معشوق علیاکبری میطلبد
گاهی بدن و گاه سری میطلبد
تقویم پر از فرصت عاشوراییست
هر روز حسین یاوری میطلبد
- یکشنبه
- 23
- تیر
- 1398
- ساعت
- 12:30
- نوشته شده توسط
- TzwSVsOw
معشوق علیاکبری میطلبد
گاهی بدن و گاه سری میطلبد
تقویم پر از فرصت عاشوراییست
هر روز حسین یاوری میطلبد
بی خون تو گل، رنگ بهاران نگرفت
این بادیه بوی سبزهزاران نگرفت
کی نغمهگر زمانه در پردۀ داغ
از تشنگی تو خواند و باران نگرفت؟
در فصل تو برگ و بار دارد دل ما
خاصیّت نوبهار دارد دل ما
آیینه که حیران نشود آینه نیست
با داغ تو اعتبار دارد دل ما
مگیر از زائرانت لحظهای فیض زیارت را
مبند اینگونه بر یاران خود راه سعادت را
گدایانت به شوق وصل میآیند و میگویند
مگیر ای شاه از ما پاپتیها این محبت را
نجف تا کربلا عشق است، موکب موکبش رحمت
خدا بخشیده انگاری به خُدامت سخاوت را
چنان گِرد تو میآیند خَلقُ الله از هر سو
تداعی میکند هر اربعین روز قیامت را
تو با هفتاد و دو یارت به روی نیزهها رفتی
و آوردی کنار خویش هفتاد و دو ملت را
اگر داغی به پا دارند تاول نیست میدانم
زمین بوسیده در هر گام، پای زائرانت را
بر خاکی از اندوه و غربت سر نهادهست
بر نیزهٔ تنهایی خود تکیه دادهست
هرچند پیچیدهست در عالم شکوهش
معراج او بر روی خاک اما چه سادهست
آنقدر آزاد است از هر قید و بندی
حتی به کهنه پیرهن هم تن ندادهست
یک روز روی شانهٔ پیغمبر، اکنون
بر روی نیزه باز در اوج ایستادهست
دارد همین که سایهاش را از سر نی
باور کن این هم از سر عالم زیاد است
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
سلام ای ریخته بر خیزران و خاک و خاکستر
عقیق تابناک خون ز مروارید دندانت
سلام ای حلق محزون، ای گلوی روشن گلگون
که عالم شعلهور شد از طنین صوتِ قرآنت
تو را از سنگ و چوب و بوریای کهنه پرسیدم
تو را از ریگهای داغ و تبدار بیابانت
هنوز امّا چه عطری میوزد از سمت آن صحرا
چه رازی بود آیا در سرانگشت گلافشانت
::
تو بیشک بر لب خونین نی، خورشید میدیدی
که صبح روشنی برخاست از شام غریبانت!...
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
آرام حریر نور خود را گسترد
پوشاند برهنهپیکرش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
سرش چو بر سر نی عاشقانه قرآن خواند
ببرد رونق بازارِ هر سخنور را...
دریغ آنکه ندانست قدر او دشمن!
خزففروش چه داند بهای گوهر را؟
به روز حادثه در گیر و دارِ بود و نبود
خجل نمود تنش لالههای پرپر را
چنین شد آنکه به جز زینبش کسی نشناخت
بلند قامتِ آن خونگرفته پیکر را
نشست ـ بار رسالت بهدوش ـ بر سر خاک
که خون ز دیده ببارد، غمِ برادر را
سرود: بیتو اگرچه بسیط دل، تنگ است
ولی مباد که خالی کنیم سنگر را
پیام خون تو را با گلوی زخمی خویش
چنان بلند بخوانم که ابر، تندر را
به خون غلتید جانی تشنه تا جانان ما باشد
که داغش تا قیامت آتشی در جان ما باشد
سری گردن کشید از مرگ، قدر نیزهای روزی
که نامش آفتابِ جان سرگردان ما باشد
لبش بر نیزه قرآن خواند تا ثقلین جمع آیند
لبش بر نیزه قرآن خواند تا قرآن ما باشد
چراغ چشمهایش زیر نعل اسبها میسوخت
که مصباح الهدایِ دیدهٔ حیران ما باشد...
کنون ننگ است ما را تا به محشر، مرگ در بستر
حسین آمد به سوی کوفه تا مهمان ما باشد
مگیر از زائرانت لحظهای فیض زیارت را
مبند اینگونه بر یاران خود راه سعادت را
گدایانت به شوق وصل میآیند و میگویند
مگیر ای شاه از ما پاپتیها این محبت را
نجف تا کربلا عشق است، موکب موکبش رحمت
خدا بخشیده انگاری به خُدامت سخاوت را
چنان گِرد تو میآیند خَلقُ الله از هر سو
تداعی میکند هر اربعین روز قیامت را
تو با هفتاد و دو یارت به روی نیزهها رفتی
و آوردی کنار خویش هفتاد و دو ملت را
اگر داغی به پا دارند تاول نیست میدانم
زمین بوسیده در هر گام، پای زائرانت را
ای امیر مُلک شأن و شوکت و عزم و شهامت
تا قیامت همّت مردانه خیزد از قیامت
سرفرازان، پاکبازان، دلنوازان، چارهسازان
هر یکی با یک جهان اخلاص آید بر سلامت
از جوانمردان کسی چون تو نبرده گویِ سبقت
در فداکاری کسی چون تو نکرده استقامت
داستان نهضتت را ای امیر رادمردان!
هرکسی بشنید گفتا: معجز است این یا کرامت...
حاصل تو احترام و شوکت و شأن و شرف شد
حاصل خصمت بلا و نفرت و لعن و ملامت
تن رها کردی که تا مانَد تن اسلام، ایمن
سر ز کف دادی که تا مانَد سر دینت سلامت
ای که فرمودی نباید رفت زیر بار ذلت
درس عزت میدهد بر هر جوانمردی کلامت
در همان لحظه که از سوز عطش آتش گرفتی
از فراتِ افتخار و آبرو پُر بود
زندهٔ جاوید کیست؟ کشتهٔ شمشیر دوست
کآب حیات قلوب در دم شمشیر اوست
گر بشکافی هنوز خاک شهیدان عشق
آید از آن کشتگان زمزمهٔ دوست دوست...
بندهٔ یزدانشناس، موت و حیاتش یکیست
زآنکه به نور خداش پرورشِ طبع و خوست...
گوش دل مؤمن است سامع صوت خدا
گر چه ز آواز خلق، ملک پر از های و هوست...
عاشق وارسته را با سر و سامان چه کار؟
قصهٔ ناموس و عشق صحبت سنگ و سبوست
عاشق دیدار دوست اوست که همچون حسین
زردی رخسار او سرخ ز خون گلوست...
دوست به شمشیر اگر پاره کند پیکرش
منت شمشیر دوست بر بدنش مو به موست
گر به اسیری برند عترت او دشمنان
هرچه ز دشمن بر او دوست پسندد، نکوست
تا بتوانی «فؤاد» در غم او گریه کن
بر
آنسو نگران، نگاه پیغمبر بود
خورشید، رسول آه پیغمبر بود
ای تیغ پلید! میشکستی ایکاش
آن حنجره، بوسهگاه پیغمبر بود
لبتشنهای و یادِ لب خشک اصغری
آن داغ دیگریست و این داغ دیگری
گاهی زره به تن به علی میشوی شبیه
گاهی عبا به دوش شبیه پیمبری
گفتند کوفیان به تو از هر دری سخن
واشد به دردهای تو از هر سخن دری
با صد هزار جلوه برون آمدی... دریغ
با صد هزار دیده ندیدند برتری
تنهایی تو بیشتر از پیش واضح است
حالا که در میان شلوغی لشکری...
شمشیر میکشی... چه شکوهی، چه هیبتی
تکبیر میکشند... چه الله اکبری
یاران بی بدیل، عجب جمع سالمی
اعضای چاک چاک، چه جمعِ مُکَسّری
آنها که روی دستِ محمد ندیدهاند
بر نیزه دیدهاند که از هر نظر سری...
به میدان میبرم از شوق سربازی، سر خود را
تو هم آماده کن ای عشق! کمکم خنجر خود را
مرا گر آرزویی هست باور کن به جز این نیست
که در تنپوشی از شمشیر بینم، پیکر خود را
هوای پر زدن از عالم خاکی به سر دارم
خوشا روزی که بینم بیقفس بال و پر خود را
ز دلتاریکی باد خزان تا پرده بردارم
به روی دست میگیرم گل نیلوفر خود را...
من از ایمان خود یک ذرّه حتی بر نمیگردم
تلاوت میکنم در گوش نی هم باور خود را
لختی بیا به سایهٔ این نخلها رباب!
سخت است بیقرار نشستن در آفتاب!
لختی بیا و خاطرهها را مرور کن
ای راوی حماسه، مرا غرق نور کن
مهمان سفرههای فراهم نمیشوی؟
عیسی شدهست طفل تو، مریم نمیشوی؟
بانو! بیا که سایه بیفتد به پای تو
تلخ است اگر چه سایهنشینی برای تو
بانو بیا! بیا و ز جانسوزها بگو
از مکه و مدینه، از آن روزها بگو
آن روزها که مژدهٔ باران رسیده بود
از کوفه نامههای فراوان رسیده بود
آن نامهها که از تب کوفه نوشته بود
از باغهای سبز و شکوفه نوشته بود
یادت که هست آن سحر نغمهساز را؟
راه عراق رفتن و ترک حجاز را؟
آن روز مشرق از گلِ باور طلایه داشت
همواره آفتاب بر آفاق سایه داشت
همدو
وقتی که با عشق و عطش یاد خدا کردی
احرام حج بستی و عزم کربلا کردی
تو در تمام راه، دور عشق چرخیدی
حاشا اگر یک لحظه حَجّت را رها کردی
هفتاد دفعه دور معشوق خودت گشتی
آخر به روی نیزه حَجَّت را ادا کردی
شیطان به رویت سنگ زد، از کوفه پرسیدم:
کافر چرا اعمال حج را جا به جا کردی...
تا پای جان ماندن همان عهد قشنگی بود
عهدی که کوفی بست اما تو وفا کردی
خون خدا بودن قیامت میکند در تو
حق داشتی تا محشرت را خود به پا کردی
تو خوب میدانستی آنجا یار و یاور نیست
حس میکنم از کربلا ما را صدا کردی
اینکه تو ابن بوترابی اتفاقی نیست
تو خاک را با خون پاکت کیمیا کردی
::
حالا دلم با هر تپش صحن و سرای توست
یک ک
چشم خود را باز کردم ابتدا گفتم حسین
با زبانِ اشکهای بیصدا گفتم حسین
یاد تو شرط قبولی نمازم بوده است
در قنوت خویش قبل از ربنا گفتم حسین...
ماند هَل مِن ناصِرَت بیپاسخ اما بارها
آمد از کربوبلا لبیک تا گفتم حسین
نام زهرا را شنیدم هرکجا گفتم علی
نام زینب را شنیدم هرکجا گفتم حسین
کُلُّ أرضٍ کربلا... من تازه میفهمم چرا
در خراسان، در نجف، در سامرا، گفتم حسین
عاشقی گفت آنچه میخواهد دل تنگت بگو
با دلی غمبار گفتم کربلا... گفتم حسین...
ای وای عطش چه کرد آنجا با تو
همسایه مگر نبود دریا با تو
ای کاش به زیر تیغ خورشید، آن ظهر
بودیم شریک تشنگیها با تو
دلی که الفت دیرینه با بلا دارد
همیشه دست در آغوشِ اِبتلا دارد
دلی که طعم محبت چشیده میداند
«بلا» چه رابطهای تنگ با «وَلا» دارد
دلی که طور تجلّی شدهست سینهٔ او
چه التفات به جام جهاننما دارد
کسی که خاک سر کوی اوست منزل او
چه اعتنا به طلا و به کیمیا دارد
به عجز و زاری و خواری سخن نیالاید
کسی که درک درستی ز کربلا دارد
حسین گفت که ذلتپذیر نیست ولی
هنوز شاعر از این گفتهها اِبا دارد
حدیث واقعه را از شهید عشق بپرس
که جاودانه حضوری به نینوا دارد
به نیزهها نظر انداخت هرکه، با خود گفت:
خدا چه آینههایی خدانما دارد
بیا که از بدن پاره پارهاش پیداست
که شوق دیدن یاران جدا جدا دارد
به ناامید
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت
ای خون تو جاری به رگ سرخ حیات!
اسلام، قوام از قیام تو گرفت
ای دل به مهر داده به حق! دل، سرای تو
وی جان به عدل کرده فدا! جان، فدای تو
ای کشتهٔ فضیلت، جان کشتهٔ غمت
وی مردهٔ مروت، میرم به پای تو
محبوب ما، گزیدهٔ حق، صفوهٔ نبی
مفتون تو، فدایی تو، مبتلای تو
از بس که در غم دل مظلوم سوختی
یک دل ندیدهام که نسوزد برای تو
چرخ کهن که کهنه شود هر نوی از او
هر ساله نو کند ره و رسم عزای تو
هر بینوا نوای عدالت ز تو شنید
برخاست تا نوای تو از نینوای تو
برهان هستی ابدی، شوق تو به مرگ
میزان ادّعای نبی، مدّعای تو
روی تو از بشارت جنت به روشنیست
آیینهای تمامنمای از خدای تو
نگریختی ز مرگ چو بیگانه، تا گریخت
مرگ از صلابت دل مرگآشنای تو
آزاده را به مهر تو در
اين ماه، ماهِ ماتم سبط پيمبر است؟
يا ماه سربلندى فرزند حيدر است؟...
او كشته گشت و ملت اسلام زنده شد
وين كشته از هزار جهان زنده، برتر است
شيرينشهادتى كه به اسلام داد جان
فرخندهرفتنى كه چنين هستىآور است
او كشته نيست زندۀ اعصار و قرنهاست
كش نام نيک تا به ابد زيب دفتر است
خواری و سرشکستگی آرد، قبولِ ظلم
او تا جهان به جاست عزیز است و سرور است...
مظلوم نيست خانه برانداز ظالم است
لبتشنه نيست ساقى تسنيم و كوثر است
مظلوم نى كه رايت پيروزمند او
پيوسته بر بساط زمين سايهگستر است
آنکس که بیسپاه زند بر سپاه خصم
دریای لشکر است نه محتاج لشکر است
آن کو، به پای خویشتن آید به قتلگاه
مرگ ستمگر اس
دل نیست اینکه دارم گنجینهٔ غم توست
بیگانه باد با غیر این دل که محرم توست
ورد زبانم امسال ذکر مصیبتت بود
امسال عالم من در فکر عالم توست
تصویر کربلایت جاریست در سرشکم
تا زندهام نگاهم کانون ماتم توست
خون تو تا قیامت میجوشد از دل خاک
سرسبز خاک این دشت از خون خرّم توست
سرشار کرد خونت امسال تشنگی را
این کربلای تفته سیراب از دَمِ توست
یا رب! سر حسین است بر روی نیزه آیا؟
یا سِرّ آفرینش یا اسم اعظم توست؟
بگذار تا بگردم دور تو کعبهٔ من!
ذیالحجهٔ من امسال ماه محرم توست
عالم از شور تو غرق هیجان است هنوز
نهضتت مایهٔ الهام جهان است هنوز
بهر ویرانی و نابودی بنیان ستم
خون جوشان تو چون سیل، دمان است هنوز
در فداکاری مردانهات، ای رهبر عشق
چشم ایام به حیرت نگران است هنوز
کربلای تو پیامآور خون است و خروش
مکتبت راهنمای دگران است هنوز
تا قیامت ز قیام تو قیامت برپاست
از قیام تو پیام تو عیان است هنوز
همه ماه است محرم، همه جا کربوبلاست
در جهان موج جهاد تو روان است هنوز
جاودان بینمت استاده به پیکار، دلیر
«لا أری الموت» تو را ورد زبان است هنوز
باغ خشکیدهٔ دین را تو ز خون دادی آب
نه عجب گر که شکوفا و جوان است هنوز
تربت پاک تو ای اسوهٔ آزادی و عشق
سرمهٔ دیدهٔ صاحب
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
پرپر شده بر خاک، رها کرد و پراکند
در خاطرهها عطر خوش پیرهنت را
در سوگ تو خون از دل هر سنگ برآورد
وقتی که به خون کرد شناور بدنت را
میخواست که باران عطش بر تو ببارد
میخواست خدا بر سر نی گل شدنت را
میخواست ببویند همه عالم و آدم
قرآن شکوفندهٔ باغ دهنت را
تا قلب اسیران شب، آرام بگیرد
افروخت سر نیزه چراغ سخنت را
ای هدهد هادی که به سیمرغ رساندی
در قاف بلا آن همه مرغ چمنت را
بگذار که در دفتر دلها بنویسند
با داغ، غزل مرثیهٔ سوختنت را
هیچ کس تا ابد نمیفهمد
شب آن زن چگونه سر شده بود
خبری بود در تنور انگار
خبر این بار، داغتر شده بود
با دل خون وضوی گریه گرفت
بین سجاده نوحهگر شده بود
آسمان را به سمت خویش کشید
وسعت خانه بیشتر شده بود
شانه برداشت تا که مویش را...
شانه از دست چشم، تر شده بود
عطر برداشت تا که رویش را...
عطر میسوخت، خونجگر شده بود
آب برداشت تا گلویش را...
آب، دریای شعلهور شده بود
کاش آن شب سحر نمیآمد
سحر آمد ولی اگر شده بود...
پشت سر ایستاد و قامت بست
لحظههای نماز سر شده بود
بند اول:::
دوباره مجنونم *خراب و مفتونم
زمستی داغونم *به عشق تو ای دلبر
ببین باز مستونه*خمار پیمونه
دل من میخونه * ز تو غریب مادر
غریب مادر تویی دلدارم
غریب مادر تویی سالارم
حسین اربابم تو رو دوست دارم
بند دوم:::
تو هستی لیلایم* شده این آوایم
حسین آقایم* غلام دربارتم
به عالم پادشاهی*بهترین تکیه گاهی
نما تو یه نگاهی*گرچه که سربارتم
شدم سربارت میدونم پستم
خدایی هستی تموم هستم
به سویت آقا درازه دستم
بند سوم:::
ذکرتو گفت و گویم*عشقت توآبرویم
همینه آرزویم * دیدن آن حریم تو
یم جود و سخایی*عزیز مرتضایی
میشوم کربلایی*بادستای کریم تو
کریمی آقا به زلفت گیرم
عشق تو قلاده و زنجیرم
نباشی آقا بی تو میم
خورشید ز نور رخ رخشان حسین است
ماه از لمع چهرۀ تابان حسین است
.
در بارگه قدس به قندیل تقرّب
انوار ولا شمع فروزان حسین است
.
جبریل امین بهر پرستاری شخصش
چون مفتخر از جانب یزدان حسین است
.
باران کرم در صدف قلزم رحمت
از ابر وفا لؤ لؤِ مرجان حسین است
.
خیل ملک اندر حرم عرش جلالش
با صدق و صفا خادم و دربان حسین است
.
بر چشم جهان کُحل جواهر بود آری
خاکی که در آن خون شهیدان حسین است
.
حاتم که بعالم بسخاوت شده مشهور
بنگر بسخا ریزه خور خوان حسین است
.
بر جسم جهان روح و روان می دمد آری
بادی که گذارش ز گلستان حسین است
.
عالم همه مستند ز صهبای وفایش
شرمنده گل از نکهت ریحان حسین است
.
با حسرت دیدارِ به طور
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله
نورِ حسین ابنِ علی تا که درخشید
گشته از او عالمیان مشعلِ خورشید
هر که به دل مهرِ گلِ فاطمه را داشت
حق دو جهان را به دلش یکسره بخشید!
#هستی_محرابی
عشق بدون روضه ات رنگ سراب می شود
نفس برای نوکرت بی تو عذاب می شود
عطر بهشت می وزد از تن و جان سینه زن
قطره ی اشک گریه کن رود گلاب می شود
اهل نماز می شود هر که تو را شناخته
گرچه نماز دشمنت کفر حساب می شود
هر که دل هوایی اش روضه نشین عشق شد
نقشه ی نفس سرکشش نقش بر آب می شود
در تب و تاب زندگی وقت طلوع رنج ها
با هیجان نام تو درد جواب می شود
با تو همیشه حال من خوب تر از گذشته است
بی تو امید در دلم خانه خراب می شود
آمده ای که خاک را وصل کنی به آسمان
جز تو کدام حادثه عشق خطاب می شود