بر زمین کوبید سم اما سوارش برنخاست
شیهه زد لیکن امیر کارزارش برنخاست
شعله ور شد در جنون خشم و بهت خود ولی
راکبش آن مهربان، آن غمگسارش برنخاست
پیکرش شد جنگلی از شاخسار نیزه آه!
جز گل زخم دمادم از بهارش برنخاست
لحظه ای آسود در خواب چمنزار بهشت
کرکس درد از تن گلگون خارش برنخاست
مثل یک ابر سپید اما سترون در افق
هیچ جز آهی ز جان دردبارش برنخاست
جوی رگ هایش تهی چون گشت زیر پای مرد
زانوان خم کرد و دیگر از کنارش برنخاست
شاعر : بهمن صالحی
- پنج شنبه
- 2
- آبان
- 1392
- ساعت
- 05:05
- نوشته شده توسط
- یحیی