از فرط ضعف، دست به دیوار برده ام
در کودکی شیبه زنی سالخورده ام
چشمان کوچکم دگر تار می روند
از بسکه زخمهای تنم را شمرده ام
بابا تن سه ساله ی تو درد میکند
و من به پیش عمه شکایت نبرده ام
دندانهای شیری من را شکسته اند
آن لحظه ای که دل به صدایت سپرده ام
هی درد من کشیدم و از ترس دشمنان
با ترس زانوان خودم را فشرده ام
بابا ببخش که نیمه رمق حرف میزنم
چند روز میشود که چیزی نخورده ام
هی غم کنار راس تو تکثیر میشود
هی دخترت کنار سرت پیر میشود
هی حرمله به چشم ترم آب می دهد
گهواره را جلوی رباب... تاب می دهد
بابا بیا که کل تنم درد می کند
گوشم ، لبم ، سرم ، دهنم درد می کند
بابا کبودیهای تنم را تو دیده ای؟!
لکن
- جمعه
- 24
- آذر
- 1391
- ساعت
- 15:10
- نوشته شده توسط
- feiz