یوسف اشک
تا یوسف اشکم سر بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
در سوز جگر مصلحت ماست که ما را
غیر از جگر سوخته در کار نیاید
خارم من و در سینه من عشق شکفته است
تا خلق نگویند گل از خار نیاید
بیمار فراقم من و وصل است دوایم
تدبیر به کار من بیمار نیاید
یک عمر به درگاه رضا رفتم و حاشاک
بر دیدن این دلشده یک بار نیامد
ای حجت هشتم که خدا خوانده رضایت
مدح تو جز از ایزد دادار نیاید
خود را به تو بستم که منم نوکر کویت
از نوکریم گر که تو را عار نیاید
ما عافیت از چشم تو داریم که گوید
بیمار به دلجویی بیمار نیاید
نومیدی و درگاه تو، بی سابقه باشد
هر کار ز تو آید و این کار نیاید
آخر به کجا روی کند ای همه رحمت
- دوشنبه
- 11
- بهمن
- 1389
- ساعت
- 22:03
- نوشته شده توسط
- مهدی نعمت نژاد