همره قافله ي كرب و بلا
دختري بود ز مسلم به نوا
همه شب ذكري و حاجاتي داشت
صوت جانسوز و مناجاتي داشت
كاي خدا چشم اميدم به در است
تا كي آخر پدرم در سفر است
كاش بابم ز سفر مي آمد
زان سفر كرده خبر مي آمد
آن دل افسرده در آن شدت غم
ديد در بين غزالان حرم
پسر فاطمه همچون پدرش
ميكشد دست يتيمي به سرش
گفت اي سوخته عالم ز غمت
بر سرم سايه ي لطف و كرمت
شده از لطف تو خون بر جگرم
من مظلومه مگر بي پدرم
فاش برگو چه خبر آمده است
پدرم را چه به سر آمده است
گفت اي دسته گل زيبايم
من از امروز تورا بابايم
دختر كوچك من خواهر توست
خواهر غم زده ام مادر توست
شاعر:حاج غلامرضا سازگار
- چهارشنبه
- 1
- شهریور
- 1391
- ساعت
- 13:08
- نوشته شده توسط
- علی