بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
بیرؤیت روی او بلاتکلیفم
مثل گل آفتابگردان در شب
- پنج شنبه
- 2
- خرداد
- 1398
- ساعت
- 16:35
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
بیرؤیت روی او بلاتکلیفم
مثل گل آفتابگردان در شب
آن جانِ جهانِ جود برمیگردد
ـ بر اجدادش درود ـ برمیگردد
مردی که شنیدهاید غیبت دارد
با آنکه نرفته بود برمیگردد
سرم را میزنم از بیکسی گاهی به درگاهی
نه با خود زاد راهی بردم از دنیا، نه همراهی
اگر زاد رهی دارم، همین اندوه و فریاد است
«نه بر مژگان من اشکی، نه بر لبهای من آهی»
غروبی را تداعی میکنم با شوق دیدارش
تماشا میکنم عطر تنش را هر سحرگاهی...
هلال نیمۀ شعبان رسید و داغ دل نو شد
دعای «آل یاسین» خواندهام با شعر کوتاهی
اگر عصریست، یا صبحی، تو آن عصری، تو آن صبحی
اگر مهریست، یا ماهی، تو آن مهری، تو آن ماهی
دل مصر و یمن خون شد ز مکر نابرادرها
یقین دارم که تو آن یوسف افتاده در چاهی
فردا اکبر مؤذن میدان است
فردا روز ولادت باران است
فردا سر شمر میرود بر نیزه
فردا جشن رهایی انسان است
فردا همه گویند سپهدار آمد
سقای حرم، سید و سالار آمد
در دشت خروش و ولوله میافتد
گویند اباالفضل علمدار آمد
فردا دریای خون به پا خواهد شد
هر جای جهان کرببلا خواهد شد
تیری به گلوی حرمله خواهد خورد
سر از تن شمر هم جدا خواهد شد
هوا بهاری شوقت، هوا بهاری توست
خروش چلچله لبریز بیقراری توست
چه ساقهها که سلوکش به صبح صادق توست
چه باغها که شکوهش به آبیاری توست
تویی که در همه ذرّات جلوهگر شدهای
هنوز آینه، مبهوت بیشماری توست
بگو کدام غزل شرح ماجرای تو گفت؟!
بگو کدام چکامه به استواری توست؟!
بیا بیا که در این کوچهباغ دلتنگی
دلِ شکستۀ هر عاشقی، قناری توست
بیا که چشم به راه تو بعثت است و غدیر
حَرا هر آینه در انتظار یاری توست
مرا امید ظهور تو زنده میدارد
و آنکه شوکت باران به همجواری توست
بهار، همنفس باغهای خرّم توست
بهار، همسفر چشمههای جاری توست
چشمها پرسش بیپاسخ حیرانیها
دستها تشنهٔ تقسیم فراوانیها
با گل زخم، سر راه تو آذین بستیم
داغهای دل ما جای چراغانیها
حالیا دست كریم تو برای دل ما
سرپناهیست در این بیسر و سامانیها
وقت آن شد كه به گل حكم شكفتن بدهی
ای سرانگشت تو آغاز گلافشانیها
فصل تقسیم گل و گندم و لبخند رسید
فصل تقسیم غزلها و غزلخوانیها
سایهٔ امن كسای تو مرا بر سر، بس
تا پناهم دهد از وحشت عریانیها
چشم تو لایحهٔ روشن آغاز بهار
طرح لبخند تو پایان پریشانیها
به شیوۀ غزل، اما سپید میآید
صدای جوشش شعری جدید میآید
چه آتشی غم عشق تو زیرِ سر دارد
که باغ شعر تر از آن پدید میآید
نَفَس نفس به امید تو عمر میگذرد
امید میرود آری، امید میآید
برای درد و دل تو مفید نیست کسی
وگرنه نامه برای مفید میآید
مُردّدم که تو با عید میرسی از راه
و یا به یُمن قدوم تو عید میآید؟
کلیدداری کعبه نشانۀ حق نیست
کسیست حق که در آن بیکلید میآید
و حاجیان همه یک روز صبح میگویند:
چقدر بر تن کعبه سفید میآید!
این سنگخدایان که تبر میشکنند
روزی که بیایی از کمر میشکنند
بردار تبر را و بزن، ابراهیم!
بتهای بزرگ زودتر میشکنند
بیتو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بیخورشیدند
از همان لحظه که از چشم یقین افتادند
چشمهای نگران آینۀ تردیدند
نشد از سایۀ خود هم بگریزند دمی
هر چه بیهوده به گرد خودشان چرخیدند
چون به جز سایه ندیدند کسی در پی خود
همه از دیدن تنهایی خود ترسیدند
غرق دریای تو بودند ولی ماهیوار
باز هم نام و نشان تو ز هم پرسیدند
در پی دوست همه جای جهان را گشتند
کس ندیدند در آیینه به خود خندیدند
سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است
فصلها را همه با فاصلهات سنجیدند
تو بیایی، همۀ ثانیهها، ساعتها
از همین روز، همین لحظه، همین دم، عیدند
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
کسی شبیه خدا نیست، هیچ کس، ای کاش
کمال مطلق انسان شهر برگردد
چه خوب میشد اگر مرد آسمانیِ ما
به جمع خاکی خوبان شهر برگردد
خدا کند برکت ـ این خیال دور از ذهن ـ
شبی به سفرۀ بینان شهر برگردد
شبیه خانۀ ارواح ساکت و سردیم
خدای خوب! بگو جان شهر برگردد
هنوز منتظرم یک نفر خبر بدهد
که باز یوسف کنعان شهر برگردد
این روزها که میگذرد، هر روز
احساس میکنم که کسی در باد
فریاد میزند
احساس میکنم که مرا
از عمق جادههای مه آلود
یک آشنای دور صدا میزند
آهنگ آشنای صدای او
مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل صدای آمدن روز است
آن روز ناگزیر که میآید
روزی که عابران خمیده
یک لحظه وقت داشته باشند
تا سربلند باشند
و آفتاب را
در آسمان ببینند
روزی که این قطار قدیمی
در بستر موازی تکرار
یک لحظه بیبهانه توقف کند
تا چشمهای خستۀ خواب آلود
از پشت پنجره
تصویر ابرها را در قاب
و طرح واژگونه جنگل را
در آب بنگرند
آن روز
پرواز دستهای صمیمی
در جستجوی دوست
آغاز میشود
روزی که روز تازۀ پرواز
روزی که نامهها همه باز است
روزی که جای
خبر دارم که در فردای فرداها
بهارِ بهترینی هست
دری را میگشایی:
پشت آن، درهای دیگر هم
خبر دارم
گشوده میشود آن آخرین در هم
بهاری پشت آن در
لحظهها را میشمارد باز
و هر قفلی
کلیدی تازه دارد باز
من از دیروزهایِ رفته دانستم
که در امروزِ ما تقدیرِ فردا آفرینی هست
خبر دارم
بهار بهترینی هست!
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
به باران فکر کن آری که در دستان این صحرا
هزاران برکه خشکیده، هزاران ماه بیجان است
تو شاید نه! ولی بیشک به باران فکر خواهد کرد
گلی که تشنه و بیحال روی دست گلدان است
چه لطفی دارد اینکه شاخه را محکم بگیرد برگ
درست آن لحظه که شاخه خودش در دام توفان است
بیا تا شهر، شهر آب و هوای دیگری دارد
میان برجها انگار کل شهر زندان است
صدای خش خش برگ است زیر پای عابرها
ولی نه! این صدای خِس خِس حلقوم تهران است
به هر میدان صدایش میزنند آری... ولی افسوس
ولیّ عصر در تهران فقط نام خیابان است
کجا باید بگردم؟ صبحدم کو؟ روشن
صبحی دگر میآید ای شب زندهداران
از قلههای پر غبار روزگاران
از بیکران سبز اقیانوس غیبت
میآید او تا ساحل چشم انتظاران
آید به گوش از آسمان: این است مهدی!
خیزد خروش از تشنگان: این است باران!
با تیغ آتش میدرد آن وارث نور
در انتهای شب گلوی نابکاران
از بیشهزار عطرهای تازه آید
چون سرخ گل بر اسب رهوار بهاران
آهنگ میدان تا کند او، باز ماند
در گرد راهش مرکب چابک سواران
آیینۀ آیین حق، ای صبح موعود!
ماییم سیمای تو را آیینهداران
دیگر قرار بیتو ماندن نیست در دل
کی میشود روشن به رویت چشم یاران؟...
دوش وقت سحرى حال بکايم دادند
فيض مستانگى و شور ونوايم دادند
مرغ پر بسته روحم پرو بالى بگرفت
لحظه اى باب اجابت به دعايم دادند
دل به دريا زدم از شور جنون و مستى
غسل تطهير ز خون شهدايم دادند
دردهايم همه درمان شد و کردم احساس
که به يک باره مرا خوب شفايم دادند
ميلشان جانب من گشت و خريدند مرا
بهر دلدادگى خويش جلايم دادند
مرده دل بودم با قطره اى از اشک نگار
زنده گرديد دل و اب بقايم دادند
در رواق دل من صوت ((بنى)) پيچيد
زان صدا بود مرا حزن صدايم دادند
روح تو را موجه و والا سرشته اند
ذات تو را ز طینت طاها سرشته اند
آب حیات قطره محلول اشک توست
چشم تو با شراب طهورا سرشته اند
روز تو با لطافت نرگس عجین شده
تنها تو را شبیه به گل ها سرشته اند
وقتیکه گرمی نفست خورده بر کویر
هرمی از آن گرفته و گرما سرشته اند
لبریز مهر و عاطفه و از ستم تهی ست
قلب تو را ز کینه مبرا سرشته اند
آسایش دو عالم اگر بی تو سود داشت
دیگر چرا جهنم و طوبا سرشته اند؟
باور نکردنیست رسیدن به وصل تو
گویا تو را شبیه به رویا سرشته اند
آقا تو آفریده شدی بهر انتقام
یعنی تو را به خاطر زهرا سرشته اند
رد میکنی شاید پس از زنگ دبستان
طفل کلاس اولی را از خیابان
شاید که دلداری دهی رانندهای را
وقتی شکایت میکند از راهبندان
میآوری تا کوپه کیف مادری را
که ناتوان راهی شده سوی خراسان
شاید صدامان کردهای با نام کوچک
در غربت یکریز شهری نامسلمان
شاید تو را یک صبح جمعه دیده باشیم
که چای میریزی برای ندبهخوانان
گاهی میاندیشم در این سرما کجایی؟
شاید کنار آتش یک مرد چوپان
شاید تو را هر جای دنیا دیده باشیم
در زیر باران...زیر باران... زیر باران...
او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
میبیندمان، ولی نمیبینیمش!
باید بپذیریم که مشکل از ماست
باز هم اربعین رسیده بیا
باز هم از تو بیخبر ماندم
عاشقانت زیارتت کردند
من ولی باز پشت در ماندم...
دیدن تو به من نمیآید
تو کجا و نگاه هر جایی
من اگر آنچه خواستی باشم
تو سراغم به خواب میآیی؟...
خواستم تا ببینمت در خواب
به نگاهم اجازه داده نشد
خواستم تا به کربلا بروم
با رفیقان خود پیاده، نشد!
بین آن کاروان و جمعیت
چه کسی با تو همقدم شده است؟
خوش به حال کسی که با گریه
با شما راهی حرم شده است
در حرم روضهخوان خودت هستی
روضهٔ کاروان جان بر لب
بین روضه بلند میگویی:
به فدای تو عمهجان زینب...
از سمت حرم شنیدهام میآید
با تیغ دو دم شنیدهام میآید
بگذار به انتظار او بنشینم
با گوش خودم شنیدهام میآید
درسی که مرور میکنی عاشوراست
هر جا که عبور میکنی عاشوراست
ای وارث زخمهای هفتاد و دو تن!
روزی که ظهور میکنی عاشوراست
آه میکشم تو را با تمام انتظار
پر شکوفه کن مرا، ای کرامت بهار
در رهت به انتظار، صف به صف نشستهاند
کاروانی از شهید، کاروانی از بهار...
بر سرم نمیکشی دست مهر اگر، مَکش
تشنۀ محبتاند لالههای داغدار
دستهدسته گم شدند سهرههای بینشان
تشنهتشنه سوختند، نخلهای روزهدار
میرسد بهار و من بیشکوفهام هنوز
آفتاب من بتاب، مهربان من ببار!
به هر آیینهای، تابندگی را
به هر دل، اشتیاق بندگی را
نگاه روشن تو هدیه دادهست
به انسان معاصر زندگی را
نگاه تو... سکوت مبهم ما
چرا غمگین نباشد عالم ما؟
تو هم غم داری، امّا گفته بودم
تفاوت دارد این غم با غم ما
دوباره نمنم این رهگذرها
نگاه مبهم این رهگذرها
اگر در انتظار تو نباشند
چه میارزد غم این رهگذرها؟
شکوه اتّفاقی مانده باشد
به دلها اشتیاقی مانده باشد
تو میآیی، اگر از عمر دنیا
فقط یک روز، باقی مانده باشد
امام قاصدکهای بهاری
رسول آیههای بیشماری
تو را وقتی بیایی، میشناسم
فقط از رنگ لبخندی که داری
نگاهت، آسمان عاشقان است
شکوه آستان عاشقان است
دلت، سرشار از عطر مناجات
مفاتیحالجنان
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟
با ندبۀ ما نیامدی، حرفی نیست
یک جمعه تو گریه کن، که ما برگردیم
خدا نخواست مرا بیپناه در باران
غریب و خسته و گمکرده راه در باران
تمام خستگیام را خداگواه آن شب
حریم دست تو شد سرپناه در باران
و دستهای سپید تو پاک میکردند
دلِ سیاه مرا از گناه در باران...
در انتظار تو ماندم کسی به من میگفت
کنار جاده بمان تا پگاه در باران...
فقط به لطف نگاه تو بود ای موعود
خدا نخواست مرا بیپناه در باران
یکی از همین روزها، ناگهان
تو میآیی از نور، از آسمان
تو میآیی و شب زمین میخورد
و قد میکشد نور، در آسمان
قفس با ظهور تو خط میخورد
زمین میشود سهم آزادگان
به سر میرسد فصل سرد سکوت
ترک میخورد بغض فریادمان
تو میآیی از فصل عدل علی
به تقسیم لبخند، تقسیم نان
تو از سمت طوفان شبی میرسی
به دست تو تیغی عدالت نشان
تو میآیی و با سرانگشت تو
ورق میخورد سرنوشت جهان
تو در باغ آدینه گل میکنی
بهار عدالت، امام زمان!
زمین از برگ، برگ از باد، باد از رود، رود از ماه
روایت کردهاند اردیبهشتی میرسد از راه
بهاری میرسد از راه و میگویند میروید
گل داوودی از هر سنگ، حسن یوسف از هر چاه
بگو چلّهنشینان زمستان را که برخیزند
به استقبال میآییمت ای عید از همین دی ماه
به استقبال میآییمت آری دشت پشت دشت
چه باک از راه ناهموار و از یاران ناهمراه
به استهلال میآییمت ای عید از محرمها
به روی بامها هر شام با آیینه و با آه...
سر بسمل شدن دارند این مرغان سرگردان
گلویی تر کنید ای تیغهای تشنه، بسمالله!
عهدیست که بستهایم، برمیخیزیم
با آنکه شکستهایم، برمیخیزیم
هر وقت که نام عشق را میخوانند
هر جا که نشستهایم، برمیخیزیم
ای صاحب عشق و عقل، دیوانۀ تو
حیران تو آشنا و بیگانۀ تو
دیدار تو را همه نشانی دادند
ای در همه جا، کجاست پس خانۀ تو؟
اگرچه زود؛ میآید، اگرچه دیر؛ میآید
سوار سبزپوش ما به هر تقدیر میآید
همان خورشید موعودی که در روز طلوع او
حدیث صبح صادق میشود تفسیر، میآید
زمین آبیتر از این آسمانها میشود وقتی
که آن آیینۀ سبز «خدا - تصویر» میآید
شکوه مهربانی که نگاه نافذش حتی
به روی سنگها هم میکند تأثیر، میآید
در اعماق نگاهش میتوان خشمی مقدس دید
دلش لبریز از مهر است و با شمشیر میآید
چنان با ضربههای حیدری اعجاز خواهد کرد
که از دیوار هم گلنغمۀ تکبیر میآید
دقیقاً رأس آن ساعت که در نزد خدا ثبت است
نه قدری زودتر از آن نه با تأخیر میآید