امید دل امیدوارم به کجاست
آیینۀ نورکردگارم به کجاست
ای ابربهاربامن زار بگو
نوروز رسیده ست بهارم به کجاست
- یکشنبه
- 3
- فروردین
- 1399
- ساعت
- 17:51
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
امید دل امیدوارم به کجاست
آیینۀ نورکردگارم به کجاست
ای ابربهاربامن زار بگو
نوروز رسیده ست بهارم به کجاست
آن قدر حاضری که کسی از تو دور نیست
هرچند دیده، قابل درک حضور نیست
بر پلک های خسته ی من پا نمی نهی
چون پلکان خیس، مجال عبور نیست
شد تکه تکه، آینه ی جانم از گناه
اما کدام آینه مشتاق نور نیست؟
ای ترجمان صبر خداوند بر زمین
بازآ که جان مردم دنیا صبور نیست
رو کن تو ای عزیز به ما نیز، چون ثواب
گاهی به جز زیارت اهل قبور نیست
آمیخت حق به باطل و باطل به حق، بیا
ای منتقم! که چاره به غیر از ظهور نیست
ماییم و هوایِ بغض آلود فقط
دلواپسی و غصّۂ مشهود فقط
والله که آسان شود این سختی ها
با آمدنِ حضرتِ موعود(عج) فقط!
دوباره سالنو شد، موسم عید
بنفشه رخ زد و آلاله خندید
طبیعت باروبر داده ولیحیف
به باغدل گلنرگس نرویید
گل باغ و بهارم، کیمیایی
بفشه جوکنارم، کیمیایی
بهاروعیدونورزم بهانهست
تورا چشم انتظارم، کیمیایی
ما منتظریم با صدایت برسیم
مانند کبوتر به هوایت برسیم
با نیت قربه الی الپابوسی
راضی بشوی که بر رضایت برسیم
وقتی که نماز عشق را میخوانی
ای کاش که قبل ربنایت برسیم
ما را برسان به آدمیت مولا
بی شک به دم لطف دعایت برسیم
حق گردن ما داشتی و خواهی داشت
ای کاش به سرمشق رعایت برسیم
این حرف دهان ما نبود آقا جان
هیهات اگر به گرد پایت برسیم
خواهیم به محضرت شرفیاب شویم
بر خاک قدمهای تو پرتاب شویم...
۹۹/۱/۸
صد دل به برت که دلنشینی
بر دیده ی ما چه خوش نشینی
ای شمس رخت فروغ عالم
در هر صفتی تو برترینی
دل می بردم به عرش کویت
خوش منزل و به چه سرزمینی
کو یوسف مصر تا ببیند
آن طلعت خوب و مه جبینی
گو حضرت خضر تا بجوید
جامی ز لبان شکرینی
جبریل امین بگسترد بال
تا آن که به شهپرش نشینی
صد یوسف مصریت خریدار
گر پرده ز چهره ات بچینی
خوش نور و (ضیا)به دیدگان ست
گر گام ملاطفت گزینی
بی تو عمرم می رود در قهقرایِ بیکسی
ترس دارم از غم و درد و بلایِ بیکسی
پشتِ من خالی نکن تکیه به دستت داده ام
چون نمی سازد به دل..حال و هوای ِ بیکسی
بیکسی آمیخته با نامِ زیبایِ شما
خوب می فهمی مرا ای مقتدایِ بیکسی
ای امامی که تمامِ امّتت در غفلت اند
سالها پوشیده ای آقا ردایِ بیکسی
بیکسی ات شد سبب تا از خودم غافل شوم
من کجا و صحبت از شورو نوایِ بیکسی
یوسف زهرا!غمت را با کسی تقسیم کن
ورنه می افتی ز پا ای آشنایِ بیکسی
هر کجا که می روی یادی کن از این بی وفا
در مدینه یا نجف یا کربلای بیکسی
عمری بدهکار توام یا صاحب الامر
مشتاقِ دیدار توام یا صاحب الامر
با نرگسِ مستت شکارم کرده ای و
حالا که بیمار ِ توام یا صاحب الامر
شاید شعاری باشد این تکّه کلامم
از جان خریدار ِ توام یا صاحب الامر
هرگز مران از این حوالی جایِ دیگر
در پای دیوارِ توام یا صاحب الامر
«ای آخرین حجّت..مرا هم یاوری کن»
«بنشین میانِ قلب ما و سروری کن»
ای مهربان تر از پدر از مادر من
ریشه دوانده عشق ِ تو در باور من
مثلِ پدر داری هوایِ شیعیان را
ای سایه ات پیوسته بر روی سرِ من
چنگِ توسّل می زنم بینِ حوادث
آخر تو هستی تکیه گاه و رهبرِ من
محتاجِ یک کلمه ز لبهای شمایم
آقا صدایم می زنی «یک نوکرِ من»
«این نوکری را کی دهم
اي منجي رهاييِ دين خدا بيا
جبران دردهاي دل هل اتا بيا
اي آخرين سلاله ي مظلوم اهل بيت
آقا تو را به آبروي مصطفي بيا
از چاههاي كوفه چه داري خبر ؟ بگو!
اي باخبر ز درد دل مرتضي بيا
ام الائمه النُّجَبا منتظر تُراست
اي آشناي مصحف زهرا بيا بيا
از غربت غريب مدينه بگو بما
اي باخبر ز سرّ دل مجتبي بيا
سنگين ترين مصيبت تو داغ كربلاست
اي منتقم به خامس آل کسا بيا
احياگر صحيفه ي سجاديه تويي
اي شرح حال واقعه ي نينوا بيا
بي تو دم از وصيت باقر نمي زنيم
اي ميزبان روضه ي صحن منا بيا
شيخ الائمه گفت: كه خدمتگذار توست
اي مقتداي صادق آل عبا بيا
باب الحوائجي كه دخيل تو بسته است
از چاه خواند ، يوسف زهرا تو را ب
ای چشم هایت جاری از آیات فروردین
سرشارتر از شاخه های روشنِ «والتّین»
لبخندهایت مهربان تر از نسیم صبح
پیشانی ات سرمشق سبز سوره ی یاسین
ای با تو صبح و عصر و شب «فی أحسَنِ التقویم»
ای بی تو صبح و عصر و شب دل مرده و غمگین
ای وعده ی حتمی! بگو کی می رسی از راه
کی می شکوفد شاخه های آبی آمین؟
رأس کدامین ساعت از خورشید می آیی
صبح کدامین جمعه ها با عطر فروردین؟
مانندِ همیشه: رود ، من...دریا ، تو
سرسبز ترین فصلِ خدا، تنها تو!
گفتی که "من و بهار بر میگردیم"
امسال بهار آمده، اما تو...!
بهار از راه مى آيد ،ولى دل ها بهارى
نيست
ميان سفره ها عيدى،به جز چشم انتظارى نيست
نمى خواهم شود تحويل سالى بى گل رويت
بهاران جاى خود اما مرا ليل و نهارى نيست
چه عيدى و چه تبريكى؟! بهار و فصل دلتنگى!
بدون نرگس چشمت،شكوه سبزه زارى نيست
به هر گل مى رسم آرى،نمى يابم نشان از تو
در اين باغ پر از گلشن، مگر نقش و نگارى نيست!
سلامى از سر خجلت،نثار ماه بايد كرد
كه بعد از سال ها هم سيصد و اندى،...نه! يارى نيست
گل نرگس اجابت كن،دعاى آخر خود را
چرا در كوچه باغ دل،هواى عشق جارى نيست؟
تا نيايی بهار زيبا نيست
لاله و جويبار زيبا نيست
همهی دشت سبز هم بشود
باز هم سبزهزار زيبا نيست
خستهايم از نبودن خورشيد
اينهمه انتظار زيبا نيست
کاسهی صبرمان ترک خورده
صبر از روی يار زيبا نيست
از شما اعتبار میخواهيم
غير از اين اعتبار زيبا نيست
کلاً اين نوبهار دلگير است
تا نيايی بهار زيبا نيست
تو را قرارِ دلِ بیقرار، می دانند
تو را دلیلِ شروعِ بهار، می دانند
عزیزِ حضرتِ زهرا، نگاههای به در،
تو را بهانه ی هر انتظار، می دانند
قلوبِ غم زدگان، جمعه های هر هفته،
غروبِ هجرِ تو را سرد و تار، می دانند
خوشا به اهلِ وفا که در این جهانِ سیاه،
به روی ماهِ تو خود را دچار، می دانند
یگانه صاحبِ دوران!، تمامِ منتظران،
زمانِ آمدنت را بهار، می دانند
آماج تفنگ ها و تیریم بیا
از دست زمانه خورده... سیریم بیا
روباه زیاد و گرگ و کفتار زیاد
در چنگ ،،زیادها،، اسیریم بیا
سرزنده روزگار خوش عهدی من
دلخوش به تبسم لب مهدی من...
ای امید همیشه دنیا
آفتابی برای فرداها
بی تو تکلیف عشق روشن نیست
بی تو حرفی برای گفتن نیست
ظرف صبر زمانه لبریز است
بی تو دنیا همیشه پاییز است
حرف ها در دل قلم مردند
عشق را بی تو سکه ها بردند
کوچه هامان اسیر عریانی ست
همه ی عشق ها خیابانی ست
بی تو خوب است حال خیلی ها
نیستی در خیال خیلی ها
دور از چشمتان حرام خدا...
شده حالا حلال خیلی ها
ذوق هامان اسیر نان شده است
نان آزادگی گران شده است
حق ز باطل نمیشود معلوم
برزخ آخرالزمان شده است
سقف رؤیایشان چه پوشالی ست
بی تو دیگر چه جای خوش حالی ست
وقت غربال مردمان دیدیم
نام های بزرگ توو خالی ست
دیگر آن ندبه های عاشق نیست
جمعه هامان شبیه سابق نیست
هر چه غیر
مضطرشده ، اضطراب را می فهمد
در تاب و تب التهاب را می فهمد
هرکس به بیابان غمــت افتاده
داغِ عطش و سراب را می فهمد
#منصوره_محمدی_مزینان
برکتی هم هست اگر یمن وجود یوسف است
رفت یوسف خشکسالی کل کنعان را گرفت
ما گنه کردیم و استغفار را او کرده است
گله ای کج رفتنش دامان چوپان را گرفت
غَرقِ مُحبَّت مے شَوَد دُنیا زَمانِ تو
شَمشیرِ تو یَعنے دو چَشمِ مِهـرَبانِ تو...!
ای دلِ خسته ی من همدمِ ویرانی ها
غرق شو غرقِ خودت غرقِ پریشانی ها
زَرق و برق بدلیجات اسیرت نکند
ماه را گم نکنی بینِ چراغانی ها...!
جان به لب آمد و جانانِ جهان بازنگشت
جان گرفتند ز بی جانی ما جانی ها
خسته ام خسته از این بی عملی ها خسته
خسته از حرف زدن ها و سخنرانی ها
پینه دوزی به بَرَش رفت ولی ما عمریست
غَرّه هستیم به این پینه ی پیشانی ها
ماهمه غمزده و غمزه ی چَشمَش کافیست
تا زشادی بشود پُر دلِ زندانی ها
غم مخور یوسف گمگشته میاید ای دل
این خبر را برسانید به کنعانی ها...!
.
باید به تو وابسته و دلداده شویم
سربازِ قسم خورده و آزاده شویم
از جادۂ انتظار می آیی اگر-
مانند زهیر و جوْن آماده شویم!
این دعاهای مرا جدی نگیر
ربناهای مرا جدی نگیر
یار از من در نمی آید برات
ادعای های مرا جدی نگیر
هرآنچه غیرِ تو، از دل تکاندهام، مهدی!
فقط به سینه غمت را نشاندهام، مهدی!
برای دیدنِ رویت، به هرکجا، هر کو،
تنِ نحیفِ خودم را کشاندهام، مهدی!
اگرچه شعر سرودم؛ به عاشقی سوگند،
به جز برای نگاهت، نخواندهام، مهدی!
به جمعِ منتظرانت همیشه و همهجا،
به صد امید، خودم را رساندهام، مهدی!
میانِ رنج و بلا، خواندهام تو را هربار،
غریب و خسته و تنها نماندهام، مهدی!
همیشه در زدهام خانهی اجابت را
و ناامید از این در نراندهام مهدی
دلم گرفته وشعرم شبیه باران است
غزل که نه؛دوسه سطری سخن به یاران است
دلی گرفته و شعرو دو چشم بارانی
وشاعری که زکارزمانه حیران است
کدام واژه سرآغاز حرف من باشد
درون سینه ی باران سخن فراوان است
حکایت من دلخسته نقل دلتنگی ست
حکایت من از این فصل برگ ریزان است
تهی شده دل انسان زعشق حضرت عشق
وعشق های دروغین برای جبران است
کسی به فکر غم دیگران نمی افتد
یکی فسرده و غمگین؛یکی غزلخوان است
یکی تهی ز غم پول و غرق ثروت پوچ
یکی گرسنه شب وروز در پی نان است
شکستن دل مظلوم کار آسانی ست
بگیر دست ویقین دان که کار مردان است
در این زمانه که بازار عاشقی سرد است
در این زمانه که انگار قحط ایمان است
خدا کند که
گر بدوم روزگار بهر نگاهی به یار
به که تمنا کنم حور و قصور از نگار
چون نتوانم به شست دامنش آرم به دست
به که سپارم سرم بهر نگارم به دار
آب حیات از خدا گر طلبم من جفا
آب حیات است مرا لعل لبی خوشگوار
سوز غم از عاشقان هجر رخ از مهوشان
من چه بگویم که آن کرده جهان بی قرار
شمس جهان روی او عارض نیکوی او
دل برود سوی او تا که بگیرد عیار
سر به طبق کرده نثارش کنیم
جان رمق رفته فدایش کنیم
ماه چو بگرفته فروغ از نگار
گر برود باز نگاهش کنیم
دل بگرفت از همه آن غمگسار
این دل غمدیده روانش کنیم
سوخت دل از دوری روی نگار
با جگری سوخته خامش کنیم
گر بخرد دوست سر از ما به کاه
کوه دعایی به قفایش کنیم
نور و (ضیا) در دوجهان چهرهاش
چهره ی خود وقف دوگامش کنیم
حقا جلوات احسن الحال تویی
خوش یمن ترین قصیده فال تویی
ما منتظر صبح ظهورت هستیم
هستی و ولی غایب هر سال تویی
ما فطرس پر شکسته معصییتیم
تا عرش خدا به روحمان بال تویی
از بس به تو فکر کرده در این فکریم
هر کس که به شانه اش بود شال تویی
ما منتظران عبد خوش اقبال توایم
وقتی که خوشی هر چه اقبال تویی
ای بانی روضه های جانسوز حسین
وی گریه کنه هر شب و ه روز حسین...
ای کاش به زودی از سفر برگردی
با یک صد و سیزده نفر برگردی...
۹۹/۱/۲۲
تا كه در شعر و غزل حرف از ملاحت ميشود
کار شاعر در بيان شعر راحت ميشود
ذره اي گويم اگر از مدح بي پايان او
دور خوبان جهان يكباره خلوت ميشود
گيسواني چون شب يلدا،جمالي بي مثال
گر نقاب از چهره اش افتد قيامت ميشود
خال روي گونه اش مشك است و قامت تا خدا
قسمت يوسف در اين وادي خجالت ميشود
رايت پيغمبر خاتم گرفته روي دست
بر كمر هم ذوالفقار از دور رويت ميشود
رحمت الله است،كشتي نجات،آب حيات
هر چه او خواهد همان لحظه اجابت ميشود
عقل ما را با نگاه خويش كامل ميكند
عدل مطلق با حضور او رعايت ميشود
دارد او يكجا صفات خوب كل انبيا
با ظهورش حق فقط تنها عبادت ميشود
آبروئي تازه ميبخشد به دين با مقدمش
شيعه در كل
بر سینه ما قرار برمیگردد
حال خوش روزگار برمیگردد
از خواب زمستانی خود برخیزیم
با آمدنش بهار برمیگردد