وای از نگاه بد هر یهودی
ممنونتم به داد من رسیدی
با خوندن قرآن روی نیزه
آبروی زینب اتو خریدی
- یکشنبه
- 28
- اردیبهشت
- 1393
- ساعت
- 06:53
- نوشته شده توسط
- یحیی
وای از نگاه بد هر یهودی
ممنونتم به داد من رسیدی
با خوندن قرآن روی نیزه
آبروی زینب اتو خریدی
شیعه شدنم از نفس حضرت زهراست
ایمان من از مرحمت زینب کبر ی ست
مدیون حسینم به خدا تا دم آخر
عشقم به حسین از کرم زینب کبری ست
ما غیرتمان گوشه ای از غیرت سقاست
ناموس تشیع حرم زینب کبری ست
مانند ابالفضل شدن فرض محال است
لیکن همه ی هستی ما زینب کبری ست
اطراف حرم گرچه پُر از خولی وشمر است
دنیای تشیع سپر زینب کبری ست
شیران مدافع دلتان شاد که عباس
همراه شما در حرم زینب کبری ست
از تماس تازيانه هر تني آزرده بود
صحنه را عباس اگر ميديد بي شك مرده بود
تا غروبِ روز عاشورا خدا خود شاهد است
عمه ي سادات را كوچك كسي نشمرده بود
از همان ساعت كه سقا رفت سمت علقمه
حالِ زينب مثل زن هاي برادر مُرده بود
خواست در آغوش ِ خود گيرد حسينش را نشد
بس كه تير و نيزه بر جسم حسينش خورده بود
فكر ميكردند نفرين كرده در حالي كه او
دستهايش را براي شكر بالا برده بود
شاعر : کاظم بهمنی
در برت تقدیم جان میخواستم اما نشد
چون کبوتر آشیان میخواستم اما نشد
تا کنم گریه به یک زخم از سراپا زخم تو
روضه ای فوق زمان میخواستم اما نشد
زخم و خاک و آفتاب و خیمه ی غارت شده
من برایت سایبان میخواستم اما نشد
تا به جای تو لگد کوب سواران میشدم
من هزاران جان میخواستم اما نشد
دور تا از محمل زینب کند نامحرمان
غرش یک پهلوان میخواستم اما نشد
تا که شاید لحظه ی آخر به پایت دق کنم
مهلتی از ساربان میخواستم اما نشد
غسل و کفن و دفن و تشیع ات بماند آه من
بر سرت سنگ نشان میخواستم اما نشد
نه عمامه نه عبا خاتم نه در وقت سفر
از لب لعل لبت اذان میخواستم اما نشد
ای بهترین معلم قرآنِ ما بخوان
از آیه های خامس آل عبا بخوان
از کاف و هاء و یاء بگو شرح تازه ای
وز عین و صادِ واقعة کربلا بخوان
تنها ، نه بهرِ اُمِّ حبیبه ، برای ما
از روزهای پر غم و پر ماجرا بخوان
تفسیرِ آیه آیة دروازه را بگو
آری کمی ز سوز دل سر جدا بخوان
شرحی ز حال پردگیان در خفا بگو
قدری برای هیئتیان در جلی بخوان
با بانوان ، ز سورة مریم چه گفته ای
سر بسته روضه ای ز غم نینوا بخوان
از لحظة وداع برادر بما بگو
با بوسه های زیر گلو ((یا اخی)) بخوان
از آیة قیامت کبرای قتلگاه
از آن همه مصیبت و درد و بلا بخوان
از تازیانه خوردن و تهمت شنیدنَت
از لحظه های سخت اسارت بیا بخوان
از خطبه های فاطمی و حیدریِ خ
گفتند از او بگذر و بگذار به ناچار
رفتم نه به دلخواه، به اجبار به ناچار...
در حلقهای از اشک پریشان شده رفتم
آنگونه که انگشترت انگار به ناچار...
شهری همه خواب و به لبت آیهای از کهف
تنها تو و یک قافله بیدار، به ناچار-
ماندیم جدا از تو و با اشک گذشتیم
از هلهلهی کوچه و بازار به ناچار
سوگند به لبهای تو صد بار شکستم
هر بار به یک علت و هر بار به ناچار
تو نیستی و ماندن من بی تو محال است
هر چند به ناچار به ناچار به ناچار...
شاعر : سید محمد غفاری
کعبه ی غم ها منم غصه فراوان دیده ام
من رسول کربلایم داغ جانان دیده ام
دختر خورشیدم و المصائب زینبم
روی رحل نیزها قاری قران دیده ام
بار ها تا قتلگا افتا و خیزان گشته ام
خنجر کینه روی حلقوم عطشان دیده ام
وای من از سنگ های کوفیان بی حیا
ظلم های بی شمار و شام ویران دیده ام
دختر حیدر کجا و مجلس نامحرمان
چو بد دستی جفا بر لعل و دندان دیده ام
شاعر : احسان محسنی فر
پاک دلمو باختم / وقتی تو رو دیدم / به پای عشق تو / شاهرگمم می دم
دیوونه ی تو می مونم // فدای تو جونم // شد عشق تو جاری
توی رگ و خونم
می دونی که پریشونم // اسیر جنونم // به عشق تو پیرم
بااین که جوونم
زینب // تویی مقلب القلوب دنیا
تو هستی حال و روز خوب فردا
می مونی تا ابد محبوب دلها
( زینب / بی بی جان زینب )
با مدد سقا / یه روزی می دونم / گردن بدخواه / زینبو می شکونم
به پای عشق تو مستم // اسیر تو هستم // دخیلمو امشب
به پای تو بستم
می دونی که دیگه خسته م // با قلب شکسته م // نگی به ضریحت
نمی رسه دستم
بانو // می دونی که شده دستامون خالی
بیا و جان زهرا بده حالی
تا که بشه بازم حالمون عالی
( زینب / ب
در کلا مت چو حیدری زینب
بی قرار برادری زینب
در حیا و در استقامت و صبر
تو همانند مادری زینب
چهره ات منتها به ثارالله
پس حسین مکرری زینب
خطبه هایت کمر شکن بودند
ساده گویم قلندری زینب
مسجد کوفه بر خودش لرزید
صیحه ای زد که حیدری زینب
تا صدایت رسید ، فهمیدیم
کهکشان را مسخری زینب
چوب محمل گواهی ات داده
تا همیشه تو سروری زینب
کربلا با تو شد قیامت اشک
پس بگویم تو محشری زینب
گفته بوده پدر بزرگ شما
بین غم ها شناوری زینب
آخرین لحظه های عمرت بود
یاد جسم برادری زینب
در همان لحظه ها تو می دیدی
می برید از قفا سری ، زینب
بعد آن هم هجوم آوردند
کل لشگر به پیکری ،زینب
ای که خون شد دلت برای حسین
به ! بنازم چه خوا
ما کشته ی کربلای احساس توأیم
در سایۀ آفتاب در پاس توأیم
در راه دفاع از حرمت یا زینب!
عبّاس تو نه، بندۀ عبّاس توأیم
شاعر : امیر علی شریفی
قلم به دست گرفت و نوشت:يا زينب
شروع شد غزلی عاشقانه با زينب
و بعد قافیه ها را کنار هم چید و
گذاشت آخر آن ها ردیف را زینب
به جای واژه به شعرش ستاره ها را چيد
نوشت روی تمام ستاره ها زینب
نوشت اشهد ان علی ولی الله
نوشت آینه ی مرتضی نما زینب
غزل کنار قصیده اگرچه کوتاه است
ولی چه سیروسلوکی گرفته تا زینب
نشسته چشم به راهش به صد اميد حسين
رفیق و همسفر راه کربلا زینب
فلک ﺗﺮاﻧﻪ ی ﻋﺸﻖ و ﺳﺮﻭﺭ را سر داد
ﺭﺳﻴﺪ ﺧﻮاﻫﺮ اﺭﺑﺎﺏ باوفا ﺯﻳﻨﺐ
رسیدآنکه به یمنش زمین پر از نور است
رسيد جلوه ی ((والصبر)) انبيا زینب
رسيد ، خنده به روی لب حسين نشست
و شد قرار حسینش از ابتدا زينب
عصاره ی همه ی پنج تن رسيد از راه
گذا
عمری است من غلامِ علمدارِ زینبم
از نوکرانِ دلبر و دلدارِ زینبم
سر میدهم به پایِ حرم شک نکن دمی
یعنی که سر سپرده ی سالارِ زینبم
شکر خدا به یک نگهش زینبی شدم
شادم از اینکه واله و غمخوارِ زینبم
ما را طوافِ صحنِ دمشق است آرزو
من تا ابد هماره گرفتارِ زینبم
درس از حیا و درسِ وفا داده شیعه را
تا روز حشر محرمِ اسرارِ زینبم
سیلی زنم به صورتم از داغِ روضه اش
وقتی که دل شکسته یِ رخسارِ زینبم
خواب از سرم بَرَد همه دم یادِ ماتمش
شب تا سحر غمینم و بیدارِ زینبم
در زندگی نشد دمی از ذکرِ حق جدا
من ماتِ زندگانی و اذکارِ زینبم
گوید بداغی از رهِ دلداگی چنین:
شادم از این که در دو جهان یارِ زینبم
شاعر : سی
یا زینب (س)
برای اینکه بیفتم ، به پای حضرت زینب
به اشک دیده نوشتم ، برای حضرت زینب
خدا کند بنویسد مرا ملیکه ی باران
همیشه گریه کن گریه های حضرت زینب
به آسمان رود و کار آفتاب نماید
هر آنکسی که شود مبتلای حضرت زینب
به هوش آید و در دم ز قبر، زنده در آید
به گوش مرده رسد گر ، نوای حضرت زینب
برو تو حاتم طایی، مرا به خنده نینداز
عطای چون تو کجا و عطای حضرت زینب
مدافعان حریمش به روی سینه نوشتند
گدای حضرت زینب، فدای حضرت زینب
خدا کند که شبیه مدافعان حریمش
بدون سر بروم تا سرای حضرت زینب
منی که قالی شوقم به زیر هر قدم او
چه بهتر است شوم نخ نمای حضرت زینب
بهشت عشق بسیط است در کنار ضریحش
صفای جنت ح
خلق و خوی و خصال دخترها
بیشتر می رود به مادرها
دختران می زنند چون مادر
گره محکمی به معجرها
دختران عشیره زهرایند
مردهای عشیره حیدرها
موقع پهن کردن سفره
کمک مادرند دخترها
خورده نان های سفره ی مولا
می رسد بیشتر به قنبرها
عشق هم نیست بی شباهت به
حس بین تو و برادرها
زیر پایت نگاه کن بی بی
می خورد چشمتان به نوکرها
درک اوج کرامتت دارد
بیشتر بستگی به باورها
پیش مردم بدم نکن بی بی
دست خالی ردم نکن بی بی
آیه آیه، خدا خدا زینب
نور توحید هل اتی زینب
راحت روح مصطفی زهرا
راحت روح مرتضی زینب
قاری خطبه های یاحیدر
جلوه ی صبر مجتبی زینب
ای امام یقین و صبر و رضا
مظهر عفّت و حیا زینب
شیرِ مردان کربلا
اشکی بده مرا که زداغت روان شود
سوزی بده بر این دل پیرم جوان شود
با ناله های تو غم عالم به پا شده
گریان زداغ تو دل صاحب زمان شود
وقتی حسین در غم تو گریه می کند
باید که دیدگان من از خون روان شود
خیلی برای داغ حسین غصه خورده ای
جا دارد عالمی زغمت روضه خوان شود
هر صبح و شام روضه شیب الخضیب را
آنقدر خوانده ای که بهارت خزان شود
مهدی سلطانی
هستی اش را داد تا محفوظ باشد معجرش
مثل کوهی ماند پای اعتقاد و باورش
وقت بیرون رفتن از خانه، حسین و مجتبی
با یل ام البنین بودند در دور و برش
مریم و آسیه را دیدم که می آموختند
با چه شوقی درس عفت را به پای منبرش
دختر نور است این بانو و بی شک آفتاب
می شود مانند شمعی بی رمق در محضرش
اسم او ذکر شب و روز همه آیینه هاست
عصمت الله است این آیینه نام دیگرش
حضرت زهرای اطهر مظهر حجب و حیاست
ارث برده این عقیله حجب را از مادرش
حضرت زهرای اطهر آنکه پیش کور هم
چادرش را برنخواهد داشت از روی سرش
هر کسی در این جهان از عفتش دم می زند
یا به زهرا اقتدا کرده ست یا بر دخترش...
شاعر : احسان نرگسی رضاپور
در آسمان فراقت، هلال را دیدم
نمردم و سرِ نیزه، هلال را دیدم
منی که روی تو را بی بهانه می دیدم
به صد بهانه فراق و ملال را دیدم
صدای قاری من از تنور می آمد
چه شد که بر سر نی این محال را دیدم
دلم ز رأس تو جویای شام هجران شد
ز عطر یاس، جواب سؤال را دیدم
بدون شرح و بیان، وصف حال تو گویاست
به زخم ابروی تو شرح حال را دیدم
اگر چه گیسوی خاکستری کبابم کرد
ز جلوه ی تو شکوه و جلال را دیدم
به من چو از سر نیزه نظاره می کردی
نگاه ملتمس خردسال را دیدم
تمام داغ و فراق تو داشت زیبایی
چرا که در رخ تو ذوالجلال را دیدم
مرا به مجلس ابن زیاد سنجیدی
ز هیبتم به رخت وصف حال را دیدم
چنان غم تو به ایراد خطبه ام
روبروی لشکری از شمر تنها ایستاد
کوه را بر شانههایش داشت امّا ایستاد
گرچه لبهایش کویری بود لبریز از عطش
تشنگی را سوخت در خود مثل دریا ایستاد
کوفه خونش خواب رفت و لال شد آنجا که زن
پرده را از چهرهاش برداشت، مولا ایستاد
حرف سرخش را تبسّم بست بر چشم افق
تا ابد چون هر غروبی سرخ برپا ایستاد
دست دور شعلهی خون حسینش حلقه کرد
سوخت امّا شعله ای از کربلا را ایستاد
شاعر : مهدی رحیمی
عمه جان، پای من و حال شما دیدنی است
دل خون، پای برهنه، چه سفر کردنی است؟!
عمه جان، موی من و روی شما سوخت، ببین
کعب نی پیرهنم را به تنم دوخت، ببین
عمه جان پای مرا آبله ها آتش زد
سر بازار، تو را هلهله ها آتش زد
سر بازار که رفتی سر سقا برگشت
هدف سنگ شدی و سر بابا برگشت
عمه در کوفه زنان بر غم تو خندیدند
خاک عالم به سرم، خاک سرت پاشیدند
آه، در کوفه سنان مست که شد، شعری خواند
سر عباس ترا پیش نگاهت رقصاند
من و رنج و غم و اندوه اسارت، اما
معجر از روی سرم رفته به غارت، اما
عمه جان رخت اسارت چقدر پیرت کرد
خنده ی حرمله و شمر زمینگیرت کرد
عمه من علت پیری تو را فهمیدم
روی نیزه سر بابای خودم را دیدم
داشتم انتظار از نیزه
انتظارِ شکار از نیزه
تا که زینب برای پیکر تو
ساخت سنگ مزار از نیزه
تا سرت را به نیزه می کوبند
می رود اختیار از نیزه
از تو پیکر، بریدنش با تیغ
از تو گردن، فشار از نیزه
زخم شد سر گشوده از شمشیر
بعد هم بیشمار از نیزه
در تمام مسیر می ریزد
دانه های انار از نیزه
تا نیفتد به خاک، می ترسم؛
از سر،از نیزه دار،از نیزه
آه سبقت گرفته در این دشت
نیزه از خار، خار از نیزه
گفتنی نیست این که افتاده
سر تو چند بار از نیزه
شاعر : مهدی رحیمی
خدا کند زِ لبت یک سلام هم باشد
و سایهات به سرم مستدام هم باشد
بریز گیسویِ خود را به شانههای نسیم
که خوشتر است که ماهم تمام هم باشد
کم است اینهمه دشنامهای طولانی
که کوچه کوچه نگاهِ حرام هم باشد
گذشتن از گذرِ تنگِ کوچهها سخت است
و سخت تر که در آن ازدحام هم باشد
فقط نه اینکه پُر از آشناست هر طرفم
کنیزِ خانهیمان رویِ بام هم باشد
شبِ گذشته یتیمت به ضربِ زجر آمد
بلورِ خورده تَرَک بی دوام هم باشد
چه حال میشوی آن لحظهای که تنهایی
اگر که با تو سنان هم کلام هم باشد
خدا کند سرِ طفلت نیفتد از نیزه
خدا کند که سرش تا به شام هم باشد
لباس کهنهی خود را برایم آوردند
میان کوفه کمی احترام هم باشد
فراز منبر نی قرص ماه می بینم
خدای من! نكند اشتباه می بینم؟
بتاب یوسف من! بوی گرگ می شنوم
بتاب، راه دراز است و چاه می بینم
نظاره می كنم از راه دور سرها را
جوان و پیر سفید و سیاه می بینم
به آیه های كتاب غمت كه می نگرم
تمام را به «كدامین گناه...» می بینم
به احترام سرت به مهر می سایم
و قتلگاه تو را قبله گاه می بینم
شاعر : سعید بیابانکی
نمكِ طعنه به زخم جگرم نگذارید
به زمین خوردم اگر، پا به پرم نگذارید
چقدر سنگ به لب های كبودش زده اید
گریه ام را به حساب پدرم نگذارید
یادتان رفته مگر تشنه بریدید سرش
كاسه ی آب دگر دور و برم نگذارید
نان خشك صدقه پیشكش سفره يتان
آنقدر یك سره منت به سرم نگذارید
عمر این عمه ي دل خسته به مویی بند است
به تماشا سر كوی و گذرم نگذارید
ازدحام سرِ بازار برایش كافی ست
كوچه ها، سر به سر همسفرم نگذارید
شاعر : وحید قاسمی
با جلوه های گاه گاهت روی نیزه
دل می بری باروی ماهت روی نیزه
لبیک میگوید خدا از عرش برتو
با ذکر یا رب یا الاهت روی نیزه
قاری قرآن میشوی در بارش سنگ
منزل به منزل بین راهت روی نیزه
جان مرا میگیری ای روح و روانم
با اشک خون و سوز آهت روی نیزه
خون سرت مثل سرم که سنگ خورده
می ریزد از زلف سیاهت روی نیزه
غصه نخور اینکه سر بازار رفتم
می میرم از شرم نگاهت روی نیزه
دراین شلوغی ها علی اصغرتو
می بینی اش خوابیده راحت روی نیزه
با اینکه پاشیده سر عباس اما
او همچنان باشد سپاهت روی نیزه
هر سنگ آمد بر سر عباس میخورد
حالا شده پشت و پناهت روی نیزه
درآسمان محمل بی سایبانم
دل میبری با روی ماهت روی نیزه
شاعر
سخت است دلسپردگی و دلبری که نیست
رفتی حسین و مانده ام و باوری که نیست
بعد از تو من مصیبت سختی ندیده ام
از رفتن تو حادثه ی بدتری که نیست
باید ببوسمت , به وصیت عمل کنم
درمانده ام ... به پیکرت آخر سری که نیست
در بین راه و بین حرامیست حسرتم -
چشمان پر ز غیرت آب آوری که نیست
کارم کجا کشیده که بر سر نهاده ام
دستان زخمی ام عوض معجری که نیست
از دشمنان به نیزه ی تو برده ام پناه
جز نیزه ی تو سایه ی بالاسری که نیست
قرآن بخوان و خط بده فرمانده ی سپاه
من جنگ میکنم عوض لشکری که نیست
حمیدرضا محسنات
كوچه به كوچه پايِ سرت سنگ خورده ام
پاي سرت، به جايِ سرت سنگ خورده ام
يحيايِ سر بريده ، شبيه سرِ علي
آخر شكست كوفه سر از دخترِ علي
آنان كه بي ملاحظه بر پيكرت زدند
با كعب نيزه بر بدن خواهــرت زدند
شرمنده از توأم كه به سينه نمي زنم
بستند هر دو دست مَرا دورِ گَردنم
دورم نشانده ام ، حرمي دل شكسته را
اين بچّه هاي گوشه ي زندان نشسته را
زندان كوفه بعد تو دارُ العَزاي ماست
شلاّق ، قوت غالب اين روزهاي ماست
از گريه هام ، كوفه تلاطم گرفته است
زينب براي تو شب هفتم گرفته است
اي تشنه لب ، برايِ تو آتش گرفته ام
در مجلس عزايِ تو آتش گرفته ام
پُر كرده كوفه را دَمِ واويلتاي من
گفتم رباب روضه بخواند به جا
اگر از گریه سوی چشم ترم افتاده
گذرم باز ، به شهر پدرم افتاده
نرسیده سرِ دروازه حسین آب شدم
به زبان ِ همه اینجا خبرم افتاده
سر نی هم ، من از عباس توقع دارم
چِقَدَر چشم ببین دوروبرم افتاده
مادرم گفت تو را جای بدی جا دادند
بی سبب نیست به خولی نظرم افتاده
از سر نیزه ببین معجر من پیدا نیست
چند وقتیست که از روی سرم افتاده
نیزه دارت ، دگر ای کاش تکانت ندهد
بس که افتاده ای از نیزه پَرم افتاده...
شاعر : حبیب نیازی
دختر فاطمه ، بازار ، خدارحم کند
چادر پاره و انظار خدا رحم کند
ما که از کوچه فقط خاطره بد داریم
شود این حادثه تکرار خدارحم کند
یک و زن و قافله و خنده نامحرم ها
بر اسیران گرفتار خدا رحم کند
یک شبه پیر شدی یا زتنور آمده ای
یک سر و این همه آزار خدا رحم کند
نیزه داران همه مستند نیفتی پایین
حنجرت خوب نگه دار خدا رحم کند
گیسویت کم شده و این جگرم میسوزد
بر من و زلف خم یار خدا رحم کند
ظرفِ خاکستر یک عده هنوز آتش داشت
شعله افتاد به گلزار خدا رحم کند
دست انداخت یکی پرده محمل را کَند
جلویِ چشم علمدار خدا رحم کند
راهمان از گذرِ برده فروشان افتاد
این همه چشمِ خریدار خدا رحم کند
زنی از بام صدا زد که
وقتی طلوع می کنی از شانه ی علی
روشن شدست با نفست خانه ی علی
با آیه های روشن هر سجده ات شدی
زهراترین ستاره ی کاشانه ی علی
نان جو و کمی نمک و بوسه ای ز تو
این بود قوت غالب روزانه ی علی
زینب شدی که زینت دوش پدر شوی
زینب شدی و ساقی میخانه ی علی
مریم ترین قوم پیمبر، رسول صبر
بانوی عشق،حضرت جانانه ی علی
دستم بگیر تا که بیفتم به پای تو
بانو تمام ایل و تبارم فدای تو
بانو بخند تا که خدا مرحمت کند
رحمی به این گدای پر از ماتمت کند
ای راز استجابت آمین عرشیان
باید خدا شفیعه ی دو عالمت کند!!
با آنهمه حیا و وقار و سخا،تو را
یک نسخه ی زنانه ز شاه غمت کند
ای نسخه ی زنانه ی ارباب ما،خدا
ما را فدای چشم تر و پر
من که جز با تو هوای سفرم هیچ نبود
سفرم بود ، ولی همسفرم هیچ نبود
رفت سامانِ من از بی سر و سامان شدنت
با سرت جز قدمِ ,ِ در به درم هیچ نبود
نکند فکر کنی خسته ام از راه امّا...
کاش در کوفه مسیرِ گذرم هیچ نبود!
شهر تعطیل و همه منتظرِ خواهر ِ تو
سرِ دروازه رسیدن نظرم هیچ نبود!
زینب و رد شدن از بین شلوغی؟اینجا...
اصلا ً انگار زمانی پدرم هیچ نبود
سرِ ، در نیزه ی عباس شده دردسرم
به زبانِ همه غیر از خبرم هیچ نبود
معجرم نیست اگر ، شکر خدا نور که هست
پس کسی هیچ نفهمید ، سرم هیچ نبود!!
راه باز است ولی ، باز شده هر چشمی
راه تا راه به جایی ببرم هیچ نبود
جگر ِ شیر خدا ، داده خداوند به من
با تماشای تو