عقولٌ قاصرٌ عن کُنهِ مَجدِه
وَ اَنعَمنا وفَضَّلنا بِحَمدِه
چه معراجی از این گودال رفتی!
فَسُبحان الّذی اسری بعبدِه
- سه شنبه
- 10
- اردیبهشت
- 1398
- ساعت
- 11:39
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
عقولٌ قاصرٌ عن کُنهِ مَجدِه
وَ اَنعَمنا وفَضَّلنا بِحَمدِه
چه معراجی از این گودال رفتی!
فَسُبحان الّذی اسری بعبدِه
مشتاق و دلسپرده و ناآرام
زین کرد سوی حادثه مَرکب را
چون دوست داشت کشته ببیند دوست
آن جان از شهود لبالب را
در هرم آفتاب شکیبایی
آن روح باطراوت دریایی
هفتاد و یک پیاله عطش نوشید
تا آب داد ریشۀ مذهب را
از شوق سوخت سینۀ غمگینش
وقتی که دید کودک شیرینش
در اوج تلخ کامی و دلتنگی
نگشود جز به شُکر مگر لب را
تا داغ کربلا نرود از یاد
در شامِ بیستارۀ بیفریاد
آن خطبههای روشن آتشگون
بُرد آبروی تیرگی شب را
رود است و بیقراری و حیرانی
کوه است و ذرهذره پریشانی
تا بادها به زمزمه میگویند
پیغام صبر حضرت زینب را
این واژههای غمزده از من نیست
باور کنید طاقت گفتن نیست
آمیخت شور عشق محرم باز
با شرم و اشک چش
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
و آب را
که مَهرِ مادر توست
خون تو شرف را سرخگون کرده است
شفق، آینهدار نجابتت،
و فلق، محرابی
که تو در آن
نماز صبح شهادت گزاردهای
::
در فکر آن گودالم
که خون تو را مکیده است
هیچ گودالی چنین رفیع ندیده بودم
در حضیض هم میتوان عزیز بود
از گودال بپرس
::
شمشیری که بر گلوی تو آمد
هر چیز و همه چیز را در کائنات
به دو پاره کرد:
هر چه در سوی تو، حسینی شد
و دیگر سو، یزیدی
اینک ماییم و سنگها
ماییم و آبها
درختان، کوهساران، جویباران، بیشهزاران
که برخی یزیدی
و گرنه حسینیاند
::
خونی که از گلوی تو تراوید
همه چیز و هر چیز را در کائنات به دو پاره کرد
در ر
بر روی نیزه ماه درخشان برای چه؟
افتاده کنج صومعه قرآن برای چه؟
راهب به خیل میزدگان گفت «گِرد نی
امشب شده ستاره فراوان برای چه؟»...
بر غربتت گریست کواکب که ماهِ دین
امشب شده به صومعه مهمان برای چه؟...
پرسیده زآن لبان ترکخورده از عطش
نام تو چیست؟ کشتۀ عطشان برای چه؟
گفتی که زادۀ نبیام، گفت «پس تو را
کشتند مردمان مسلمان برای چه؟»
آه ای لبت عزیزترین غنچۀ خدا
از تو دریغ آمده باران برای چه؟...
صورت خضاب کردهای از خونِ خود، چرا؟
موی تو خاکی است و پریشان برای چه؟...
این شمعها برای چه هی شعله میکشند؟
قندیلهای صومعه، لرزان برای چه؟
تمثال مریم از چه به محراب، خون گریست؟
چشم مسیح شد به تو گ
میبینمت به روشنی آفتابها
قرآن شرحه شرحۀ هر شامِ خوابها...
هرشب، بر این صحیفۀ گسترده تا ابد
سرگرم مشق نام بلندت شهابها
آن پرسشی که ظهر عطش بر لبت شکفت
همواره میخروشد و دارد جوابها
بر روی خاک تبزده از شرم، جاریاند
بعد از تو، آبرو که ندارند آبها
رؤیایشان به کام عطش آب گشتن است
بر هم زدهست حلق تو خواب سرابها
دلها کتیبههای عطشنامۀ توأند
ناممکن است شعلۀ خون در کتابها
تنها دو واژه، «خون خداوند»، شرح توست
مستغنی است وصف تو از پیچ و تابها
چشمهچشمه میجوشد خون اطهرت اینجا
کور میکند شب را، برق خنجرت اینجا
چشمهچشمه میجوشد، از دل زمین هر شب
خون اصغرت آنجا، خون اکبرت اینجا
میرسد به گوشم گرم، بانگ خطبهای پُرشور
خطبهای که بعد از تو، خواند خواهرت اینجا
از فرات میجوشد موج و میزند بوسه
بر کرانۀ خشکِ حلق و حنجرت اینجا
این فرشتۀ وحی است، وحیِ تازه آیا چیست؟!
روی نیزه میخواند، آیهای سرت اینجا
کیست اینکه ناآرام، در خرابه میگرید؟
موج میزند در خون، چشم دخترت اینجا
کربلا چه پیوندی با فدک مگر دارد؟
غصب میشود از نو، سهم مادرت اینجا
حجِّ ناتمام تو، راز دیگری دارد
در غدیر خم جاریست، حجّ آخرت اینجا
این ضریح ششگ
لبانمان همه خشکاند و چشمها چه ترند
درون سینۀ من شعرها چه شعلهورند
نیامد آن که سبویی عطش بنوشدمان
هزار سال گذشتهست و چشمها به درند
چه رفته بر سرِ آن دستهای آبآور؟
که خیمههای عطشسوز، تشنۀ خبرند
کجاییاند مگر این سران سرگردان؟
که از تمام شهیدان روزگار، سرند
فراز نی، دو لبت را به سوختن وا کن
که شاعران به مضامین ناب، تشنهترند...
شبی بیا به تسلّای این عزاخانه
که نالههای غریبانه بیتو بیاثرند
تو در میان غزلهای ما نمیگنجی
مفصّلی تو و این بیتها چه مختصرند
به بام بر شدهام از سپیدۀ تو بگویم
اذان به وقت گلوی بریدۀ تو بگویم
اذان به وقت گلویی که قطعه قطعه غزل شد
غزل غزل شدهام تا قصیدۀ تو بگویم
غزل غزل شدهام ای شهید عشق که چون گل
ز عاشقان گریبان دریدۀ تو بگویم
هزار مرتبه آتش شدم نشد که غروبی
ز خیمههای به آتش کشیدۀ تو بگویم
به بام برشدهام با عقیق، آینه، سبزه
مگر ز دیدن ماه ندیدۀ تو بگویم
به بام برشدهام تشنه، با صدای بریده
اذان به وقت گلوی بریدۀ تو بگویم
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
از ابتدای راه گفتم «حَسبِیَ الله»
نقشی به جز این، روی انگشتر ندارم
من آسمانم را به تو تقدیم کردم
دور و برم یک ماه، یک اختر ندارم
دور از حبیب خویش ماندن، غربت این است
درد من از این نیست که یاور ندارم
«یا رادَّ یوسف عَلَی یعقوب» بنگر
دیگر علی اکبر، علی اکبر ندارم
«یا رازقَ الطّفل الصَغیر» اصغر فدایت
غیر از همین لاله، گلی دیگر ندارم
دارم سَر و سِرّی در این هنگامه با تو
میآید آن ساعت که دیگر سر ندارم
با عضو عضو پیکرم میگویم اینک
ترسی ز تیر و نیزه و خنجر ندارم
هر زخم با تو حرفهایی تازه دارد
ذکری، مناجاتی از این بهتر ندارم
ا
چون اشک، رازِ عشق را باید عیان گفت
باید که از چشمان او با هر زبان گفت
باید به قول عرشیان، چشمان او را
آیینههای روشن هفتآسمان گفت
چشم غزل روشن شد آن وقتی که با اشک
از گفتههای چشم او با دیگران گفت
آمد به میدان باسلاح چشمهایش
با اشکهایش گریه گریه ناگهان گفت:
ای لطف بسیار تو برمن بیکرانه
تنها دلیل ندبههای عاشقانه
عشق تو در این سینه کاری ژرف دارد
مولای من این عبد با تو حرف دارد
ای که سراپا حرفم و تو گوش هستی
شوق مرا زیباترین آغوش هستی
آرامش آغوش تو مانند دریاست
«آنجا که باید دل به دریا زد همینجاست»
فانوس اشکی دارم و فانوس آهی
میجویمت با اشک و آهم یا الهی
از مادرم آموختم پروانه باش
بار بربندید آهنگ سفر دارد حسین
نیّت رفتن در آغوش خطر دارد حسین
خنجر نامردمی خوردن ز اهل کوفه را
خوب میداند که میراث از پدر دارد حسین
وای من! مابین رود دجله و رود فرات
لب ز شنهای بیابان خشکتر دارد حسین
اهلبیتش را ببین همراه خود آورده است
چونکه از پایان کار خود خبر دارد حسین
تا بگوید شرط دینداری فقط آزادگیست
روی دستش غنچهای بیبال و پر دارد حسین
بانگ بر زد پیکری بیدست «اَدرک یا اَخا!»
ناگهان دیدند دستی بر کمر دارد حسین
کوه صبر است او که هم داغ برادر دیده است
هم تک و تنهاست، هم داغ پسر دارد حسین
بر فراز نی نگاهش را به صحرا دوختهست
آه اگر از اهلبیتش چشم بردارد حسین
کاروانی نیزه و
عشق، فهمید که جان چیست، دل و جانش نیست
سرخوش آن کس که در این ره سر و سامانش نیست
عشق تو راز بزرگیست که درکش سخت است
درد من درد و بلاییست که درمانش نیست...
آنکه قربان ره صدق و صفا میباشد
آدمی نیست در این دهر که قربانش نیست
دعوتت بانگ اذانیست که میخواندمان
کربلای تو نمازیست که پایانش نیست
نیزه و تیغ و سنان ماند و سواران رفتند
هیچ، در دشت، بهجز زخم شهیدانش نیست
گیرم که بمانیم بر آن پیمان هم
گیرم برویم تشنه در میدان هم
دِینی دارد حسین بر گردن ما
دِینی که ادا نمیشود با جان هم
با تشنگی و روزه ی ماه رمضان
با دیدن آب میشوم آب حسین
عالم به فدای عطش جانکاهت
از چشم ترم ربوده ای خواب حسین
پرده برمیدارد امشب، آفتاب از نیزهها
میدمد یک آسمان خورشید ناب از نیزهها
میشناسی اینهمه خورشید خونآلود را
آه، ای خورشید زخمی، رخ متاب از نیزهها
کهکشان است این بیابان، چون که امشب میدمد
ماهتاب از خیمهها و آفتاب از نیزهها
ریگریگش هم گواهی میدهد، روز حساب
کاین بیابان، خورده زخمِ بیحساب از نیزهها
یالهایی سرخ و تنهایی به خون غلتیده است
یادگار اسبهای بیرکاب از نیزهها
آرزوی آب هم اینجا عطش نوشیدن است
خواهد آمد «العطش»ها را جواب از نیزهها
باز هم جاریست امشب رودْرود از سینهها
بس که میآمد صدای آبْآب از نیزهها
گرچه اینجا موج موج تشنگیها جاری است
میتراود چشمه چشمه، شعر
ای آفتاب طالع و ای ماه در حجاب!
ای بدرِ نور یافته در ظلِّ آفتاب!
ای مهد شاعرانگیِ خاندان وحی!
ای منظر حسینی! ای حُسن انتخاب!
پیشانی تو، آینۀ صبح راستین
پیش زلالی دل تو، آبها سراب!
لالاییات کجاست؟ که بیتاب ماندهاند،
گهوارههای خالی و مهتابهای خواب!
لالاییات چه خوانده که بعد از هزار سال،
نامت شده ضِمانِ دعاهای مستجاب...
سرباز کوچک تو؛ علی اصغرِ تو را،
نامیدهام جواب سوالات بیجواب...
این بار، در فضای حسینۀ دلم
پیچیده عطر نام تو... یا حضرت رباب!
پیداست از تالم و عمق تاخرم
کرببلا نرفته ام و غصه میخورم
از کربلا که دل ببرم باز راحت است
از تو چگونه ای همه هستیم دل . برم؟
باشد قبول نوکر خوب تو نیستم
حق با تو بود آینه ای پر تکدرم
قلب تو را به خاطر دنیا شکسته ام
کوچک شوم به چشم تو با این تکبرم
اما به روضه های تو آورده ام پناه
عاشق ترین پرنده که اهل تظاهرم
گاهی میان روضه تو را خواب دیده ام
از تو جدام کرده ولی این تفاخرم
مادر مرا بسوی تو تشویق میکند
عمری دخیل گوشه آن کهنه چادرم
من با خیال کرببلا زنده ام هنوز
هرگز نمیرود حرمت از تصورم
#السلام_علیک_یا_حسین_شهید_یا_مظلوم
کاش ای هستیِ من چشم و چراغِ عالمین
روزی ام صحنِ حسن باشد و وصلِ تو حسین
مبدا و مقصدِ ما کرببلا هست و بقیع
نقطه ی ثقلِ جهان است حدیثِ ثقلین!
#هستی_محرابی
کیست این مردی که رو در روی دنیا ایستاده؟
در دل دریای دشمن بیمحابا ایستاده؟
لرزه میافتد به جان خیل دشمن از خروشش
وز نهیبش قلب هستی، نبض دنیا ایستاده
میگذارد پای بر فرق شط از دریادلیها
وه چه بشکوه و تماشاییست دریا، ایستاده!
گر چه زینب زیر بار داغها از پا نشسته
تکیه کرده بر عمود خیمهها، تا ایستاده
او که دارد فطرتی نازکتر از آیینه حتی
در مصاف خصم چون کوهی ز خارا، ایستاده
با غریو «ما رأیتُ فِی البَلا اِلا جَمیلا»
پیش روی آن همه زشتی، چه زیبا ایستاده!
از قیام کربلا این درس را آموخت باید:
ظلم را نتوان ز پا انداخت، الا ایستاده
این پیام تک سوار ظهر عاشوراست یاران:
مرگ در فرهنگ ما زیباست،
آن شب که باغ حال و هوای دعا گرفت
هر شاخهای قنوت برای خدا گرفت
شعر علیل و واژهٔ بیاشتهای آن
با اشکهای شوق تشرّف شفا گرفت
در گرگ و میش صبح، در انبوه خیر و شر
دل بیدلانه حالت خوف و رجا گرفت
اما پس از طلوع فراگیرِ آفتاب
بیاختیار دامن مهر تو را گرفت
مهر تو شرح روشن اشراق ناب بود
خورشید با تبسم تو روشنا گرفت
عالم قرار بود پس از تو شود خراب
مهرت قدم نهاد که عالم بقا گرفت
با فطرت اویس، دل آمد به سوی تو
از عطر مصطفای وجودت صفا گرفت
باغ از شکوفه هر سحر احرام شوق بست
اذن طواف در حرم کربلا گرفت
بیشک سراغ رایحهٔ گیسوی تو را
حافظ هزار بار ز باد صبا گرفت
با شوق تو مشارقِ الهام جلوه کرد
با عطر ت
مثه ذره پیش خورشید..
مثه قطره پیش دریا
من کنار تو که هیچم
مثه نوکر پیش آقا
آقای منی، میدونم همیشه کارم دست توئه
همه ی دار و ندارم دست توئه
اصلاً آقا اختیارم دست توئه
ارباب من، مهربونتر از تموم دنیا به من
آروم میگیره با اسمت اعصاب من
یک شب بده توی کربلا جا به من
(روح و ریحانم، ای حسین جانم)
◾️▫️▪️▫️◾️
کشته ی عشق تو هستم
مثه مجنون واسه لیلا
واسه تو جونمو میدم
مثه حیدر واسه زهرا
لیلای منی، نه فقط من که همه مجنون توان
حیدر و فاطمه هم قربون توان
شبای جمعه حرم مهمون توان
مهمونم کن، مشمول محبت فراوونم کن
چاره واسه این دل پر از خونم کن
کربلا بده یه عمر مدیونم کن
(روح و ریحانم، ای حسین جانم)
◾️▫️▪️▫️
بند اول:
برا دیدن کربلات دلم تنگه دلم تنگه،
برا ضریح باصفات دلم تنگه دلم تنگه،
دلم تنگه و از تو کرم میخوام،
زتو شاه کرم من حرم میخوام،
میدونم میبریم کربلا آخر،
به عشقت گذرد هرشب و روزم،
به یاد کربلای تو میسوزم،
باذکر یا حسین غریب مادر،
بند دوم:
نظرکن که پریشانم حسین جانم حسین جانم،
تویی دارو و درمانم حسین جانم حسین جانم،
حسین جان که میگم رها ز غمهایم،
تموم فخرمه تویی تو آقایم،
به ولله زتو من آبرو دارم،
تمام عزتم به پرچمت وصل،
من هرچی که دارم مال اباالفضل،
شب جمعه حرم رو آرزو دارم،
بند سوم:
تو هستی درنایابم ای اربابم ای اربابم،
می تو کرده بی تابم ای اربابم ای اربابم،
تو اربابی و من گد
یا حسین(ع)
عاشقم وزمزمه سر می دهم
مرغ دلم سوی تو پر می دهم
می کشم از عمق دلم ناله ها
مشق به هر مرغ سحر می دهم
غم زده فریاد کنم، یاحسین
ازغم معشوق خبر می دهم
ای حرمت آرزوی هر دمم
دل سوی شش گوشه گذرمی دهم
روز وشبم دست به سینه سلام
سوی تو با دیده ی تر می دهم
هر شب جمعه به یاد غمت
سوزم وبر جان شرر میدهم
لطف تو یاد آرم وبر این دلم
وعده ی آن گنبد زر می دهم
گر که تو قسمت کنی ام کربلا
فدیه برایش تن وسر می دهم
جان دهم، اینگونه ره عاشقی
جلوه بر ابناء بشر می دهم
شعر:اسماعیل تقوایی
ای نسیم صبحدم که از کنار ما عبور میکنی
زودتر اگر رسیدی و
دست و صورتی به گوشۀ ضریح او کشیدی و
از شمیم وصل شادمان شدی،
لطف کن
از تمام شاخهها و برگها
رودها و چشمهها
کوهها و تپّهها
از تمام گامها، شتابها، درنگها
با دلی شکسته، یاد کن
لطف کن
از تمام بازماندهها
از تمام غنچههای بیپناهِ غزّه و عراق و شام
از عقیقهای بییمن
از اویسهای بیقرَن
از کبوترانِ تشنه و به هم فشردۀ منا
با دلی شکسته، یاد کن
ای نسیم صبحدم، سفر به خیر
نایبالزّیاره باش!
جاده در پیش بود و بیوقفه
سوی تقدیر خویش میرفتیم
در صفوف پیادگانِ بهشت
موج در موج پیش میرفتیم
شعرِ کشف و شهودمان در راه
غرق تصویر و فکر و عاطفه بود
وصل، ابعاد تازهای مییافت
اربعین، بهترین مکاشفه بود
تا مقام خلوص و یکرنگی
راه کم مانده بود و من مشتاق
پیِ هر گام جلوهگر میشد
کوچهباغی به ساحت اشراق
قصد کردم کمی درنگ کنم
موکب برگزیدهای دیدم
روی دیوارهای کاگلیاش
پرچم داغدیدهای دیدم
نقش خورشیدِ ترمهکوب شده
روی پرچم دل مرا میبُرد
چشمهای به خون نشستۀ او
زائران را به کربلا میبرد
بغض کردم کمی جلو رفتم
میزبان آمد و تبسم کرد
بیتکلف درست مثل خودم
عربی فارسی تکلم کرد
گفتم: اشلونک، ایها ال
آتش چقدر رنگ پریدهست در تنور
امشب مگر سپیده دمیدهست در تنور؟
این ردّ پای قافلهٔ داغ لالههاست؟
یا خون آفتاب چکیدهست در تنور؟!
این گلخروش کیست که یکریز و بیامان
شیپور رستخیز دمیدهست در تنور؟
چون جسم پاره پارهٔ در خون تپیدهاش
فریاد او بریده بریدهست در تنور
از دودمان فتنهٔ خاکستری، خسی
خورشید را به شعله کشیدهست در تنور
جز آسمان ابری این شام کوفهسوز
خورشیدِ سر بریده که دیدهست در تنور؟
دنبال طفل گمشده انگار بارها
با آن سرِ بریده دویدهست در تنور!
::
امشب چو گل شکفتهای از هم، مگر گلی
گلبوسه از لبان تو چیدهست در تنور؟
در بوسههای خواهر تو جان نهفته است
جانی که بر لب تو رسیدهس
خراب جرعهای از تشنگی سبوی من است
که بیقرارِ شبیهت شدن گلوی من است
هزار بار بمیرم تو را رها نکنم
زهیر مسلکم این مرگ آرزوی من است
بخواه خاک شوم خاک، عین تربت تو
بخواه اشک شوم اشک آبروی من است
ببخش نوحهگرت قلب روسیاهم شد
ببخش گریهکنت چشم بیوضوی من است
شکست در دل منشورِ اشک، عکس ضریح
دوباره مرقد ششگوشه روبهروی من است
هلا! در این کران فقط به حُر، امان نمیرسد
که در کنار او به هیچکس زیان نمیرسد
بهشت، خیمهٔ عزای اوست این حقیقتیست
که باورش به ذهن کوچک گمان نمیرسد
شروع شورش غمش ز شور اشک آدم است
به درک گریه بر مصیبتش زمان نمیرسد
فلک! به گوش خود بخوان که ضجهٔ زمینیان
به های های نالهٔ فرشتگان نمیرسد
به نون و القلم، قسم، به آن شعر محتشم
قصیده بیسرودن از غمش به آن نمیرسد
به خیمهها نمیرسید کاش پای ذوالجناح
که خیری از رسیدنش به کودکان نمیرسد
که دیده است خون به دل کنند مشک تشنه را؟
که هیچ میزبان چنین به میهمان نمیرسد
رباب را سهشعبه ذره ذره ذره آب کرد!
مگر که تیرت ای اجل به ناگهان نمیرسد؟
حسین داد
این چه خروشیست؟ این چه معمّاست؟
در صدف دل، محشر عظماست
سوزِ چه عشقیست؟ شور به پا کرد
زخمِ چه داغیست؟ این همه زیباست!
«محتشم» از دور، بانگ برآورد:
باز چه شوریست؟ باز چه غوغاست؟
عشق مکرّر، گفت به آن قوم:
تشنهٔ خنجر، حنجرهٔ ماست
رأس شهیدان، بر سر نیزهست
دست علمدار، بر لب دریاست
این که پریشان، بر لب گودال
مویهکنان است، حضرت زهراست...
روز و شب در دل دریایى خود غم داریم
اشک، ارثىست که از حضرت آدم داریم
شادى هر دو جهان در دل ما پنهان است
تا غمت در دل ما هست، مگر غم داریم؟
گاه در هیأت رعدیم و پر از طوفانیم
گاه در خلوت خود بارش نمنم داریم
تازه آغاز حیات است شهید تو شدن
ما فقط غمزهٔ چشمان تو را کم داریم
عقل در دایرهٔ عشق تو سرگردان است
عقل و عشق است که در ذکر تو با هم داریم
در قیامت دل ما در پى قَد قامتِ توست
ما چه کارى به بهشت و به جهنم داریم....
از ازل شور حسین بن على در سر ماست
تا ابد در دل خود داغ محرم داریم