به تو آموخت از اول، خدا رسم اميري را
شجاعت را، سخاوت را، حيا و سر به زيري را
غدير از چشم هاي تو خجالت مي كشيد امّا -
برايت حكم مي كردند عمري گوشه گيري را
هميشه بوي نان و عشق مي آيد از اين كوچه
كه با خود مي برد از خانه ها بوي فقيري را
زمينِ خسته با چشم خودش هر روز مي بيند
به زير پاي مرد آسمان، فرش حصيري را
تو را با چاه هاي كوفه تنها مي گذارم تا -
بريزي در دل اين واژه ها حسي كويري را
بدون تو زمين در انجماد سينه ها يخ زد
به دندانش گرفت آيينه ی بغضي ز مهري را
خدا در شيره ی جانت چكانده بود دريا را
عدالت را، قناعت را، حيا و سر به زيري را
شاعر : حسنا محمدزاده
- پنج شنبه
- 7
- فروردین
- 1393
- ساعت
- 14:21
- نوشته شده توسط
- یحیی