو آمد به لب اي لب تشنه
ما كه از آب فراوان گله داريم هنوز
سجده كرديم به شش گوشه ي تو از سرشب
صبحدم سر زده و نافله داريم هنوز
نيامدي كه ندارم قرار هم حتي
چه عاشقي كه ندادم شعار هم حتي
مرا به ميكده راهم نميدهد ساقي
چقدر بد كه نبودم خمار هم حتي
نداشت خاصيتي بودن و نبودن ما
نيامديم برايت به كار هم حتي
بدون تو همه ي طول سال پائيز است
به چشم ما كه نيامد بهار هم حتي
چقدر زحمت ما را كشيده اي اما
درخت ما ننشسته به بار هم حتي
نبود جاي تو خالي غريب بي همتا
ميان مردم چشم انتظار هم حتي
نه استغاثه،نه گريه،نه انتطار فرج
نداشت آيينه قدري غبار هم حتي
براي مادر تو در مدينه اصلأ نيست
نه اينكه صحن و سرائي،مزار هم حتي
من نمك نشناسم و بي چشم و رو حق با شماست
من بدم اما نياوردي به رو حق با شماست
دائمأ افسار خود را پاره كردم با گناه
بارها و بارها كردي رفو حق با شماست
ميزنم لاف جنون،اما ندارم ذره اي
از شما در تار و پودم رنگ و بو حق با شماست
در ميان شيعيانت هم غريبي بي گمان
از شما كرديم كمتر گفتگو حق با شماست
گيرم اصلأ پرده ها افتاد من بايد شوم
با چه روئي با امامم روبرو حق با شماست
ای نوررخت سبحانی
بردرد دلم درمانی
جانم به لبم رسیده
ای نابغه یزدانی
در انتظارم کی میآیی
از پرده غیبت درآیی
یابن الحسن مولا کجایی
من آمدم بهر گدایی
ای حجت اثنی عشر
برکلبه دل کن نظر
طاوس جنان مهدی جان
عالم زرخت جلوه گر
ای اخرین وصی طاها
کی میشود نورت هویدا
من منتظر تو دلدار
دنیا شده درچشمم تار
خورشید ولایت هستی
پرده زرخ خود بردار
متی ترانا یابن الزهرا
وقد نشرت یابن الزهرا
احیاگر قرآنی
ط هایی و فرقانی
جانم بفدایت گردد
تومعنی ایمانی
علم الیقین مولا کجایی
یعسوب الدین مولا کجایی
(من خادم )این در هستم
دل بر کرم تو بستم
غرق گناهم مهدی جان
از لطف بگیری دستم
دل بر ولایت بسته ام من
فرزند زهرا جان ح
من خریدار سر دار نبودم که شدم
اینقدر عاشق و بیمار نبودم که شدم
آمدم رد شوم از کوچه ی معشوق فقط
قبل از آن مست و گرفتار نبودم که شدم
در بساطم نه طلائی نه کلافی نه دلی
اصلاً انگار خریدار نبودم که شدم
هیچ کس مثل من اینقدر بدهکار نبود
در این خانه طلبکار نبودم که شدم
عقل من بود سر جای خودش قبل از این
کوچه گرد سربازار نبودم که شدم
در دلم حس عجیبی ست،نمیدانم چیست
اصلاً آواره ی دلدار نبودم که شدم
خواب بودم همه ی عمر خودم را صد حیف
دل شب این همه بیدار نبودم که شدم
سوختم تا که بسوزد همه جا از سوزم
از غم یار خبردار نبودم که شدم
نگاهم خیره بر شالِ سیاهت
فدای اشک ِ جاری از نگاهت
نشستی روضهٔ مادر گرفتی
تک و تنها میانِ خیمه گاهت!