و می آید عمویم آخر از نهر
بگیرد انتقامم را از این دهر
عمویم پهلوان و مهربان است
به طفلان حسینش پاسبان است
دو چشمش چشمه ی آب حیات است
و یوسف پیش چشمش مات مات است
عمویم آخرین امید ما بود
میان ماهها خورشید ما بود
اگر دستش به شمشیرش بگیرد
تقاص طفل بی شیرش بگیرد
عمو می آید و یاری نماید
زطفلان او پرستاری نماید
عمو می آید و من را ببیند
تقاص روی نیلی ام بگیرد
رساند آب آخر بر یتیمان
بیاید عاقبت درکنج ویران
بگوید ای رقیه ناز دانه
چه کس بر صورتت سیلی نشانده؟
چرا رویت چنین نیلی بگشته؟
کدامین دست بر رویت نشسته؟
بگو تا انتقامت را بگیرم
بگردم دور تو تا که بمیرم
مرا بر روی دوشش می نشاند
ز دشمن گوشوارم می ستان
- شنبه
- 25
- آذر
- 1391
- ساعت
- 09:10
- نوشته شده توسط
- feiz