مــهِ آسمانِ امیــد مـن گـل نـوشکفته پرپرم
مگذار دیده به روی هم که تویی تمامیِ لشکرم
تو مرا ذبیح و من آمدم که به سوی قتلگهت برم
که به پیش تیر بگیرمت که به دست خود کنمت فدا
تو به دور سر قمرِ منی تو به پیش رو سپر منی
جگرم به حال تو سوخته که تو پارۀ جگر منی
سفرم بـه سـوی خدا بوَد تو یگانه همسفر منی
بگذار چهره به شانهام که سفر کنی به سوی خدا
متحیّرم به سکوت تو که خموش و غرق تلاطمی
نـه اشـارهای نـه نظارهای نـه کنایـهای نه تکلمی
بگشـا زبـان بـه ترانـهای برُبـا دلـم بـه تبسّمی
که تو بر فراز دو دست من، علمی به صحنۀ کربلا
سردست خویش برآن سرم که تو را به دست خدا دهم
رخ خود به خون گلو بشو که فدا ش
- شنبه
- 10
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 12:44
- نوشته شده توسط
- یحیی