با برادر رفته بودم
با برادر رفته بودم بی برادر آمدم
تاج بر سر رفته بودم شال بر سر آمدم
با دلاور رفته بودم بی دلاور آمدم
******
(شد چو زینب وارد شهر مدینه)
(گاه بر سر می زد و گاهی به سینه)
در بقیع آن مخزن گنج و دفینه
درد دل دارد بسی آن بی قرینه
کای خدا از غم کبابم
نیست دیگر صبر و تابم
غم شده جام شرابم
صاحب چشمی پرآبم
تاج بر سر رفته بودم شال بر سر آمدم
با برادر رفته بودم بی برادر آمدم
******
چون سفیری غصّه آور از ره غم
آمده با کوله بار درد و ماتم
رو به سوی مرقد پرشور خاتم
نالد از جور و جفای پور آدم
ای محمد کن نگاهم
بشنو از دل سوز و آهم
در فراق شمس و ماهم
بنگر این شال سیاهم
تاج بر سر رفته بودم شا
- یکشنبه
- 30
- مهر
- 1396
- ساعت
- 07:46
- نوشته شده توسط
- علی کفشگر فرزقی