قافله سالار صف انبیا
قافیه پرداز خط اوصیا
نو گل بستان ریاحین عشق
روشنی چشم جهان بین عشق
علم اُمم یک سخن از مکتبش
مسئله خوان، اهل جهان از لبش
علم کمین بندهء درگاه وی
حلم رهییست و نبی شاه وی
دل طلبان سرّ خدا خواندش
شاه بقا شاه فنا خواندش
سبز لباسان همه پی جوی او
روح الامین نامه بر کوی او
دخترکی داده بدو لم یلد
مام فلک لم یلد و لم یجد
نی که فقط اسوهء نسوان شده
تاج سر جمله مردان شده
نیست خداوند جلیل الصّفات
هست ولیکن که دلیل الصّفات
اسم ازل آنچه به گنجینه است
غیرِ یکی، آنهمه در سینه است
شاه اگر خاتم شاهان بُوَد
این دگران در کفه هامان بُوَد
سید و سالار همه ماخلق
از همه کس برده به خُلقش سبق
صورت او صورت صورتگر است
ور همه اینسان شده او بهتر است
رحمت و زحمت به صغیر و کبیر
گفته خداوند بشیرٌ نذیر
رحمتیان در دو جهان تابعش
زحمتیان کینه کش و مانعش
تابع او در دو جهان طالعست
مانع او شبپره سان ضایعست
صادر اول ز همه کائنات
ممکن واجب به همه ممکنات
رحمت موصولهء پروردگار
بر دو جهان بر دگر از عشر و چار
آن سه و ده حلقهء توحید اوست
غیر همین در صف تکفیر هوست
بوسه ربایانِ درش حوریان
نه فلک و هشت بهشت و جنان
کام ستانانِ درش اولیا
سینه دران از غم او انبیا
سینه او معدن هر راز گشت
جلوهء او جلوه گهِ ناز گشت
نازکِشِ عشوهء او کن فکان
سرمه ستان از دَرِ او چشم جان
خال سیاهش شده انجم فروز
روشنی مهر و مه و لیل و روز
طرّهء او مشک فروش فلک
رایحه اش عطر جنان و مَلَک
جان و تنش طبلهء عطاری است
بوی خوشش هر دو جهان کرده مست
آینه داری به رخش آفتاب
مجمره گردان ز پیش ماهتاب
انجم گردون شده اسپند آن
دودهء آن تیرگی آسمان
لعل لبش منبع آب حیات
محیی هستی و حیات و ممات
نرگس او سرخطِ نرگس ستان
نوگل او نوبر باغ جنان
مشک سیه بندهء گیسوی او
عنبر تر صبحگه روی او
غنچه لب تا به هدایت گشود
جمله جهان گلشن وحدت نمود
چون که محمد لب خود وا کند
از سخنی قطره چو دریا کند
نور علی' نور به برتر کلام
بر کتب ماخلق اول پیام
خلوتی خوابگه لاینام
محرم مقصورهء دل، لاکلام
مرغ همایست به باغ برین
چندگهی آمده روی زمین
تا به جهان ظلّ ظلیل افکند
دامگهِ دام نِهان برکَنَد
ای که شدی حامی زنها به جان
بعدِ هزاران سنه، این را بدان
آنکه بُوَد قبله گه مردمان
تاجْ نشان کرده زنانِ جهان
تا که جهان نام محمد شنفت
جمله زبان گشت و لک الحمد گفت
تا نَبُوَد امر از آن لعل ناب
هیچ نیاید ز یکی هفت باب
میر فلک بنده ای از قصر او
بندگیش با دل و جان حصر او
مشعلی افروخته از شه قری'
روشن از او گشته همه ماسوی'
راهروان مشعل از او یافته
گرم رُوان از تف او تافته
هست فروزنده چو خورشید و ماه
چون تو نیاید به جهان پادشاه
ای لب تو گنجهء اسرار علم
از سخنت منحدر انهار علم
مشک فشان در شب گیسوفشان
سنبلِ تَر سود خم گیسوان
زهرهء قانون زنِ بربط نواز
بود به شوق قدمش نغمه ساز
ماه سفرساز منازل نورد
در پی احمد شده منزل نورد
پاره دلی بود از او ماه تام
از قدمش یافت بسی التیام
بلکه یکی بوسه به پایش زند
مرهمی از وصل به جانش نهد
نورفشان از قدمش آسمان
خاک رهش نُه فلک و کهکشان
غاشیه کش مرکب او را ملک
خیل رُسُل قاطبهء نُه فلک
خالق واللّیل جهان تآفرید
دیدهء نُه پرده چُنان شب ندید
یک نفس از پوی و تک تیزتک
پی سپرش گشت سمک تا فلک
ماه فلک بر قدم شاه جان
(زانجم گردون شده گوهرفشان)
مست ز انفاس خوشش سوده مشک
ارض و سما، ماهی و مه، تَرّ و خشک
دست ازل کرد ورا پادشاه
سفرهء او را همه کس ریزه خواه
یوسف عشق است فتاده به چاه
چاه جهان، بر دو جهان پادشاه
میوه برِ باغ عطایش کلیم
ریزه خور خوان سخایش نعیم
مائدهء مریم افرشته خو
آمده از مطبخ درگاه او
پادشه بی بدل باجلال
بندهء فرمانبر آن ذوالجلال
نیست عجب پادشه عالم است
بندگیش بر همگان اقدم است
وحدتیان را به جهان ره گشود
راه ولا را بنمود و غنود
وحدتیان راهروش بوده اند
راه دگر هیچ نیفزوده اند
راه یکی هست و یکی بیش نیست
رهرو آن خصم بداندیش نیست
تا به جهان کحل بقا را کشید
زیر زمین رخت فنا را کشید
مهر محمد به جهان جان بُوَد
ناز کشش بر همه جانان بُوَد
مهر جهان با همهء انجلا
ذره ای از خاک درِ مصطفا
یا که یکی شِمش به بازار او
نی، که یکی سکّه ز دینار او
بِه که نخوانم یکی از این دو را
ذرّه همان بِه که شود یا هَبا
ذرّه ای از گرد ره مصطفا
تاج سر شمس بُوَد مرحبا
کاش #نگین ذره ای از راه بود
بوسه ربا از قدم شاه بود
ذرّه نشد بر قدم منتخب
بوسه دهد میم محمد به لب
- سه شنبه
- 9
- شهریور
- 1400
- ساعت
- 11:24
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
ادامه مطلب