علی جان طفل خشکیده زبانم
چه خوش خلقی عزیز مهربانم
برای اینکه بابا غم نگیرد
به لبخندی زدي آتش به جانم
- یکشنبه
- 25
- شهریور
- 1397
- ساعت
- 20:31
- نوشته شده توسط
- حسن فطرس
علی جان طفل خشکیده زبانم
چه خوش خلقی عزیز مهربانم
برای اینکه بابا غم نگیرد
به لبخندی زدي آتش به جانم
الا طفل شهید آسماني
که بابا شد ز داغت قد كماني
مرا با رفتنت حيران نمودي
چرا اکنون به خيمه ميكشاني؟
تو در زیر عبا، فکر ربابم
ز داغت کرده ای خانه خرابم
ببین مادر سراغت را بگیرد
جوابی ده علی من بی جوابم
جایی رسید قصه که ناگه پرید تیر
خنجر به دست سمت گلو میدوید تیر
زه را چنان کشید که چون خواهش امام
انداخت پشت گوش و هراسان جهید تیر
قلب امام، یا دل بیچارهی رباب
بین مسیر خود به دو راهی رسید تیر
رویت سیاه حرمله زیر سر تو بود
در امتحان خویش نشد روسفید تیر
ساحر! به تیر غیب دچارت کند خدا
چندان شتاب داشت که شد ناپدید تیر
از بار غصه بود، و یا شدت اثر؟
وقتی رسید بر هدف خود خمید تیر
یک کشته هم به خیل شهیدان اضافه شد
تا کرد حرف خون خدا را شهید تیر
در این شهود چشم خداوند بسته شد
تا از گلوی نازک طفلش کشید تیر
این ماجرا تمام نشد تا به قتلگاه
جایی رسید قصه که ناگه پرید تیر
از خواب ناز کودک من پا نمی شود
می خواستم که پا شود اما نمی شود
هاجر اگر دوید به زمزم رسید ، آه
سعی رباب ، ختم به دریا نمی شود
چسبیده حلق کودکم از تشنگی به هم
با تیر هم گلوی علی وا نمی شود
چشم امید من به ابالفضل بود آخ !
عباسِ روی نیزه که سقّا نمی شود
بی فایده است سعی شما نیزه دارها
سر کوچک است بر سر نی جا نمی شود
من رو زدم به نیزه ، علی را به من نداد
این نی چه محکم است چرا تا نمی شود
خم شو برای خاطرم ای چوب ! رحم کن
از پای نیزه خوب تماشا نمی شود
◾ششماههی بابالحوائج
شنیدم کودکانه ناز کردی
سردست پدر پرواز کردی
به قربان سر از خون تر تو
ز روی نیزهها سر باز کردی
مرهمِ زخم دلم، روح و روانم اصغر است
دلرباتر از همه آرامِ جانم اصغر است
گفتمش روزی عصای دست بابا می شود
آنکه رفته از غمش تاب و توانم اصغر است
يادِ لبخندِ لبانِ خشک او در خاطرم
طفلِ عطشانِ شهیدِ مهربانم اصغر است
هر دو چشم نیمه بازش بر دو چشمم مانده است
شاهد تلخی شرم ديدگانم اصغر است
وای از آن گهواره که خالي شد از طفل رباب
آنکه سوزد از فراقش استخوانم اصغر است
ياد آن لب هاي خشکش كرده دل را بي قرار
نقشِ هُرمِ بوسه اش روي لبانم اصغر است
با زبان كوچكش من را خجالت داد و رفت
مانده خشكي زبانش بر زبانم اصغر است
طفل عطشان مرا خنده به رويش نزنيد
زخم چشمی به سفیدی گلويش نزنيد
اصغرم تشنه و بي تاب شده در بغلم
طفل بي تاب مرا تیر به سويش نزنيد
بگذاريد كمي دست به زلفش بكشم
پنجه ي خود به سرِ طره ي مويش نزنيد
اي خدا بي خبران دل نگران است رباب
تير بر حنجره ي طفلِ نکويش نزنيد
پدري مست شده از رخِ طفلِ نازش
سنگ خود را به سر جام و سبويش نزنيد
رسم انسانیت و رسم مروت گم شد
طعنه بر پارکی مشک عمویش نزنید
صید تشنه اگر آمد به سر چشمه نشست
تا که سیراب نشد بر سر جويش نزنيد
اين فرات بي وفا تنها سراب است آب آب
نغمه ي پيوسته ي طفلِ رباب است آب آب
از براي مرغك لب تشنه ي بامِ حسين
تا قيامت جمله ي دل ها كباب است آب آب
بعد از آن تيري كه بر حلقوم اصغر خانه كرد
قسمت انس و ملك حال خراب است آب آب
پيش چشم دشمنان بودش حسين اصغر به دوش
باغبانی بود آغوشش گلاب است آب آب
از غم لب هاي خشكِ شيرخوارِ كربلا
تا ابد هر قطره خود در پيچ و تاب است آب آب
جرم آن شش ماهه ي مظلوم می داني كه چيست؟
چون كه نام او شبیه بوتراب است آب آب
ضربِ تيرِ حرمله آن تشنه را آرام كرد
گوییا طفل حرم پيوسته خواب است آب آب
قطره اشك اصغر آن كوچكترين سرباز عشق
خود به معناي عزاداری آب است آب آب
قطره خوني كه ز صحن ح
#السلام_علیک_یا_علی_اصغر_ع
روی دستانِ پدر ناکام خفت
زیرِ لب این جمله را آرام گفت
گر که از تیغِ خزان نشکفته ام
من به صبحِ واپسین خواهم شکفت!
#غنچه_نشکفته_پرپر_علی_اصغر
#هستی_محرابی
امام حسین(ع) پس از خداحافظی با خانواده،کودک شیرخوارش،عبداللّه(علی اصغر)را خواست،زینب و رباب_مادر عبداللّه_او را آوردند و به دست حضرت دادند،حضرت نشست و کودکش را در دامن گرفت،چند بار او را بوسید و فرمود:
[بُعداً لهؤلاء القوم إذا کان جدّک المصطفی خصمهم_هنگامی که جدّ تو(محمد مصطفی)در روز قیامت از آنها شکایت می کند،خدا آنها را مشمول رحمت و رأفت خویش نکند].
آن گاه علی اصغر را به طرف لشکر عمرسعد برد و برای او آب خواست.حرملة بن کاهل اسدی ناگهان تیری به سوی او رها کرد.
تیر به گلوی علی اصغر خورد و تمام گلوی او را برید.امام حسین خون گلوی اصغر را با دست به سوی آسمان پاشید.
امام باقر(ع)می فرماید:
"حتی یک ق
هنگامى که امام حسین(ع)شهادت خاندان و فرزندانش را دید و از آنان کسى جز امام و زنان و کودکان و فرزند بیمارش- امام سجّاد(ع)- نماند،ندا داد:
[هَلْ مِنْ ذابٍّ یَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللَّهِ؟هَلْ مِنْ مُوَحِّدٍ یَخافُ اللَّهَ فینا؟هَلْ مِنْ مُغیثٍ یَرْجُوا اللَّهَ فِی إِغاثَتِنا؟هَلْ مِنْ مُعینٍ یَرْجُوا ما عِنْدَاللَّهِ فِی إِعانَتِنا؟_آیا کسى هست که از حرم رسول خدا دفاع کند؟آیا خداپرستى در میان شما پیدا مىشود که از خدا بترسد و ستم بر ما روا ندارد؟آیا فریادرسى هست که براى خدا به فریاد ما برسد؟آیا یارى کنندهاى هست که با امید به عنایت خداوند به یارى ما برخیزد؟].
با طنین افکن شدن نداى استغاث
آن کودکی که در دلِ میدان اَمان نداشت
تابِ گلوی خُشک وِرا آسمان نداشت
می خواست یک کلام بگوید که؛ "تشنه ام"
اما هزار حیف که طفلی زبان نداشت
می خواست تا به اشک کُند رَفعِ تشنگی
یک قطره هم به چشمِ خود اشکِ روان نداشت
مادر همیشه مَظهرِ اَمواجِ دَردهاست
اینجا رُباب هم بِجُز آه و فَغان نداشت
دیدند با عَبای رَسول آمده حُسین
حُجَّت تمام تر به دلِ کاروان نداشت
موجی فُرات می زَد و لَب روی لَب عَلی
بی رحمیِ عَیان که نیازِ بیان نداشت
تَحریک شُد قُلوبِ تَمامِ سِپاهیان
گُفتند: شیرخواره که بَر ما زیان نداشت...
یک تیر آمد و سه هَدف را نشانه زد
جُز طِفل و قلبِ مادر و بابا نشان نداشت
با سُرعتی که تیر به
آب از سوز جگر دارد خجالت ميكشد
آب گفتم يك نفر دارد خجالت ميكشد
روزها گرما و شب سرما اذيت ميكند
شمس جاي خود قمر دارد خجالت ميكشد
حضرت سقا درآن قحطي آب و تشنگي
از سرشب تا سحر دارد خجالت ميكشد
مادري بي شير با چشماني از اين غصه تر
از لب خشك پسر دارد خجالت ميكشد
اين وسط باباي او از مادر بي شير هم
مطمئنأ بيشتر دارد خجالت ميكشد
بي هوا زد حرمله،اما ازاين دل سنگي اش
از گلو تير سه سر دارد خجالت ميكشد
ميرود پشت حرم چون پيش چشم مادرش
از بيان اين خبر دارد خجالت ميكشد
گفتم از آن روضه اي كه تسليت گفته خدا
چشم خشك از چشم تر دارد خجالت ميكشد
دلدار ميخواهد به دلبر دل ببندد
ساقي ست بايد هم به ساغر دل ببندد
دانه نيازي نيست،بام خانه اش را
با پاي خود آمد كبوتر دل ببندد
قطعأ گره از كار او روزي شود باز
هر كس كه با نيت به اين در دل ببندد
بر كودك در راه خود قبل از تولد
ناخواسته؛ناديده مادر دل ببندد
جان رباب امروز شد بسته به طفل اش
حق داشت اينگونه به اصغر دل ببندد
الله و اكبر بر رخ زيباي اصغر
پس جلوه كرد الله؛اكبر دل ببندد
ميخواست ارباب از خداي خود به گريه
مادر به اين فرزند كمتر دل ببندد
پدر که از رخ ماهت نقاب ميگيرد
ز خاك پاي تو قمصر گلاب ميگيرد
از آب و تاب دگر آفتاب مي افتد
تو را كه روي دو دستش رباب ميگيرد
زمين ز خواب زمستاني اش شود بيدار
همين كه چشم تو را حس خواب ميگيرد
اگر اشاره كني سمت ابر يا دریا
نقاط خشك زمين را هم آب ميگيرد
در آستان تو يوسف سجود خواهد کرد
حسين عكس تو را تا كه قاب ميگيرد
نريخت قطره اي از خون حنجرت به زمين
چرا كه ديد زمين را عذاب ميگيرد
گرفت منصب باب الحوائجي بر دوش
جواب كرده در اينجا جواب ميگيرد
شکفتن آرزوی کودکش بود
سپاهی روبهروی کودکش بود
هنوز انگار باران دارد این زخم
چه ابری در گلوی کودکش بود
چشمت که باز شد به جهان ناله داشتی
زیر گلوی نازکت آلاله داشتی
چون ماهی از برای خودت باله داشتی
از نور ، گرد صورت خود هاله داشتی
عمر رباب بودی و لبخند خواهرت
حک شد،چو اسم تو به گلو بند خواهرت
این چند ماه ، خوب که قلبت حیات داشت
لبهای تو نه میل عطش نه فرات داشت
بابای تو برای تو راه نجات داشت
هنگام ضعف جسم تو آب نبات داشت
شیرت به راه بود و لبت هم ترک نداشت
یک ڌره هم رباب به آینده شک نداشت
آن روزها که چشم تو دریای نور بود
حلق ظریف تو که شبیه بلور بود
هنگام تشنگی دل نازت صبور بود
خشکی دگر ز مشک عمویت به دور بود
مادر تحمل عطشت را دگر نداشت
هرگز ز غصه های گلویت خبر نداشت
داری چه زود میوه مرغوب میشو
باید دل خود به عشق، پیوند زدن
دم از تو، تو ای خون خداوند! زدن
از تو، ره و رسم عشق باید آموخت
وز اصغر تو، به مرگ لبخند زدن!
باصفاتر ز بانگِ چلچلهای
عاشقِ واصلی و یكدلهای
راه صد ساله را شبی رفتی
خالی از فكر زاد و راحلهای
بهرِ اتمام حُجَّت آمدهای؟
یا كه از زمرهٔ مباهلهای؟
بعدِ كوچِ برادرت اكبر
بیقراری و تنگحوصلهای
تو كجا خواستی ز مادر شیر؟!
تو کجا اهل خواهش و گلهای؟!
تو قنوتی به روی دستِ پدر
تو قیامی، تو عطرِ نافلهای
با نگاهت که شیرگیر شدهست
چیره بر حیلههای حرملهای
خواست دشمن حسین را بکشد
به گمانش تو ختم غائلهای
غافل از آنکه در حماسهٔ خون
تو شروعی، اگرچه بسملهای
و سلام خدا بر آل علی
که تو از آن تبار و سلسلهای
طوفان شد و موج و از دل صحرا رفت
رودی کوچک به یاری دریا رفت
میخواست که خطبهای بخواند با خون
از منبر دستان پدر بالا رفت
تیری که نداشت از خدا پروایی
حتی نگذاشت تا که دست و پایی...
انگار که از سقیفه پرتاب شده
هر شعبهاش آب میخورد از جایی
هر چند کلاس درس او یک واحهست
راهی که به آنجا نرسد بیراههست
پیران همه طفل مکتب او هستند
این پیر طریقتی که خود ششماههست
پوشید سرباز کوچک، قنداقه یعنی کفن را
پیمود یاس سپیدی، راه شقایق شدن را
نالید یعنی مرا هم در کاروانت نصیبیست
یعنی که در پیشگاهت آوردهام جان و تن را...
قدری بنوشان مرا از، اشک غریبانهٔ خویش
تا حس کنم در نگاهت، لبتشنه پرپر زدن را
تا چند اینجا بمانم، وقتی در این ظهر غربت
میبینی افتاده بر خاک، یاران گلگونکفن را
یک سینه داری پر از داغ، دست تو بگذارد ای کاش
بر شانهٔ کوچک من، این داغ قامتشکن را
ناگاه در دست مولا، یک چشمه جوشید از خون
بوسید تیری گلویِ آن شاخهٔ نسترن را
گهواره خالی خدایا، تنها دلی ماند و داغی
داغی که از من گرفتهست، پروای دلسوختن را
گرید چشم عالم بهر کودک من
لب تشنه دهد جان طفل کوچک من
ای وای من در حرم قحطی آبه
قلب همه از غم اصغر کبابه
وای اصغرم
ای شش ماهه طفل عطشانم علی جان
روی دست بابا رفتی سوی میدان
با ناله ات برده ای صبر و قرارم
چشم انتظارم که برگردی کنارم
وای اصغرم
معراج تو گردیده آغوش بابا
مانده خون تو بر روی دوش بابا
غنچه یاس نشکفته پرپر من
سیراب تیر سه شعبه اصغر من
وای اصغرم
بند اول
ای غنچه نشکفته
شش ماهه عطشانم ۳
لعل لب خشک تو
آتش زده بر جانم ۳
می سوزد از آه تو قلب مادر
ای آرام جانم لالایی اصغر
لالایی ۲ علی اصغر
بند دوم
دیدم که شدی سیراب
با تیر عدو مادر ۳
بر دست پدر گشتی
مانند گلی پرپر۳
در حرم از غمت غوغا به پا شد
پیش چشمم سرت از تن جدا شد
لالایی ۲ علی اصغر
من به قربان گلوی تو علی
این گلوی مثل موی تو علی
ٱرزو دارم ببوسم حنجرت
بیم ٱن دارم جدا گردد سرت
ٱخرین غنچه میان باغ بود
وای بر من تیر دشمن داغ بود
بی هوا زد مثل زهرا دشمنت
پیش چشمانم سر افتاد از تنت
گرچه بی جان بودی ای طفلم ولی
روی دست من تکان خوردی علی
تو به روی دست من لبریز ٱه
حرمله بر روی دست یک سپاه
جسم بی تاب تو را تابی نداد
رو زدم اما کسی ٱبی نداد
روی دست من تو دادی جان علی
شد سرت بر پوست ٱویزان علی
دست و پای خویش را گم کرده ای
جای گریه هی تبسم کرده ای
گریه کن یکباراز درد و نخند
جان بابا چشمهایت را ببند
چشم باز تو مرا بیچاره کرد
شد سروپایم زغصه پر زدرد
گر دو چشمت باز باشد اصغرم
امان از بیقراری، وای بر دل
چرا دیگر ننالی، وای بردل
بزن با چنگ بر این سینه ی من
مگر جانی نداری، وای بردل
مونده تو دل آرزوی تو
شد خزون بهار روی تو
از شتاب تیر حرمله
پاره پاره شد گلوی تو
نشد از زیر گلویت
گل بوسه بچینم
حسرتش موند به دلم
دومادیتو ببینم
حال و روز من (خرابه خرابه خرابه)
بی تو زندگی (سرابه سرابه سرابه)
...
تو خیمه پـریشونی علی
چرا پس تو گریونی علی
نـگاهـت داره میگه بهم
کـه دیـگه نمیمونی علی
آتیشم زد تا دیدم
حرمله رو به روته
سنـدِ غـربـت مـن
زخـمِ زیـر گلوته
میخونم برات (لالایی لالایی لالایی)
خشکیده لبات( لالایی لالایی لالایی )
...
چشم تو به روی من نبند
جون من یه بار دیگه بخند
عاقبت جلوی چشم من
روی نی شدی تو سر بلند
پرزدی از رو زمین
و شدی آسمونی
خواستی از قافله ی
بی سرا جا نمونی
صدای هل من ناصرت ازمیدون میرسه بابا
نبینم اینطور موندی بی یار و غریب و تنها
توی حرم آماده است سرباز آخرت حالا...
داری میری میدون منم ببر
با یه دل محزون منم ببر
با چشای گریون منم ببر
میخوام تورو یاری کنم
برات علم داری کنم
چقد غریبی ! بمیرم
منم باید کاری کنم
...
نداره فایده موندنم وقتی دم از غم میزنی
داری میری از پیشم و آتیش به قلبم میزنی
داری یه سرباز پس چرااز بیکسی دم میزنی
میری پیش مادر منم ببر
پیش علی اکبر منم ببر
با حالت مضطر منم ببر
میخوام تورو یاری کنم
برات علم داری کنم
چقد غریبی! بمیرم
منم باید کاری کنم
...
نگا نکن شیرخواره ام از نسل شیر خیبرم
کی گفته که تشنه لبم سیراب حوض کوثرم
بر روی دستِ من شیرخواراست – دشمن مگر که فصل شکار است
قنداقه¬ی او شد کفن بر دست بابا
بر دیدن او آمده محسن زهرا
علیّ اصغر (۲)
*******
ای اهل کوفه منت گذارید – بهر علی ام آبی بیارید
قنداقه¬ی او شد کفن بر دست بابا
بر دیدن او آمده محسن زهرا
علیّ اصغر (۲)
*******
در خیمه مانده چشم انتظارش – مادر دهد تاب آن گاهوارش
قنداقه¬ی او شد کفن بر دست بابا
بر دیدن او آمده محسن زهرا
علیّ اصغر (۲)
*******
شرمنده گشتم از مادر او – آبی ندادم بر اصغر او
قنداقه¬ی او شد کفن بر دست بابا
بر دیدن او آمده محسن زهرا
علیّ اصغر (۲)
ای طفل ششماهه¬ی من
ای همه هستم علیّ اصغر من
اینگونه، مکن تلظّی
تو مزن آتش به جان و پیکر من
وای، بنگر بیقرارم ـ شده خون چشم زارم
وای، کن دعا بهر یاران ـ من که آبی ندارم
لای لای علی جان
داغ غربتم علی جان
گشته شعله و شرر زده به جانت
می¬دانم ای غنچه¬ی من
تشنه¬ی آبی و خشکیده لبانت
وای، مزن آتش به جانم ـ کودک مهربانم
وای، چون دل مادر تو ـ خون شده دیدگانم
لای لای علی جان
بر روی دو دست بابا
ای کبوتر عاقبت تو پر گشودی
تا تیر سه شعبه آمد
حنجرت را تو به(بهر) من سپر نمودی
وای، کودک بی گناهم ـ داده¬ای جان به راهم
وای، حرمله خندد از مین ـ بر من و اشک و آهم
لای لای علی جان
دست و پا، مزن علی جان
که غم تو از ک