شهادت حضرت رقیه

مرتب سازی براساس

شعر حضرت رقیه (س) ( ابر هی در صورت مهتاب بازی می کند) *

1749
3

شعر حضرت رقیه (س) (  ابر هی در صورت مهتاب بازی می کند) ابر هی در صورت مهتاب بازی می کند
باد دارد توی زلفت تاب بازی می کند
لب ز چوب بی حیای خیزران پاره شده
مثل آن ماهی که با قلّاب بازی می کند
گفته ام با بچه ها بابای من می آید و
دامن من را پر از اسباب بازی می کند
آسمان دیده، که هرشب تا دم صبحی رباب
با علیِ اصغرش در خواب بازی می کند
عمه گفته قحطی آب است تا پایان راه
پس چرا آن مرد دارد آب بازی می کند؟
من اگر دردانه ات هستم به جای من چرا
باد دارد توی زلفت تاب بازی می کند؟
شاعر :مهدی رحیمی

  • پنج شنبه
  • 23
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 06:53
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب
فروشگاه پرچم

شعر حضرت رقیه (از سفر عاقبت سرت آمد) *

4056
4

شعر حضرت رقیه (از سفر عاقبت سرت آمد) از سفر عاقبت سرت آمد
نور بر چشم دخترت آمد
شامیان طعنه ام دگر مزنید
پدرم از مسافرت آمد
عمه جان خیز و خانه جارو کن
پدر من برادرت آمد
زیر باران سنگ سنگدلان
چه بلائی سر، سرت آمد
لحظه سربریدنت بابا
با خودم گفتم که آخرت آمد
زیر خنجر به گوش خسته من
سوز آواز حنجرت آمد
یاد داری ز ناقه افتادم
خصم پست و ستمگرت آمد
تازیانه به دست با چکمه
بهر آزار دخترت آمد
کس نداند چها آنشب بر
یاس پاک و مطهرت آمد
قافله رفته بود و من تنها
مانده بودم که مادرت آمد
یاد داری شبی میانه راه
دختر تو برابرت آمد
دست آورد و بر لبت نرسید
ولی از روی نی سرت آمد
جان من با لبم پدر دیگر
روی لبهای پرپرت آمد

  • پنج شنبه
  • 23
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 06:58
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (تنها به روی خاک خرابه نشسته است) *

1284

شعر حضرت رقیه (س) (تنها به روی خاک خرابه نشسته است) تنها به روی خاک خرابه نشسته است
بر چشم نیمه باز پدر چشم بسته است
دیگر به سر رسیده شب انتظار او
حالا پدر به دامن دختر نشسته است
بال و پری برای پریدن ندارد او
مثل کبوتریست که بالش شکسته است
با زحمتی تمام تو را در بغل گرفت
دست ضعیف و بی رمقش سخت خسته است
از آن قدیم مانده برایش فقط همین
یک جفت گوشواره ، که آن هم شکسته است
شاعر : محمد رضا شمس

  • پنج شنبه
  • 23
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 07:01
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب
 علی اکبر لطیفیان

شعر حضرت رقیه (س)-( میل پریدن هست اما بال و پر، نه ) * علی اکبر لطیفیان

2038
1

شعر حضرت رقیه (س)-( میل پریدن هست اما بال و پر، نه ) میل پریدن هست اما بال و پر، نه
هر آن چه می خواهی بگو اما بپر، نه
حالا که بعد از چند روزی پپش مایی
دیگر به جان عمه ام حرف سفر، نه
یا نه اگر میل سفر داری، دوباره
باشد برو اما بدون همسفر، نه
با این کبودی های زیر چشم هایم
خیلی شبیه مادرت هستم، مگر نه؟!
از گیسوان خاکیم تا که ببافی
یک چیزها یی مانده اما آنقدر نه
‏ دیشب که گیسویم به دست باد افتاد
گفتم: بکش، باشد ولی از پشت سرنه
‏امروز دیدم لرزه های خواهرم را
در مجلسی که داد می زد: (ای پدر نه)
تو وقت داری خیزران ها را ببوسی
اما برای این لب خونین جگر نه؟!
ای میهمان تازه برگشته چه بد شد
تو آمدی و شامیان خوابند ورنه...
علی اکبر لطیفیان

  • پنج شنبه
  • 23
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 07:04
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) ( من غنچهٴنشکفتهٴ بستان حسینم ) *

1590
2

شعر حضرت رقیه (س) ( من غنچهٴنشکفتهٴ بستان حسینم ) من غنچهٴنشکفتهٴ بستان حسینم
من نو گل پرپر به گلستان حسینم
پژمرده گلی ریخته از گلبن زهرا
من طفل نو آموز دبستان حسینم
من کودک معصومم و مظلوم رقیّه
از جسم حسینم من و از جان حسینم
یک آه جگر سوز ز سوز دل زینب
یک قطرهٴاشک از سر مژگان حسینم
من گنج نهان در دل ویرانهٴشامم
من شمع شب افروز شبستان حسینم
آن شب که به دیدار من آمد به خرابه
وقتی پدرم دید پریشان حسینم
همراه سر خویش مرا پای به پا برد
تا جنّت فردوس به دامان حسینم
جان بر سر سودای غمش دادم و شادم
کامروز حسین از من و من زان حسینم
قربانی حق شد پدرم شاه شهیدان
فخر من از آن است که قربان حسینم
شاعر : ریاض یزدی

  • پنج شنبه
  • 23
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 07:07
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) ( مشعل فروز ولایت، آیینه کوثرم من) *

1451
1

شعر حضرت رقیه (س) (  مشعل فروز ولایت،  آیینه کوثرم من) مشعل فروز ولایت، آیینه کوثرم من
زهرای زهرا خصایل ریحانه الحیدرم من
هر چند هستم به ظاهر، طفل یتیمی سه ساله
حتی چهل سا لگان را درکودکی مادرم من
طفلم ولیکن چه طفلی، طفل حسین شهیدم
یک فاطمه صبر و ایثار، یک زینب دیگرم من
طفل صغیر حسینم، نی نی، سفیر حسینم
فریاد سرخ ولایت، خون را پیام آورم من
ناموس بیت الولایم، شام است کرب و بلاپم
با یک مدینه کرامت، یک کربلا لشکرم من
وجه خدا شمع بزمم، ویرانه میدان رزمم
شام است تسلیم عزمم، ازکوه محکم ترم من
دیروز میدان عشقم، شمشیر فتح دمشقم
با عمه قهرمانم، هم گام و هم سنگرم من
با قامت کوچک خود، یک اسوه استقامت
با صورت نیلی خود، خورشید روشنگرم من
یاقوت از دیده سفتم، با

  • پنج شنبه
  • 23
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 07:10
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) ( گر چه از ضعف تن از جا نتوان بر خیزم ) *

1101

شعر حضرت رقیه (س) ( گر چه از ضعف تن از جا نتوان بر خیزم ) گر چه از ضعف تن از جا نتوان بر خیزم
مژدهٴوصل تو کو کز سر جان برخیزم؟
کن قدم رنجه که چون خاک به ره بنشینم
پیشتر زآنکه چو گردی ز میان برخیزم
گر شبی با من ویرانه نشین بنشینی
از سر خواجگی کون ومکان بر خیزم
طفلم و آمده پیری به سراغم تو بیا
تا سحر گه ز کنار تو جوان برخیزم
اگر از دست شدم پا به سر خاکم نِه
تا به بویت ز لحد خنده کنان برخیزم
شاعر : علی انسانی

  • پنج شنبه
  • 23
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 07:13
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) ( ز نور روی تو ویرانه طور سینا شد ) *

4911
3

شعر حضرت رقیه (س) ( ز نور روی تو ویرانه طور سینا شد ) ز نور روی تو ویرانه طور سینا شد
من از تجلی آن، چون کلیم مدهوشم
فشار غصه چنان بر گرفته راه نفس
که صد حدیث بِدل هست لیک خاموشم
به یاد آن رخ گل گون سرشکِ خونینم
هزار خرمن گل می کند در آغوشم
اگر گذشت زمان نام من برد از یاد
غم فراغ تو حاشا شود فراموشم
خرابه باغ و سر تو گل و منم بلبل
من این خرابه به باغ بهشت نفروشم
لباس تیره چه حاجت به تن مرا که مدام
ز دود آه جهانسوز خود سیه پوشم

  • پنج شنبه
  • 23
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 07:15
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) ( تا آخرین ستاره شب را شمرده است ) *

1643
4

شعر حضرت رقیه (س) ( تا آخرین ستاره شب را شمرده است ) تا آخرین ستاره شب را شمرده است
‏اما سه شب گذشته و خوابش نبرده است
دست پدر نبود اگر بالشی نداشت
سر را به سنگ های خرابه سپرده است
حتی برای پلک زدن هم توان نداشت
اصلأ نداشت باور این که نمرده است
جا باز کرده حلقه زنجیرهای سرخ
از بس که زخم های تنش را فشرده است
با یاد زجر نبض دلش تند می زند
یعنی تمامی بدنش زخم خورده است
با آستین پاره سرش را گرفت و گفت
عمه بگوکه رو سری ام راکه برده است؟
تا آخرین ستاره شب را شمرده باز
حالا سه شب گذشته و چیزی نخورده است
شاعر : حسن لطفی

  • پنج شنبه
  • 23
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 07:20
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) ( پدر من پسر فاطمه مهمان من است) *

1556
-1

شعر حضرت رقیه (س) ( پدر من پسر فاطمه مهمان من است) پدر من پسر فاطمه مهمان من است
عمه مهمان نه که جان من و جانان من است
کنج ویرانهٴشام و سر خونین پدر
آسمان در عجب از این سر و سامان من است
از بهشت آمده آقای جوانان بهشت
یوسف فاطمه در کلبهٴاحزان من است
اوست موسای من و غمکده ام وادی طور
آتش نخلهٴطور از دل سوزان من است
یاد باد آنکه شب و روز مرا می بوسید
اینکه امشب سر او زینت دامان من است
گر لبش سوخته از و سوز جگر
به خدا سوخته تر از لب او جان من است
می زنم بر لب او بوسه که الفت ز قدیم
بین این لعل لب و دیدهٴگریان من است
شاعر : موید مشهدی

  • پنج شنبه
  • 23
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 07:25
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) ( ای رفته بی خبر به سفر از سفر بیا) *

1111
1

شعر حضرت رقیه (س) ( ای رفته بی خبر به سفر از سفر بیا) ای رفته بی خبر به سفر از سفر بیا
خواهی کسی خبر نشود بی خبر بیا
ای آفتاب سایه مگیر از سرم ببین
دامن پر از ستاره بود چون قمر بیا
چشمم چنان دو پنجرهٴانتظار شد
تا باز مانده پنجره هایم ز در بیا
از بس که سنگ روی تو بر سینه ام زدم
از سوزم آب شد دل سنگ ای پدر بیا
دانم که شه گذار به ویران نمی کند
امشب تو راه کج کن از این رهگذر بیا
بنمای روی و جان مرا رو نما بگیر
مپسند خون جان به لبی را هدر بیا
ایثار عمه بود اگر زنده مانده ام
او شد کمان ز بسکه مرا شد سپر بیا
شوق رخ تو پا نکشیده ز دل هنوز
از پا فتاده ام به سر من به سر بیا
شاعر : علی انسانی

  • پنج شنبه
  • 23
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 07:56
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) ( ای جانِ باب از چه نگیری ببر مرا ) *

1524
-1

شعر حضرت رقیه (س) ( ای جانِ باب از چه نگیری ببر مرا ) ای جانِ باب از چه نگیری ببر مرا
افکنده ای چو اشک چرا از نظر مرا؟
ای مهربان پدر ز چه نامهربان شدی
مهر تو پیشتر بُد از این بیشتر مرا
رنجیده ای ز من که جوابم نمیدهی؟
دستی به رُخ بکش غمی از دل ببر مرا
نی پرسشی نه مرحمتی نی نوازشی
طاقت نمانده جان پدر این قدر مرا
با همرهان طریق وفا را مده ز دست
هرجا که می روی ببر ای همسفر مرا
بُد سایه تو بر سر و این است حال من
زین پس که نیستی تو چه آید به سر مرا
خورشید من تو بودی و ماهم تو، بی رخت
گو روز تیره شو شب از این تیره تر مرا
شاعر : وصال شیرازی

  • پنج شنبه
  • 23
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 07:59
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) ( یه دخترى تو خیمه‏ ها خواب اسیرى مى ‏بینه) *

3120
9

شعر حضرت رقیه (س) ( یه دخترى تو خیمه‏ ها خواب اسیرى مى ‏بینه) یه دخترى تو خیمه‏ ها خواب اسیرى مى ‏بینه
خواب مى ‏بینه رو صورتش اشك یتیمى می شینه
خواب مى ‏بینه سربابا رو نیزه قرآن مى‏ خونه
مى‏ خواد لباش رو ببوسه نمى ‏تونه نمى‏ تونه
خواب می بینه که نیمه شب گم شده تو بیابونا
یه خانم قد خمیده بهش میگه بیا بیا
خواب مى ‏بینه تنگ غروب خیمه ‏ها رو مى ‏سوزونند
راه فرار بسته شده بچه‏ ها رو مى ‏سوزونند
خواب مى ‏بینه گهواره رو دارند به غارت مى‏ برن
بچه ها رو توى قتلگاه برا زیارت مى ‏برن
خواب مى ‏بینه محاسن بابا تو دست دشمنه
به زیر دشنه عدو چه دست و پایى مى ‏زنه
خواب مى ‏بینه جلو چشاش سر بابا را مى ‏برن
خواب مى‏ بینه سواره‏ ها گوشواره‏ ها را مى ‏برن
خواب مى‏ بینه به ر

  • پنج شنبه
  • 23
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 08:02
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) ( كنج خرابه ‏اى شام به باغبون خسته) *

5689
12

شعر حضرت رقیه (س) ( كنج خرابه ‏اى شام به باغبون خسته) كنج خرابه ‏اى شام به باغبون خسته
یاس سه ساله‏اى داشت رنجور و دل شكسته
گلهاى ناز باغش از بس که خسته بودند
بر دستهاى یاسش زنجیر بسته بودند
در پشت ناقه هاشان با گریه مى‏ دواندند
جسم نحیف و زارش برخاك مى‏ كشاندند
دشمن میانه‏ ى راه بى عذر و بی بهانه
مى ‏زد به جسم زارش سیلى و تازیانه
جلادهاى ظالم تا پیش مى‏ رسیدند
نازش به ضرب سیلى با خنده مى ‏خریدند
یاس عزیز بابا در نیمه شب دعا كرد
باباى مهربان را از عمق دل صدا كرد
با سر چو باغبان رفت یاس سه ساله ترسید
چون خورده بود سیلى چشمش دگر نمى ‏دید
با گریه گفت اى سر در پیش من نشستى
حالا بگو كه آیا باباى من تو هستى؟
چون دید باغبان را در خاك و خون نشسته
پیشانى

  • پنج شنبه
  • 23
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 08:06
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) ( فخرم اینه تو دنیا كه دلم با رقیه است) *

5329
10

شعر حضرت رقیه (س) ( فخرم اینه تو دنیا كه دلم با رقیه است) فخرم اینه تو دنیا كه دلم با رقیه است
سبب خلقت من گفتن یا رقیه است
دل دیوونه من جز تو طالب نداره
بذا پات رو چشمام نگن صاحب نداره
الهى در همه عمر، در خونت بمونم
اسیر و دل سپرده فقط از تو بخونم
اگه عشقت نباشه همه دنیا حقیره
بمیره هر كى مى ‏خواد تو رو از من بگیره
همه عالم بدونه بى رقیه حقیرم
اسیر غصه و غم بى رقیه مى‏میرم
شماها كه به دنیا مایلید و اَسیرید
نمك زندگیمو دیگه از من نگیرید
همه عالم بدونه بى ‏بى مشكل گشایى
خدا نیستى تو اما كار خدایی داری
بى بى مهربونم همه بود و نبودم
بى‏بى تو رو مى ‏خوامت من با همه وجودم

  • پنج شنبه
  • 23
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 08:08
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) ( سلام اى آخرین دلدار شیعه) *

2059
4

شعر حضرت رقیه (س) ( سلام اى آخرین دلدار شیعه) سلام اى آخرین دلدار شیعه
سلام اى مونس وغمخوار شیعه
سلام من به اعماق دل تو
كه باشد معدن اسرار شیعه
سلام من به خال هاشمى ‏ات
كه گردد محو آن انظار شیعه
سلام اى عاشقان سینه چاكت
نثارت اى گل بى خار شیعه
قسم برذات پاك كبریایى
كه نبود غیر تو كس یار شیعه
بیا بنما فرج كز دورى تو
گره افتاده اندر كار شیعه
بیا در بزم زهراى سه ساله
كه باشد قصه غمبار شیعه
سلام من به آن طفلى كه باشد
گل نیلوفر گلزار شیعه

  • پنج شنبه
  • 23
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 08:10
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) ( بیا امشب در این ویرانه‏ ى من) *

1420
4

شعر حضرت رقیه (س) ( بیا امشب در این ویرانه‏ ى من) بیا امشب در این ویرانه‏ ى من
بیا اى سر در این كاشانه‏ ى من
بیا تا با نگاه با صفایت
شود ویرانه چون میخانه‏ ى من
بیا گردد سبو لبهاىِ خشكت
دوچشم خونى ات پیمانه‏ ى من
بیا تا زلف پر خاكستر تو
بیاید در میان شانه من
بیا تا بوسم آن روى چو ماهت
صفا یابد دل مستانه‏ ى من
بیا بر دامنم مهمان من شو
دهم جان را به تو جانانه‏ى من
بیا در شام غمها شمع من باش
به تو گردد، دل پروانه ى من
بیا تا كه لبان خونى ‏ات را
بشوید اشك دانه دانه ‏ى من
بیا بگشا دو چشم غرق خونت
ببین این محنت غمخانه ‏ى من
بیا لیلى من یك دم نظر كن
كه مجنون هم شده دیوانه‏ ى من
بیا تا در شب تاریكِ ویران
سرت گردد چراغ خانه ‏ى من
بیا تا همره هم سوى زه

  • پنج شنبه
  • 23
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 08:14
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (آینه در آینه حیرانی ام) *

1716
3

شعر حضرت رقیه (س) (آینه در آینه حیرانی ام) آینه در آینه حیرانی ام
پیچ و خم زلف پریشانی ام
اول این قصه کجا بود و کی؟
سوره ی انگورم و آیات می!
رگ رگ من – تاک – جنون در جنون
ریشه ی در – خاک – جنون در جنون
مستم و در خویش شرابم کنید
در خم تشویش شرابم کنید
مستم و از جام شما جرعه نوش
شمعم و در عشق شما شعله پوش
پرسه ی پروانه ی در آتشم
شعله ی شمع است که سر می کشم
دستخوش باده و باد سحر
آتش و خاکستر من در به در
آتش و خاکستر من دست باد
عقل مرا ، عشق تو بر باد داد!
عشق ، مرا باز به طوفان سپرد
عشق ، مرا تا به خرابات برد
گوشه ی ویرانه خرابات من
دخترکی پیر مناجات من
دخترکی مرد تر از هر چه مرد
خانه خراب دل و خاتون درد
دخترکی نادره در نشئتین
شاهرگ زینب

  • پنج شنبه
  • 23
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 08:29
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) ( مثل یک کبوترم پر میزنم پر میزنم امشب) *

17291
137

شعر حضرت رقیه (س) ( مثل یک کبوترم پر میزنم پر میزنم امشب) مثل یک کبوترم پر میزنم پر میزنم امشب
گفته بابام که بهت سر میزنم امشب
دیگه از همسفران دل میکنم امشب
چه خوشه پیش بابام جون کندنم امشب
دیگه جون خسته بر لبهام میاد امشب
به دلم برات شده بابام میاد امشب
دختر شاه می شنید حرفهای من امشب
تو بابات قشنگه یا بابای من امشب
مثل بارون بهار اشکهام میاد امشب
به دلم برات شده بابام میاد امشب
دست روی دست نگذارید بابام میاد امشب
لباس نو بیارید بابام میاد امشب
خونه رو جارو کنید بابام میاد امشب
موهامو خوشبو کنید بابام میاد امشب
دل و دیوونه کنید بابام میاد امشب
موهامو شونه کنید بابام میاد امشب

  • پنج شنبه
  • 23
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 08:30
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) ( نیلوفر تشنه چه لاغر می­نمایی ) *

1398
2

شعر حضرت رقیه (س) ( نیلوفر تشنه چه لاغر می­نمایی ) نیلوفر تشنه چه لاغر می­نمایی
گهواره جنبان مثل مادر می نمایی
با تو سه ساله داغ جان فرسا چه کرده
سی ساله­ها را هم فراتر می نمایی

  • پنج شنبه
  • 23
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 08:32
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب
 علی اکبر لطیفیان

شعر حضرت رقیه (س) ( گنجشك پر جبریل پر بابا سه نقطه) * علی اکبر لطیفیان

6057
12

شعر حضرت رقیه (س) ( گنجشك پر  جبریل پر  بابا سه نقطه) گنجشك پر جبریل پر بابا سه نقطه
من پر تو پر هركس شبیه ما سه نقطه
عمه نه عمه بالهایش پر ندارد
حالا بماند در خرابه تا سه نقطه
این محو یكدیگر شدن در این خرابه
یا اینكه ما را می پراند یا سه نقطه
اصلاً چرا من خواستم پیشم بیایی
بابا شما كه پا نداری تا سه نقطه
یادت می آید روزهای در مدینه
دو گوشواره داشتم حالا سه نقطه
وقتی لبت را زیر پای چوب دیدم
می خواستم كاری كنم امّـا سه نقطه
انگشت خود را جمع كرد و ناگهان گفت
انگشت پر انگشتر بابا سه نقطه
شاعر: علی اکبر لطیفیان

  • پنج شنبه
  • 23
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 08:34
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) ( رؤیای هر شب دلخوشی من) *

1997
0

شعر حضرت رقیه (س) ( رؤیای هر شب دلخوشی من) رؤیای هر شب دلخوشی من
نوازشم کرد سیلی دشمن
‏یادش بخیر مدینه برو بیایی داشتیم
‏بذر محبتو ما تو دلامون می­کاشتیم
یادش بخیر مدینه دلم ندید رخ غم
‏بابا نشد یه روزکه بیاد به ابروهام خم
یادش بخیر مدینه وای که گذشت چقدر زود
‏روی دوش عمو چون زیر پام آسمون بود
حالا ببین بابا چون، تو چنگ غم اسیرم
‏دلم می­خواد یه گوشه، سر بذارم بمیرم
بابا دلم غمینه ز روزگار کینه
بالش من به جای زا نوت روی زمینه
‏بیار جلوگوشاتو با قلب زار و محزون
‏به عمه من نگفتم،گرسنمه بابا جون
سر تو روی نیزه، می رفت به چشم گریان
‏به زیر لب می­گفتم، بابا نخون تو قرآن
از اون روزی که رفتی یه روز خوش ندیدم
‏بابا به روی خارا، ز ترس زجر دویدم

  • پنج شنبه
  • 23
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 08:41
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (روزی که بر سر نی، دیدم سر تو بابا ) *

1957
1

شعر حضرت رقیه (س) (روزی که بر سر نی، دیدم سر تو بابا ) روزی که بر سر نی، دیدم سر تو بابا
‏خون شد ز غضه قلب، نیلوفر تو بابا
‏آن روز روی نیزه، با من تو وعده کردی
‏امشب در این خرابه، آمد سر تو بابا
‏خوش آمدی ولی پس، تنها چرا به یک سر
‏برگو چه کرده دشمن، با پیکر تو بابا
‏پیشانی ات چرا با، سنگ جفا شکسته
‏خون از چه می چکد از، چشم تر تو بابا
رفتی و تازیانه شد مرهم تن من
‏دشوار تو از این بود، تشت زر تو بابا
‏آن خیزران به یک سو، شمر و سنان به یک سو
‏از زجر ناله دارد، این دختر تو بابا
‏شرح سفر نگویم، از حالتم بخوان خود
‏گردیده دختر تو، چون مادر تو بابا
شاعر : محمد علی شهابی

  • پنج شنبه
  • 23
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 08:43
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (دل آسمان میل دارد ببارد) *

3996
16

شعر حضرت رقیه (س) (دل آسمان میل دارد ببارد) دل آسمان میل دارد ببارد
‏خرابه نشینی ما گریه دارد
سرانگشت مشکل گشایم ضعیف است
‏که خار ازکف پای من در بیارد
الا خیزران خورده­ی مجلس طشت
‏غم تو گلوی مرا می­فشارد
بیا تا تماشا چیانت نگویند
که این طفل آواره بابا ندارد
عجب روزگار عجیب و غریبیست
‏یهودی مرا خارجی می شمارد
شاعر :سعید حدادیان

  • پنج شنبه
  • 23
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 08:45
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) ( در آسـمان دلـم یـک شـهاب مـی آیـد) *

1425
3

شعر حضرت رقیه (س) (  در  آسـمان دلـم  یـک شـهاب مـی آیـد) در آسـمان دلـم یـک شـهاب مـی آیـد
سوار بر طبق و با شتاب می آید
به سـر دویـده ز کاخ یزید تا اینـجـا
بدون نیزه خود ، بی رکاب می آید
و شاه عالمیان بی سپا ه و تشریفات
جبین شکسته،محاسن خضاب می آید
در این سکوت مقدس به گوش ثانیه ها
صــدای آمـدن انقـلاب می آید
وزیده باد یتیمی ، دلم پر آشوب است
به سمت دیده تارم سحاب می آید
میان صفحـه پر چیـن چـهـره عـمـه
خطوط دلهر ه و اضطراب می آید
رسیده بهر عیادت ، نه بردن طفـلش
پدر به نـیـت امری ثواب می آید
طبق چه بوی عجیب و زننده ای دارد
دوبـاره رایـحـه التـهـاب می آید
تویی که از نفست عطـر سیب می آید
چرا ز موی تو بوی شراب می آید
غمین مباش که فطرس برای خاطر ما
ز عرش

  • پنج شنبه
  • 23
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 08:50
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (بی حیا كی بخت من پا می دهد؟ ) *

2737
4

شعر حضرت رقیه (س) (بی حیا كی بخت من پا می دهد؟ ) بی حیا كی بخت من پا می دهد ؟
كودك و سیلی چه معنا می دهد ؟
هر چه می خواهی بزن بر گو چرا
نعل اسبت بوی بابا می دهد !!؟
شاعر : حجت الاسلام انجوی نژاد

  • پنج شنبه
  • 23
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 08:53
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) ( بـر شـیـشـه بـلـور دلـم پـا گذاشتند) *

1366
1

شعر حضرت رقیه (س) (  بـر   شـیـشـه   بـلـور  دلـم   پـا   گذاشتند) بـر شـیـشـه بـلـور دلـم پـا گذاشتند
در نیمه های راه ، مرا جا گذاشتند
رفتنئد و این سه ساله غمدیده را پدر
در دشت ترس و واهمه تنها گذاشتند
رفتند و زخـم کـهـنـه دل شـوره مـرا
بـار دگـر بدون مداوا گذاشتند
رفتند و دست کوچک یخ کـرده مـرا
در دست گرم حضرت زهرا(س)گذاشتند
رفتند و شان قدسی من را ،مسیح عشق
در زیر چکمه های یهودا گذاشتند
رفتند و فـهـم آیـه بـغـض رقـیـه را
بر گـردن شعور لگد ها گذاشتند
بعد از دو روز ، بر سر بازار شهرشان
همچون کنیزکان به تماشا گذاشتند
شاعر : وحید قاسمی

  • پنج شنبه
  • 23
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 08:56
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (باباجون بگو کجانی می­دونم که سر جدایی) *

1758
3

شعر حضرت رقیه (س) (باباجون بگو کجانی می­دونم که سر جدایی) باباجون بگو کجانی می­دونم که سر جدایی
عمه می­گه سفری تو پس کی از سفر میایی
بابا خسته­ام می دونم این و از چشام می خونی
کاش می­شد بیای و امشب تا سحر پشم بمونی
توی صحرا تک و تنها افتادم از ناقه بابا
‏یاد حرف عمه بودم داد زدم مدد یا زهرا
ناگهان دیدم یه بانو نیمه شب اومد به اون سو
یه کمی قدش کمون بود دستش و می ذاشت به پهلو
بغلم گرفت و بوسید نوازشم کرد و خندید
وقتی شونه کرد موهام و می­دیدم دستش می­لرزید
اون دل شب دشمن بد یه دفعه جلوم در اومد
‏نه یه حرفی نه یه سؤالی با لگد به پهلویم زد
نبودی چها کشیدم توی راه چیا شنیدم
صد دفعه مردم بابا جون تا به قافله رسیدم
من پیاده او سواره چی بگم غم بی شماره
اونقد

  • پنج شنبه
  • 23
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 08:59
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) ( آیا شود که جام مرا پر سبو کنی) *

1646

شعر حضرت رقیه (س) ( آیا شود که جام مرا پر سبو کنی) آیا شود که جام مرا پر سبو کنی
در این خرابه با من دلخسته خو کنی
‏آن قدر می زنم به سر و صورت و لبم
تا قصه سر و لب خود بازگو کنی
‏ای ماه من که طی سفر گشته ای هلال
باید که شرح واقعه را مو به مو کنی
‏من حاضرم که باز بیفتم ز ناقه تا
با مادرت دوباره مرا رو به رو کنی
‏از تو نمانده لب و زبانی، ولی بدان
باید که با سه ساله خود گفتگو کنی
‏با چشم بسته از طبقت دل نمی کنم
تا این که هدیه سفر خویش رو کنی
‏گیسو به زیر پای سرت پهن می کنم
تا فرش نخ نما شده ام را رفو کنی
بابا تمام بال و پرم درد می کند
مویم کشیده اند و سرم درد می کند

  • پنج شنبه
  • 23
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 09:01
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (ای سر بی تن و خونین که به دامان منی) *

2991
5

شعر حضرت رقیه (س) (ای سر بی تن و خونین که به دامان منی) ای سر بی تن و خونین که به دامان منی
‏من تو را دختر و تو جانی و جانان منی
به تمام اسرا فخرکنم کین دل شب
‏در میان همه ای ماه تو مهمان منی
من نگویم که زمن بی­خبری چون دیدم
سر نی دیده به من داری وگریان منی
‏نه ز سیلی و نه از آبله گریم با تو
‏که تو مجروح تر از پیکر بی­جان منی
شرم دارم که کنم شکوه ز آشفتگی­ام
‏که تو آشفته­تر از موی پریشان منی
گر نشد پیش سرت بر سر پا برخیزم
عفوکن چون به بر پیکر بی­جان منی
از نگاه تو هویداست مرا می بری­ام
به فدایت که به فکر دل نالان منی
شاعر : حیدر توکلی

  • پنج شنبه
  • 23
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 09:04
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب
راهنمای علائم موجود در فهرست:
عدد کنار این علامت نشانگر تعداد کاربرانی ست که این مطلب را پسندیده و به دفترچه شعر خود افزوده اند
عدد کنار این علائم نشانگر میزان محبوبیت شعر یا سبک از نظر کاربران می باشد
اشعار ویژه در سایت برای کاربران قابل دسترس نیست و فقط از طریق خرید اپلیکیشن مورد نظر این اشعار در داخل اپلیکیشن اندرویدی قابل رویت خواهند بود
این علامت نشانگر تعداد کلیک یا بازدید این مطلب توسط کاربران در سایت یا اپلیکیشن می باشد