این دشت ندیده است بهارانی از این دست
بر سینه خود نم نم بارانی از این دست
از کوه بپرسید چه آمد به سر ماه
در ساحل امواج خروشانی از این دست
بر پهنه این خاک عطشناک وزیده است
ناگفته نماند که چه طوفانی از این دست
با تیر تو را بدرقه کردند که باشد
بر سفره چشمان تو مهمانی از این دست
بین الحرمینی شد و در عرش درخشید
هر جا که کشیدند خیابانی از این دست
تاریخ نگاران همه گشتند و ندیدند
بر صفحه تاریخ شهیدانی از این دست
از موی پریشان تو الهام گرفتیم
یک عمر در اشعار پریشانی از این دست
وقتی که سلاطین جهان تشنه اینند
تا دست بگیرند به دامانی از این دست
ما بین دو دست تو چرا فاصله افتاد
این قصه چرا داشته پایانی از ا
- سه شنبه
- 21
- خرداد
- 1392
- ساعت
- 07:56
- نوشته شده توسط
- یحیی