در سینه کسی غصه ی محبوس نبیند
در خواب کسی این همه کابوس نبیند
بعد از من غم دیده خدا ، دیده ی طفلی
در کوچه کتک خوردن ناموس نبیند
- دوشنبه
- 11
- دی
- 1391
- ساعت
- 21:39
- نوشته شده توسط
- عفاف
در سینه کسی غصه ی محبوس نبیند
در خواب کسی این همه کابوس نبیند
بعد از من غم دیده خدا ، دیده ی طفلی
در کوچه کتک خوردن ناموس نبیند
وامی گذارم تا سحر چشم ترم را
شاید ببینم بار دیگر مادرم را
این کوچه می داند که من تنهاترینم
این خانه می فهمد تمام باورم را
ای اشک ها ای ناله ها کارم تمام است
امشب اجل می گستراند بسترم را
باید به یاد روز عاشورا گذارم
بر خاک ها هنگام جان دادن سرم را
با یاد زهرا درد زهر از یاد من رفت
بر باد داده داغ او خاکسترم را
صفرای رنج مجتبی را وا گذارید
قاسم شکوفا می کند باغ و برم را
شیرین تر از جان ست این زهری که خوردم
خاموش کرد آتشفشان حنجرم را
ای زهر ممنون از تو بر زهرا رسیدم
پر کن دوباره از شراره ساغرم را
خواهر منال از غربتم، بارانی از تیر
تشییع خواهد کرد امشب پیکرم را
من خواب دیدم خواب زهرا را دوباره
بوییدم از نو یاس بابا را دوباره
بغضم چو نیلوفر به پای او گره خورد
گفتم نرو، بنشین، ببین ما را دوباره
سهم من از ارث پدر دریای درد است
دریاب این مظلومِ تنها را دوباره
چاهی برایم نیست تا در آن بگریم
ماننده بابا کل شب ها را دوباره
مادر چو می خوابم همه امیدم این است
باشد نبینم صبح فردا را دوباره
با یاد سیلی خوردنت با گریه گویم
شرمنده کن ای اشک دریا را دوباره
حرفی بزن، چیزی بگو، ای دختر وحی
حل کن برایم این معما را دوباره
مثل علی بهر سلامم پاسخی نیست
بشکن سکوت شام یلدا را دوباره
می گفتم و می گفت تا (نیسی) بخواند
بهر حسن این شعر زیبا را دوباره
ای پســر اول شیــر خـــدا
ای بـه حسینبنعلـی مقتدا
کـل محمّـد! و تمـام علـی!
بـر قد و بـالات سلام علـی
تمــام قـد، آینــۀ کبـریــا
مــدال دوش خاتــمالانبیـا
تجسـم جمـال سـرّ و علـن!
کریـم آل فاطمـه یـا حسـن!
چشـم خدا محو تمـاشای تو
ارض و سما غرق تجلای تو
طلعـت زیبات حسن در حسن
بلکه سراپـات حسن در حسن
روی تـو تفسیـر تبـارک شده
ماه صیام از تـو مبـارک شده
ماه خـدا عـاشق شبهای تو
روزه گشوده است ز لبهای تو
مدح تو شـد زینت لـوح و قلم
بیـن امامـان بـه کـرامت علم
مظهر حُسن ذوالجلالی حَسن
چــارده آیینـه جمـالی حسن
مـاهِ ســر شـانــۀ پیغمبــری
مصـحف روی سینـۀ حیـدری
مدح تو وحی خالق سرمد است
خواندن
زیر بار غم تو شانه كم آورد حسن
بی تو جانم شده لبریز غم و درد حسن
پیش چشمان ترم لجّه خون شد جگرت
بین فراقت به دل خسته چها كرد حسن
اسوهٔ صبر و صفا رفتی و بی صبر شدم
چهره از هجر جگرسوز تو شد زرد حسن
نای طفلان حزینت شده هم صحبت غم
تاب این سوز گران مایه نیاورد حسن
ای صفا بخش دل زار و تن خستة من
میچكد بی تو به رخساره نم سردحسن
در دل خانه غریبانه شدی كشتة زهر
آه ازآن سینة بی همدم و همدرد حسن
صبر تو ضامن آیین محمّد شده است
درصبوری تك و بی مثل و همآورد حسن
مایة فخر نبی شاه وفا پیشة صبر
خون به دلها شده از فرقه نامرد حسن
سوی آن دوره جهلی كه نبی داده به باد
گوئیا باز جهان كرده عقب گرد حسن
ای كریم حرم آل ع
آیا به گدای شهر جا خواهی داد؟
با دست خودت به ما غذا خواهی داد
بدتر ز جذامیان مریضی داریم
آیا تو به درد ما دوا خواهی داد
هر بار كه در خانه ی تو رو آریم
تو بیشتر از نیاز ما خواهی داد
لطف پسرت قاسم و الطاف شماست
با اوست هر آنچه كه عطا خواهی داد
گویند حساب سینه زن ها با توست
در حشر چه بر اهل ولا خواهی داد
با نام ابوالفضل تو را می خوانیم
با نام ابوالفضل چه ها خواهی داد
گویند نگفته ای كه در كوچه چه شد
آیا خبر از كوچه به ما خواهی داد؟!
شاعر:حیدری
امشب به لبم ذکر حسن جان دارم
در کنج دلم کلبه ی احزان دارم
از روضه ی «لا یوم کیومِ» آقا
تا آخر عمر آه سوزان دارم
تشنه ام تشنه ز پا تا سر من می سوزد
کار زهر است که بال و پر من می سوزد
بس که در سینه ی خود شعله ی ماتم دارم
از دم و بازدمم بستر من می سوزد
باز هم روی لبم قصه ی مادر گل کرد
باز هم در نظرم مادر من می سوزد
بر لبم روضه ی «لایوم کیوم العاشور»
عالم از زمزمه ی آخر من می سوزد
چشم وا کردم و دیدم که به صحرای غمی
خیمه هایی است که دور و بر من می سوزد
دختری می دود و روی لبش این آواست:
عمه دریاب مرا معجر من می سوزد
حجله ای زیر سم اسب بنا شد دیدم
با تن له شده نیلوفر من می سوزد
در سراشیبی گودال در آغوش حسین
تن بی دست گل پرپر من می سوزد
آخرین زمزمه از تشنه ی گودال آمد:
قطره ای آب -خدا- حنجر من می سوزد
آن طرف غا
دیری ست زمین به سوی دیگر رفته ست
از دایره ی مدار خود در رفته ست
با دیدن قبر خاکی اش فهمیدم
مظلومیت حسن به مادر رفته ست
×××
همسایه صبرِ خواهرش بود حسن
دنباله ی زخمِ مادرش بود حسن
یک کوزه پر از سم... دم افطار... خدا
لب تشنه تر از برادرش بود حسن
****
محدوده ی غم های تو نامعلوم است
ما هر چه سروده ایم نامفهوم است
یک قافیه تنها به دلم می چسبد
آن قافیه هم مثل خودت مظلوم است
جگر پاره شده مرهم بی یاور ها
درد و غم، زخم زده بر جگر مادر ها
این چه رسمی ست که یک عده پرستوی غریب
بنشینند درون قفس همسرها!؟
این چه رازی ست!چرا چشم به در می دوزد
ای چه رازی ست!چه دیده ست به پشت درها
گفت:"لا یوم..."که راه نفسش بند آمد
جای شکر است نبوده خبر از خنجر ها
لحظه ی تشنگی اش آب عذابش میداد
زیر لب داشت امان از جگر دختر ها
سایه اش بود همان چادر زینب بر او
باز هم شکر که بوده ست دگر معجر ها...
***یحیی نژادسلامتی***
سرت رو پای شاه کربلا بود
دلت آواره پشت نیزه ها بود
درسته هیچ روزی کربلا نیست
ولی گودال تو در کوچه ها بود
نبرده همسرت بوی وفا رو
می گیره خواهرت خون لخته ها رو
به خاک می سپاره فردا دست عباس
به روی شونه تابوت بهارو
چرا خشکیده باغ منزل تو
چرا آتیش گرفته حاصل تو
زده لاله جوونه روی لبهات
چی آورده سر تو قاتل تو
فدای خیمه ی عمر کمونت
سفیده رنگ سیمای جوونت
پی درد دل تو بین کوچه
میون تشت خون دیدم نشونت
نهال قاسمت نوبر گرفته
برات دست دعا بر سر گرفته
دلش با دیدن رنگ کبودت
به یاد دستای حیدر گرفته
تو که دست کریمت سفره داره
چرا چشمات پر از ابر بهاره
زبعد ماجرای کوچه ی غم
پر آئینه از گرد و غباره
شکسته خرمت تا
از تاب رفت و طشت طلب کرد و ناله کرد
و آن طشت را ز خون جگر باغ لاله کرد
خونی که خورده در همه عمر از گلو بریخت
خود را تهی زخون دل چند ساله کرد
نبود عجب که خون جگر گر شدش بجام
عمریش روزگار همین در پیاله کرد
نتوان نوشت قصه درد و مصیبتش
ور می توان ز غصه هزاران رساله کرد
زینب درید معجر و آه از جگر کشید
کلثوم زد به سینه و از درد ناله کرد
هر خواهری که بود روان کرد سیل خون
هر دختری که بود پریشان کُلاله کرد
یا رب به اهل بیت ندانم چه سان گذشت
آن روز شد عیان که رسول از جهان گذشت
***وصال شیرازی***
سایه ی دستی میان قاب چشمان ترش
چادر خاکی زهرا بالش زیر سرش
رنگ خون پاشیده بر آیینه ی احساس او
لکه های سرخ روی گوشوار مادرش
این دم آخر به یاد میخ در افتاده است
خانه را آتش زند با روضه ی پشت درش
لخته ها را پاک می کرد از لب خشکیده اش
زینب خونین جگر با گوشه های معجرش
برخلاف رسم سرخ کشتگان راه عشق
رفته رفته سبز تر می شد تمام پیکرش
با نظر بر اشک قاسم گفت:وای از کربلا
نامه ای را داد با گریه به دست همسرش
روضه ی لایوم می خواند غریب اهلبیت
کربلایی ها چه گریانند در دور و برش؟!
چشم امیدش به قد و قامت عباس بود
ایستاده با ادب ساقی کنار بسترش
***وحید قاسمی***
حسن از آب می نالید ، حسین از قحطی آب
یکی را سینه سوزانید ، یکی را کرده بی تاب
امان از آب زهرین ، امان از آب نایاب
******
دو نور دیده ی زهرای اطهر
دو سروِ باوقار باغ حیدر
زده تقدیرِ هر یک را به نوعی
زمانه با نَم آبی مقدّر
دو ماه عالم آرای امامت
دو نورِ سبزِ صحرای قیامت
یکی می نالد از نوشیدن آب
یکی از قحطی این گوهر ناب
یکی را سینه سوزانید ، یکی را کرده بی تاب
حسن از آب می نالید ، حسین از قحطی آب
*****
حسن با خوردن آبی فدا شد
از این رو پایه ساز نینوا شد
حسین خود شاه دشت کربلا شد
لبِ تشنه سرش ازتن جدا شد
دو ماه عالم آرای امامت
دو نورِ سبزِ صحرای قیامت
یکی می نالد از نوشیدن آب
یکی از قحطی این گوهر
فغان زِ داغِ بی شمارِ زهرا
دلِ شکستة غمینِ تنها
رسیده جان به لب ز جور اعدا
******
شکسته قلب زهرا به زیر کوه غم ها
زِ دست ظلم اَعدا رسیده جان به لب ها
******
به سینه سوزد از جفای ایام
به لب نشانده بانگ غصّه مادام
همآره روی سینه دارد آلام
ز دستِ حاکمانِ پست و بدنام
گهی نشسته در عزای خاتم
بپا نموده بزم حُزن و ماتم
بگرید از فراق او دمادم
سروده نالة پدر فداتم
فغان زِ داغِ بی شمارِ زهرا
******
گهی کنار مرتضی نشسته
وزیده باد غصّه دسته دسته
شده انیس آن یل خجسته
بلورِ دل به سنگ غم شکسته
گهی بنالد او زِ آلِ عباس
گهی امیه و یزیدخنّاس
بریزد اشک غم به شورو احساس
زِ داغِ مجتبا و زهر الماس
فغان زِ داغِ بی شم
امان از دل ، دلِ شیعه
فغان از دل ، دلِ شیعه
******
دلِ شيعه دلِ از غصه سرشاريست
فضاي سينه جاي داغ بسياريست
به هركنجي ازاين دل بنگري ، بيني
نشان داغ ياران گُهرباريست
بنال اي دل ، رسيده موسم ناله
صفر همچون محرّم ،ماه غمباريست
نشسته گرد غم بر چهره عالم
هوايِ دل ، هواي گريه و زاريست
به گوش آيد صداي پاي غم هردم
به هر محفل بپا بزم عزاداريست
وراي آسمان ديدگان ابريست
هنوزم سيل خون ازآسمان جاريست
به هجران محمد ، مفخر آدم
سيه پوشيده در فقدان دلداريست
هم آواز نواي زينب وزهرا
فغان ازدل برآيد، وقت غمخواريست
عجب حزني دراين ماتم بُوَد پيدا
عزاي مصطفي آن ماه بيداريست
مقارن با وفات حضرت خاتم
شهادت،منصب سردار ب
واویلا واویلا که کشته شد حسن
واویلا واویلا شکسته یاسمن
واویلا واویلا خزان گشته چمن
واویلا واویلا خون شد دلِ من
واویلا واویلا از این داغ و مُحَن
******
دومین نخل امامت مجتبا
گشته مسموم سموم اشقیا
عاقبت مقتول زهر کینه شد
از دورنگی هایِ چرخِ بی وفا
شاخة سبزِ بهارِ یاء وسین
اولین دُردانة خیرالنسا
مجتبا آیینة ایزد نما
مجتبا اسطورة صلح و صفا
مجتبا نور دو چشمِ مصطفا مجتبا تندیسِ عشقِ مرتضا
واویلا واویلا که کشته شد حسن
******
همسری دل داده بر دنیای زر
آتشِ کین در نهادش شعله ور
دل سپرده بر سیاهی های دون
در اطاعت از پلیدی حیله گر
زهرِ کین را در سبویِ آب ریخت
تابنوشد وارثِ خیرالبشر
مجتبا آیینة ایزد نما م
واویلا ، واویلا از غصه و بلا
از جور اشقیا از غصه و بلا
******
آید به گوشِ جان ، بازم صدایِ غم
دل کرده آشِیان ، اَندر سرایِ غم
غوغا شده از این ، پیغامِ جبرئیل
وقت وداع شد و ، هنگامة رحیل
ختمِِ رُسُل شده ، راهی به کویِ حق
پیغمبرِ عظیم ، رَه بُرده سویِ حق
زهرایِ مَرضیه ، با خیلِ انبیا
بزمِ عزا بپا ، بنموده در سه جا
داغِ پدر نهد ، بر گوشة جگر
سیلابِ اشک و خون ، می ریزد از بصر
یا اَبَتا رسد ، تا اوجِ آسِمان
آخر بمیرَد از ، این سوگِ بی اَمان
زَهرِ جفا زده ، آتش دلِ حسن
بادِ خزان وَزَد ، در محفلِ حسن
مسمومِ کین شده ، فرزندِ فاطمه
اَسما زده شرر ، بر پیکرِ همه
دلبندِ مصطفا ، پاره جگر شده
خونابِ غصّه بر
فاطمه صاحب عزا شد واویلا
وقت هجر مصطفا شد واویلا
خون به جام مجتبا شد واویلا
مضطر از داغ رضا شد واویلا
******
فاطمه باز ، سیه جامه شده
زهر ، آتش کن هنگامه شده
موسم خواندن غمنامه شده
غم نوازشگر هر شامه شده
باز اندوه شده بر او تن پوش
شهدهجران سه گل سازد نوش
چشمه ي غم زده در جانش جوش
می کشد کوه عزایی بر دوش
فاطمه صاحب عزا شد واویلا
فاطمه صاحب عزا شد واویلا
******
رفته پیغمبر خاتم ز جهان
ناله ي وا ابتایش به زبان
آتش افکنده دل پیر و جوان
آسمان خم شده زین سوگ گران
فاطمه گشته به غم وایه مقیم
خون حسرت چکد ازچشم نسیم
دیده بارانی از این داغ عظیم
شده با اشک علی یار و سهیم
وقت هجر مصطفا شد واویلا
فاطمه صاح
قاسمم را من به دستت مي سپارم يا حسين
بـا اميـدت ديـده بـر هـم مي گذارم يا حسين
******
قاسمم دستت امانت از گلم بنما حضانت
چون علی اکبر جوانت جان او بسته به جانت
يا حسين زهر جفا بر پيكرم كاري شده
وقت هجران من و هنگام غم خواري شده
بعـد من نو باوه ام بنما نـوازش يا أخا
قاسم نو رسته ام محتاج دلـداري شده
چشـم اميـدي بـه احسـان تـو دارم يا حسين
قاسمم را من به دستت مي سپارم يا حسين
******
قاسمم دستت امانت از گلم بنما حضانت
چون علی اکبر جوانت جان او بسته به جانت
همسر زرخواه گُسسته رشته ي عمر مرا
خصم بد كاره نهاده آتش كين در سـرا
اين زمان واپسين بنشين برادر در برم
آرزو دارم ببـينـم ايـن دم آخـر تـو را
د
فاطمه داغ ، دارد بي شمار فاطمه داغ ، دارد بي شمار
داغ بـابـايـي والـا تـبــار فاطمه داغ ، دارد بي شمـار
سـوگ فرزنـدي بـا اعتبـار فاطمه داغ ، دارد بي شمـار
******
غرق انـدوه گرديده جهـان
نقـش غـم بر فرق آسمـان
لرزد عالم زين سوگ گـران
رنگ ماتـم بنشستـه عيـان
بـر در و ديـوار بـي كـران
فاطمـه مي سوزد در نهـان
ريـزد از ديده اشـك بهـار فاطمه داغ ، دارد بي شمار
فاطمه داغ ، دارد بي شمار فاطمه داغ ، دارد بي شمار
******
در صفـر اين مـاه غـم فـزا
كـرده بـر پـا بزمي از عـزا
گـاهي از هجـران مصطفـا
گـاهي هم در سوگ مجتبـا
گـه ز داغ جـانسـوز رضـا
گـريـه ها دارد خيـرالنسـا
با دو چشم خون و اشكبـار فاطمه داغ ، د
ماه صفر دوباره بزم عزا به پا شد
فاطمه در سه نوبت صاحب این عزا شد
******
حضرت فاطمه در ماه صفر شکسته
گه به عزای بابا گهی پسر نشسته
شال عزا سه نوبت بر سر و سینه بسته
داغِدار ؛ سوگِوار ؛ حضرت زهرا شده
بی قرار ؛ اشکِبار ؛ غرقه ی غم ها شده
ماه شب مدینه خسرو بی قرینه
رفت و نشانده زهرا داغ پدر به سینه
به خدا ، به عزا ، بِنِشسته در سه نوبت
به پدر ، به حسن ، به رضا شهید غربت
فاطمه در سه نوبت صاحب این عزا شد
ماه صفر دوباره بزم عزا به پا شد
******
دیده ببست و پَر زد سوی جنان پیمبر
آه که از این جدایی فاطمه ی مطهر
خون شده قلب پاکش چون دلِ زارِحیدر
داغِدار ؛ سوگِوار ؛ حضرت زهرا شده
بی قرار ؛ اشکِبار ؛ غرقه
زهر کاری گشت و درمان بی اثر
مجتبا بسته دگر بارِ سفر
می چکد خون حسینم از بصر
زینبم شال عزا افکنده سر
******
آبِ زهرآلودِ نوشین عاقبت قلبِ پاکِ مجتبارا سوخت سوخت
همچو تیرِ غصه ، تن پوشِ عزا برسُلالِ پاکِ زهرا دوخت دوخت
نیست درمانی بر این دردِ گران
مرهمی بر حالِ زارِ عاشقان
شد مؤثِر زهرِ اسماء بر تنِ
سبزپوشِ با وقاری از جنان
ای داد از این مُحَن بیداد از این مُحَن
خونابه ی حسن پر کرده این لگن
مجتبا بسته دگر بارِ سفر
زهر کاری گشت و درمان بی اثر
******
بی وفائی ، نانجیبی ، بی کسی شعله برپا کرده در قاموسِ تن
در درونِ خانه بی یار و غریب الامان از این دلِ خونِ حسن
غم گرفته چهره ی کاشانه را
زور و زر دل
کریم های دو عالم به نام زاده شدند
زبانزد همه ی خاص و عام زاده شدند
اگر که ظرف نباشد توقع مِی نیست
شراب ها همه از فیض جام زاده شدند
چقدر خام شدم تا مرا کمی بپزند
پیاله ها همه از خشت خام زاده شدند
تو امر کردی و تکوینا استجابت شد
و عاشقان تو با یک کلام زاده شدند
جواب دادن تو اشتیاق می آرد
سلام ها ز علیک السلام زاده شدند
چه خوب شد که محبان حلال زاده ی عشق
و دشمنان حسن هم حرام زاده شدند
حسن حسین و یقینا حسین هم حسن است
نشسته ام که ببینم کدام زاده شدند
همین دو تا پسر فاطمه همان اول
امامزاده شدند و امام زاده شدند
چقدر دور و بر تو فرشته ریخته است
بزرگ ها همه با احترام زاده شدند
بساط نوکری ما کنار تو پ
جـان حسین و زینب و عبـاس مـن درود
رازی خبـر دهم که دل همواره خون نمود
یک ماجرا بگویم از آن کوچه هـای تنگ
آن کوچه که به جـز منـو مادر کسی نبود
دستم به دست مادر و خندان به کوچه ها
گام ها بلند ، تـا که به مقصـد رسیم زود
مـا در مسیـر خانه قبالـه بـه دستمـان
انگـار راه خـانـه ی ما دور گشتـه بود
نـاگـه غریبه ای به مسیـر سـد راه شـد
مردی کـه جنـس او بُده از مـردم یهود
دیـدم که مـادرم بـه عقب می رود ولی
این فاصله گرفتن از آن مرد دون چه سود؟
دستی به کوچه هـا ز سـر من عبور کرد
دستی کـه بشکنـد چقَدَر هم بزرگ بود
بانگی رسید بگوشم و دیدم که مه گرفت
یک ضربه زد دو گونه ی مادر شده کبود
مادر میـان کوچه زمیـن خ
و که آرامبخش این قلوبی
خبر از حال من داری به خوبی
جواب اشک های زینب تو
شده در شام رقص و پایکوبی
شده زخم دل من سخت کاری
که از دستم نیامد هیچ کاری
به پیش چشم من در بارش سنگ
چه تکریمی شد از لب های قاری
چرا از ظلم بی اندازه ي شهر
نمی پاشد ز هم شیرازه ي شهر
دل هفت آسمان را غرق خون کرد
سر خورشید بر دروازه ي شهر
شاعر:؟؟؟؟؟
مصیبت، طاقتش را سر می آورد
که با خود یک دل پرپر می آورد
از آن تن های غرق خون! بمیرم
هزاران تیر باید در می آورد
تنت خورشیدِ دشت کربلا بود
نه غسل و نه کفن در خون رها بود
بگو ای زینت دوش پیمبر
کجا شایسته ي تو بوریا بود؟
چه باید کرد با این خون جاری
تن خورشید و صدها زخم کاری
به روی خاک گفتم صورتت را ...
الهی من بمیرم سر نداری
ندارد وسعت داغم مساحت
ندیدم بعدِ تو یک روز راحت
مرا از کربلا بردند اما
دلم جا ماند بین قتلگاهت
ندارد شام غم هایم سپیده
من و یک کاروان قد خمیده
رسیده وقت آغاز جدایی
خداحافظ تن در خون تپیده
خزان شد پیش چشمم باغی از یاس
منم تنها در این هنگام حساس
مهیای سفر هستم ولی آه
ندارم محرمی برخیز عباس
دلِ عالم گرفت از هُرم آهت
فدای کودکان بی پناهت
الهی قلب من آتش بگیرد
شب آخر شبیه خیمه گاهت
تمام خیمه ها می سوخت یا رب
امان از بی پناهی در دل شب
تمام دشت پر بود از سیاهی
چه آمد تا سحر بر روز زینب
تو که رفتی کشید آتش زبانه
حرامی حمله ور شد وحشیانه
امان از بی حیائی های دشمن
امان از طعنه های تازیانه
نه تنها زخم ها بی التیام است
حدیث غربت او نا تمام است
میان قتلگاه افتاده اما
نگاه آخرش سوی خیام است
دل من داغدار رفتن تو
به روی خاک این صحرا تن تو
تمام گرگ ها در قتلگاه و ...
چه دعوایی سر پیراهن تو ...
اسير غربتي جانكاه، زینب
دلش بی تاب شد ناگاه، زینب
صدایی می رسد از بین گودال
إلَیَّ ، یا اُخَیَّ ، آه زینب