شهادت حضرت رقیه

مرتب سازی براساس

شعر حضرت رقیه (س) (نیمه شب بود که درهای اجابت وا شد) *

3539
3

شعر حضرت رقیه (س) (نیمه شب بود که درهای اجابت وا شد) نیمه شب بود که درهای اجابت وا شد
یوسف گمشده دخترکی پیدا شد
آن که همراه سخن هاش همه لکنت بود
چون که چشمش به پدر خورد زبانش وا شد
چون که عطر پدرش را به خرابه حس کرد
یا علی گفت و به صد رنج ز جایش پا شد
هاتفی داد ندا چشم تو روشن خانم!
آن که می گفت نداری تو پدر رسوا شد
رفت و تا روز جزا بهر تسلای یتیم
شام بدنام ترین نقطه این دنیا شد
سوره کوثر این قافله را دق دادند
باز هم زینب غمدیدهٔ ما تنها شد
شاعر :مجمد حسین رحیمیان

  • سه شنبه
  • 21
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 16:39
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب
فروشگاه پرچم

شعر حضرت رقیه (س) (نامی شدی، روی لب اینیّ و آنی) *

1219

شعر حضرت رقیه (س) (نامی شدی، روی لب اینیّ و آنی) نامی شدی، روی لب اینیّ و آنی
یا شایدم بابای از ما بهترانی
بد جور سیلی خورده ام این چند روزه
خوردم، ولی حتی دریغ از تکّه نانی
من که توان راه رفتن هم ندارم
حالا سوال من، تو آیا می توانی؟
ای وای یادم رفت، تو که پا نداری
یک سر، نه دستیّ و نه حتی استخوانی
جای تو خیلی بهتر از این جاست بابا
با اکبرت در انتهای آسمانی
یا با عمو پیش امیرالمومنینی
یا پیش زهرا در بهشت بی کرانی
بابا سلامت را به عمّه می رسانم
بابا سلامم را به مادر می رسانی؟
من مانده ام با روزگار سرد تقدیر
با این همه نامردمی، نامهربانی
شاید نیاوردی به جا این دخترت را
یا شایدم بابای از ما بهترانی
شاعر :حمید رمی

  • سه شنبه
  • 21
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 16:42
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (گوش طفل مرا ز جا کندی) *

1272

شعر حضرت رقیه (س) (گوش طفل مرا ز جا کندی) گوش طفل مرا ز جا کندی
بی مروّت حیا کن از سر من
دختر تو چگونه راضی شد
که شود پاره گوش دختر من؟
مثل این گوشواره، ای نامرد!
بین بازارها فراوان است
تو به انگشت من قناعت کن
قیمت گوشواره ارزان است
چِه قَدَر باید التماس کند
چادر دختر مرا بدهید
دست خود را کشیده تا نیزه
به یتیمم سر مرا بدهید
چه قَدَر تازیانه و سیلی
مگر از غصّه هاش بی خبرید
پای او کوچک است و کم طاقت
لاأقل روی ناقه اش ببرید
بس که از تازیانه ها خورده
سیر گشته، غذا نمی خواهد
وعده تشت را به او ندهید
جز پدر از شما نمی خواهد
وسط شهر هر چه می خواهید
دائماً سنگ بر سرم بزنید
چوبتان را به لب خریدارم
ولی از این سه ساله در گذرید
این که در خود خزیده

  • سه شنبه
  • 21
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 16:46
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (قافله را بی تو رها می کنم) *

1976
2

شعر حضرت رقیه (س) (قافله را بی تو رها می کنم) قافله را بی تو رها می کنم
در دل شب شور و نوا می کنم
در دل تاریکی شب ها پدر
تو را ز عمق جان صدا می کنم
درد فراق و غم هجر تو را
به اشک دیده ام دوا می کنم
در پی تو دوان دوان می روم
به هر طرف سعی و خطا می کنم
در هوس گرمی آغوش تو
زمزمه و ناله به پا می کنم
دور ز چشمان عمو شکوه ام
با تو و با باد صبا می کنم
کرد چنان دست عدو با رخم
که من ز گفتنش ابا می کنم
یا ابتا ببین که چون مادرت
تکیه به دیوار و عصا می کنم
ببین که در شیوه ره رفتنم
به مادر تو اقتدا می کنم
شاعر :مجید رجبی

  • سه شنبه
  • 21
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 16:51
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) ( دردها هست، ولی فرصت گفتاری نیست) *

1556
4

شعر حضرت رقیه (س) ( دردها هست، ولی فرصت گفتاری نیست) دردها هست، ولی فرصت گفتاری نیست
عازمم قافله را قافله سالاری نیست
بگذارید بمانم به برش یک امشب
تا نگویند بر این کشته عزاداری نیست
پای یک طفل نبینی که پر از خون نشده
دیده بگشا که به باغت گل بی خاری نیست
بر تو هر زخم تنت گریه کند گریۀ خون
کس نگوید زغمت دیدۀ خونباری نیست
غم اطفال فراری به بیابان چه خوری
عمه با ماست نگویی که مددکاری نیست
آفتاب و عطش و داغ، همه سوزان لیک
غیر تَب بر سر بیمار، پرستاری نیست
شاعر :علی انسانی

  • چهارشنبه
  • 22
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 07:57
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) ( رویِ نِی مویِ تو در باد رها افتاده) *

1246
0

شعر حضرت رقیه (س) ( رویِ نِی مویِ تو در باد رها افتاده) رویِ نِی مویِ تو در باد رها افتاده
در فضا رایحه‌ای روح‌فزا افتاده
سر تو می‌رود و پیکر تو می‌ماند
از هم آیاتِ وجودِ تو جدا افتاده
آتش آن نیست که در خرمن پروانه زدند
آتش آن است که در خیمۀ ما افتاده
دم گودال دلم ریخت که انگشتت کو؟
حق بده خواهرت اینگونه ز پا افتاده
عاقبت دید رباب آنچه نباید می‌دید
آنقدر زار زده تا ز صدا افتاده
من به میل خود از اینجا نروم، میبَرَدَم
تازیانه که به جانِ تن ما افتاده
می شمارم همه طفلان حرم را دائم
وای که دخترکت باز کجا افتاده؟
زجر رفته ست سراغش که بیارد او را
آمد اما به رویش پنجه به جا افتاده
هق هقش پاسخ من شد که از او پرسیدم
دو سه دندانِ تو ای عمه چرا افتاده؟
شاعر :

  • چهارشنبه
  • 22
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 07:59
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) ( شب میان دفترم بابای بی سر می كشم ) *

1205
2

شعر حضرت رقیه (س) ( شب میان دفترم بابای بی سر می كشم ) شب میان دفترم بابای بی سر می كشم
جای این سر را میان دست دختر می كشم
قاری قرآن خود را در شب تاریك شام
با نوای سوره ی والفجر و كوثر می كشم
ماجرای قتلگه بابا به گوش من رسید
آه، حالا خنجری را روی حنجر می كشم
یاد آن شام غریبان می كنم با اشك خود
بر فراز نیزه ها یك ماه احمر می كشم
بین نقّاشی خود یادی ز سقّا می كنم
من عموی خویش را مانند حیدر می كشم
كودكم امّا شبیه مادرم تا گشته ام
خویش را در صورت زهرای اطهر می كشم
تا كنم تفسیر حرفم را برای عمّه ام
عدّه ای نامرد و یك زن پشت یك در می كشم
حیف باشد درد خود را من نگویم ای پدر
راز پنهان دلم را خطِّ آخر می كشم
شاعر :حمید رمی

  • چهارشنبه
  • 22
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 14:02
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) ( ساحل زخم گلویت دل دریای من است) *

6372
1

شعر حضرت رقیه (س) ( ساحل زخم گلویت دل دریای من است) ساحل زخم گلویت دل دریای من است
موی تو سوخته اما شب یلدای من است
آمدی داغ دل تنگ مرا تازه كنی
یا دلت سوخته از در به دری های من است
خواب دیدم بغلم كرده ای و می بوسی
سر تو در بغلم معنی رویای من است
وای بابا چه بلایی به سرت آمده است؟
لبت انگار ترك خورده تر از پای من است
بس كه زخمی شده ای چهره تو برگشته است
باورم نیست كه این سر سر بابای من است
من به عشق تو سر سوخته را شانه زدم
دیده وا كن به خدا وقت تماشای من است
عمه از دست زمین خوردن من پیر شده
نیمی از خم شدن قامت او پای من است
دست بر بال ملائك زدن از دوش عمو
ماجرای سحر روشن فردای من است
شاعر : مصطفی متولی

  • چهارشنبه
  • 22
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 14:12
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب
 وحید محمدی

شعر حضرت رقیه (س) -( زندگی بی تو در این شهر نفس گیر شده) * وحید محمدی

1626

شعر حضرت رقیه (س) -( زندگی بی تو در این شهر نفس گیر شده) زندگی بی تو در این شهر نفس گیر شده
باورت نیست ولی دختر تو پیر شده
چه بیایی چه نیایی به خدا می میرم
پس قدم رنجه نما که به خدا دیر شده
در کتاب قَدَر دختر دردانه تو
رنج و محنت همه جا رشته تحریر شده
خواب دیدم که شبی مهر به دامان دارم
آمدی خواب من غم زده تعبیر شده
آن قدر بر غم هجران تو اشک افشاندم
ژاله بر برگ گل یاس تو تبخیر شده
سرگذشت من هجران زده در طول سفر
بر رخ کودک معصوم تو تصویر شده
کاش می مردم و با چشم نمی دیدم که
چهره ات دست خوش این همه تغییر شده
با تو سر بسته بگوید غم دل واپسی اش
دختری که هدف طعنه و تحقیر شده
من و انگشت نمایی من و بازار کجا؟!
به خدا دخترت از زندگی اش سیر شده
حاجت سلسله بر

  • چهارشنبه
  • 22
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 16:10
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) ( رانده‌ام‌ از دیده ی‌ مجروح‌ امشب‌ خواب‌ را) *

1359
1

شعر حضرت رقیه (س) ( رانده‌ام‌ از دیده ی‌ مجروح‌ امشب‌ خواب‌ را) رانده‌ام‌ از دیده ی‌ مجروح‌ امشب‌ خواب‌ را
میهمان‌ِ دیده‌ كردم‌ تا سحر مهتاب‌ را
گرچه‌ بی‌ فیض‌ از حضور یار بودم‌ مدتی
‌ كرده‌ام‌ آرام‌ با یادش‌ دل‌ بی‌ تاب‌ را
دُرِّ دریای‌ ولایم‌ ساحل‌ امید كو؟
مُردم‌ از بس‌ خورده‌ام‌ شلاق این‌ گرداب‌ را
شد حدیث‌ رزم‌ من‌ افزون‌تر از جنگاوران‌
گر چه‌ طفلم‌ من‌ ندارم‌ قدمت‌ اصحاب‌ را
پای‌ مجروحم‌ ندارد تاب‌، برخیزم‌ ز جا
ای‌ پدر سیلی‌ نبرده‌ از سرم‌ آداب‌ را
باغبان‌ عشق‌ رفتی‌ تا بهشت‌ آرزو
دست‌ گل چین‌ از چه‌ دادی‌ غنچه‌ شاداب‌ را
اجر ذكرت‌ را رخم‌ از ضربه ی‌ سیلی‌ گرفت‌
پاك‌ كن‌ با دست‌ خود از چهره‌ام‌ خون آب‌ را
طاق ابروی‌ تو محراب‌ نماز عمه‌ بود
ای‌ پدر ج

  • چهارشنبه
  • 22
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 16:16
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (هر که از عشق رنگ و بو دارد ) *

1763

شعر حضرت رقیه (س) (هر که از عشق رنگ و بو دارد ) هر که از عشق رنگ و بو دارد
هر چه هم باشد آبرو دارد
گر چه از عشق بارها گفتند
باز هم جای گفتگو دارد
بردن نام عشق جایز نیست
جز بر آنکه لبش وضو دارد
کیست این خانم سه ساله ی عشق
که پدر هم هوای او دارد
هر چه کردم مرا دمشق نبرد
دل من نیز آرزو دارد
نه مگر می شود بغل نشود
نه مگر می شود عمو دارد
بال جبریل با پرش خوب است
آسمان با کبوترش خوب است
عاشقان مثل ابر بارانند
از همه چشمها ترش خوب است
به گرفتاریم نگاه مکن
جاده ی عشق آخرش خوب است
گر چه طفل پسر نمک دارد
ولی این بار دخترش خوب است
از همه دختران هر آنکس که
رفته باشد به مادرش خوب است
بهر بالا نشینی خانم
شانه های برادرش خوب است
ای مسیحای آشنای حسین
خنده

  • چهارشنبه
  • 22
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 16:19
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) ( کیست امشب در دل طوفانی او جا کند ) *

1703

شعر حضرت رقیه (س) ( کیست امشب در دل طوفانی او جا کند ) کیست امشب در دل طوفانی او جا کند
قطره های تاولش را راهی دریا کند
گرد و خاکی گشته بود اما هنوز آئینه بود
صفحه آئینه را فردای محشر وا کند
مشتی از خاکستر پروانه نیت کرده است
کنج این ویران سرا میخانه ای برپا کند
تار و پودی از لباس مندرس گردیده اش
می تواند دیده یعقوب را بینا کند
او که دارد پنجه ای مشکل گشا قادر نبود
چشمهای بسته بابای خودرا وا کند
گیسویش را زیر پای میهمانش پهن کرد
آنقدر فرصت نشد تا بوریا پیدا کند
خشت های این خرابه سنگ غسلش می شود
یک نفر باید دوباره غسل یک زهرا کند
شاعر : علی اکبر لطیفیان

  • چهارشنبه
  • 22
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 16:27
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) ( نه تنها پیکرش بی تاب بوده) *

1780

شعر حضرت رقیه (س) ( نه تنها پیکرش بی تاب بوده) نه تنها پیکرش بی تاب بوده
که گل زخم تنش خوناب بوده
چه کاری کرد سیلی با دوچشمش..!؟
که گوئی چند روزی خواب بوده
چه زخمی بر جگر بگذاشتی زجر...!
عجب دست ضمختی داشتی زجر...!
که هرکس دید روی نازکم را . . .
به خنده گفت که : " گل کاشتی زجر ! "
چو زینب پیکرش را آب می ریخت
ستاره بر تن مهتاب می ریخت
همه دیدند چون زهرای اطهر
ز هر جای تنش خوناب می ریخت
شاعر : یاسر حوتی

  • چهارشنبه
  • 22
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 16:30
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) ( به کویر لب خشک تو ترک افتاده) *

1551

شعر حضرت رقیه (س) ( به کویر لب خشک تو ترک افتاده) به کویر لب خشک تو ترک افتاده
روی آیینه چشمان تو لک افتاده
با ملاک چه حسابی سر تو سنجیدند
که به پیشانی تو سنگ محک افتاده
هیچکس بعد تو جز غم به سراغم نرسید
ماه رخسار تو از چشم فلک افتاده
برنیاید زشناسایی تو چشم ترم
حق بده دختر دردانه به شک افتاده
پره از نقش ونگار است تمام تن من
نقش چکمه به تنم خورده وحک افتاده
عمه با دیدن من ذکر لبش یا زهراست
گوئیا یاد همان زخم فدک افتاده
خوب معلوم بود در وسط صد پنجه
حجم گیسوی من غمزده تک افتاده
شبی از ناقه فتادم بدنم درد گرفت
گفت دشمن ببریدش به درک افتاده
چهره ات کنگره زخم شده ای بابا
شعله بر زخم سرت مثل نمک افتاده
شاعر : مجتبی صمدی

  • چهارشنبه
  • 22
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 16:33
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) ( هم اشک یتیم را در آوردی تو) *

1758
2

شعر حضرت رقیه (س) ( هم اشک یتیم را در آوردی تو) هم اشک یتیم را در آوردی تو
هم دست به معجر آوردی تو
بگذار برای صبح، قدری آرام
مامور طبق، مگر سر آوردی تو؟!
بابای مرا بیار بابایی که...
...دستی بکشد به موهایی که...
...هر روز ز روز قبل کمتر می شد...
...با شعله ی بام های آنجا که...
شد وارد شهر محمل ساداتی
دادند به این قبیله نان خیراتی
از شام، سران کوفه معجر بردند
آن روز برای طفلشان سوغاتی
در راه سری بریده همسایم بود
یک باغچه ی خار داخل پایم بود
نه، خواب نبود!! داخل انگشتش...
انگشتری عقیق بابایم بود
بر نیزه پر پرستویم را بردند
سنجاق میان گیسویم را بردند
تا از گل سر خیالشان راحت شد
بابای گلم، النگویم را بردند
آرامش خواب هرشبی را هم که...
گیسوی به آ

  • چهارشنبه
  • 22
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 16:35
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (آسمون دلم گرفته، آسمون دلم شده خون ) *

3074
11

شعر حضرت رقیه (س) (آسمون دلم گرفته، آسمون دلم شده خون ) آسمون دلم گرفته، آسمون دلم شده خون
منم اون طفلی که تنها، گم شده تو این بیابون
آسمون از بس دویدم، تو پاهام نمونده جونی
نه نفس تو سینه دارم، نه کسی نه همزبونی
آسمون قافله رفته، دیگه هم برنمی گرده
بدنم داره می لرزه، بیابون تاریک و سرده
آسمون صدای پایی، داره می رسه به گوشم
دیدی گفتم که نکرده، عمه زینب فراموشم
آسمون ببین که از غم، قامتش چقدرخمیده
می بره اسم بابامو، با نفس های بریده
اما نه این عمه جون نیست، ولی خیلی مهربونه
تازه مثل من رو گونه اش، جای دست مونده نشونه
این همون مادر بزرگه، اونکه من شبیهش هستم
باورم نمیشه روی، دامن زهرا نشستم
سر روشونه هاش گذاشتم، لحظه ای راحت خوابیدم
خودمو تو رؤیا روی

  • چهارشنبه
  • 22
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 16:40
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) ( از راه می‌رسند پدرها غروب‌ها) *

2147
1

شعر حضرت رقیه (س) (  از راه می‌رسند پدرها غروب‌ها) از راه می‌رسند پدرها غروب‌ها
دنیای خانه، روشن و زیبا غروب‌ها
از راه می‌رسند پدرها و خانه‌ها
آغوش می‌شوند سرا پا غروب‌ها
از راه می رسند و به آغوش می کشند
با اشتیاق کودک خود غروب ها
از راه می‌رسند و هیاهوی بچه‌هاست
زیباترین ترانه‌ی دنیا غروب‌ها
در چشم های منتظران گرگ و میش عصر
محو است در شکوه تماشا غروب ها
در چشم های دخترکان شوق دیگری‌ست
شوق دوباره دیدن بابا غروب‌ها
بعد از هزار سال همان شوق شعله ور
در چشم های منتظر ما غروب ها
بعد از هزار سال من و کودکان شام
تنها نشسته‌ایم همین‌جا غروب‌ها
این‌جا پدر! خرابه‌ی شام است، کوفه نیست
این‌جا بیا به دیدن ما با غروب‌ها
بابا بیا که بر دلمان زخم‌ها زده‌ ست
د

  • چهارشنبه
  • 22
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 16:47
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) ( مردهایش را نگاهی کرد ...دختر جان گرفت) *

1000
1

شعر حضرت رقیه (س) ( مردهایش را نگاهی کرد ...دختر جان گرفت) مردهایش را نگاهی کرد ...دختر جان گرفت
رفت بالای سر بابایی اش قرآن گرفت
غصه می نوشید از لبهای داداشی ولی
تا عمو را دید ...یکجا غصه اش پایان گرفت
آب ...بابا...مشق هایش را عمو بوسید و رفت
دفتر پیشانی اش بوی گل و ریحان گرفت
رفت آخر...برنگشت اما... نفهمید او چه شد ؟؟!!
تیر بر چشم عمو میخورد یا طوفان گرفت
با خودش میگفت حتما خواب میبیند ولی
گریه های عمه اش را دید اطمینان گرفت...
بعد از آن بغضش شکست و چشم خود را باز کرد
یک نفر با تشت آمد...ناگهان باران گرفت
شاعر : محمد مهدی نور قربانی

  • چهارشنبه
  • 22
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 16:49
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (رقیه، لحظه ای دور از پدر نیست) *

1648
-1

شعر حضرت رقیه (س) (رقیه، لحظه ای دور از پدر نیست) رقیه، لحظه ای دور از پدر نیست
وزو در این سفر دردانه تر نیست
اگرچه باغ پر از یاس و لاله ست
نگاه باغبان، محو سه ساله ست
به لوحش نقش شادی می نگارد
مگر آن غنچه را گلخنده آرد
به فکر دل به دست آوردن اوست
که زین پس، وقت سیلی خوردن اوست
نوازش ها کند گیسوی اورا
نماید بوسه باران روی اورا
همه اورا ز همدیگر ستانند
که اورا بر سر دامن نشانند
گهی گیرد عمو اورا در آغوش
گهی اکبر گذارد بر سر دوش
نگاهی پر ز رمز و راز دار
قرین با هر نگه، صد ناز دارد
بگفتش باش چون جان در بر من
که می آری به یادم مادر من
اگر بیند کسی حال رقیه
فرستد لعن بر آل امیه

  • چهارشنبه
  • 22
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 16:53
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) ( دنیا چرا جلال تو را در نظر نداشت) *

1222

شعر حضرت رقیه (س) ( دنیا چرا جلال تو را در نظر نداشت) دنیا چرا جلال تو را در نظر نداشت
افسوس کز مقام بلندت خبر نداشت
ای مصحفی که چشم خدا بر فراز نی
یکدم ز آیه های رخت چشم بر نداشت
تاریخ غربت علوی در حدیث شام
چون صفحه ی رخت سندی معتبر نداشت
تاشام را مدینه کند قبر کوچکت
از تو حسین فاطمه ای خوبتر نداشت
غیر از شبی که بود چراغت سر پدر
یک شب خرابه ی تو چراغ سحر نداشت
عمر کم تو در سفر شام شاهد است
مثل تو سید الشهدا همسفر نداشت
با آنکه ناله ات جگر سنگ را شکافت
آهت به قلب خصم ستمگر اثر نداشت
هر تیر غم که خواست برد حمله بر دلت
جز سینه ی مقدس زینب سپر نداشت
غیر از تو ای سه ساله سفیر بزرگ شام
دنیا چنین سفیر به سنّ صِغَر نداشت
بی اشک تو خرابه فراموش گشته بود

  • چهارشنبه
  • 22
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 16:57
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) ( تا کی ز تن درد فراقم جان بگیرد) *

1179

شعر حضرت رقیه (س) (  تا کی ز تن درد فراقم جان بگیرد) تا کی ز تن درد فراقم جان بگیرد
امشب دعا کن عمر من پایان بگیرد
گیرم وضو از اشک و رویت را ببوسم
آنسان که زهرا بوسه از قرآن بگیرد
با من بگو کی دیده یک طفل سه ساله
رأس پدر را بر روی دامان بگیرد
با من بگو کی دیده یک مرغ بهشتی
چون جغد جا در گوشه ی ویران بگیرد
با من بگو کی دیده طفلی در خرابه
اشک پدر را با لب عطشان بگیرد
با من بگو کی دیده اشک میزبانی
خاکستر و خون از رخ مهمان بگیرد
با من بگو ای جان بابا، با چه جرمی
دشمن هزاران بار از من جان بگیرد
با من بگو کی دیده با رسم تصدق
ریحانه ی زهرا ز مردم نان بگیرد
دست ار نداری با دو چشم خود دعا کن
زخم دل من از اجل درمان بگیرد
«میثم» سزد در ماتمم آنسان بگریی
کز

  • چهارشنبه
  • 22
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 17:01
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) ( برای منتظر مرگ چاره لازم نیست) *

1374

شعر حضرت رقیه (س) (  برای منتظر مرگ چاره لازم نیست) برای منتظر مرگ چاره لازم نیست
شب خرابه نشین را ستاره لازم نیست
به همجواری اعماق آبی تو خوشم
برای ساکن دریا ستاره لازم نیست
صدای کهف تو از گوش من نمی افتد
به گوش پاره مگر گوشواره لازم نیست
نگاه مضطربت حرف می زند با من
تکلم از سر لب های پاره لازم نیست
اگر چه سجده ی زنجیری ام فراوان است
برای بردن من استخاره لازم نیست
شاعر : شیخ رضا جعفری

  • چهارشنبه
  • 22
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 17:06
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) ( اینجا مزار فاطمه ی کوچک خداست) *

1487

شعر حضرت رقیه (س) ( اینجا مزار فاطمه ی کوچک خداست) اینجا مزار فاطمه ی کوچک خداست
ریحانه‌ای ز گلشن سرسبز ابتداست
یـک کعبـه مـلائکه الله در زمیـن
یک سوره مباركه نور در سماست
باب الحوائجی است که همچون عموی خویش
پیوسته خلق را به درش روی التجاست
در سن کودکی است علمدار شهر شام
همچون عموی خود که علمدار کربلاست
گنجی است در خرابه و ماهی است در زمین
نوری است بین ظلمت و طوری به قلب ماست
مجمـوعه فضـائل زهـرا بـه کودکی
منظومه اسـارت و محبوبه خداست
خاک خرابه‌اش که بوَد تربت حسین
چون خاک کربلا به همه دردها دواست
قرآن کوچکی به روی دست اهل‌بیت
آیات وحی‌اش از اثرِ کعبِ نیزه‌هاست
ذکر خدا تمام نفس‌های خسته‌اش
سر تا قدم شراره فریاد بی‌صداست
تنها نه جان و تن پدر و

  • چهارشنبه
  • 22
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 17:18
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) ( آن شب ز عمه ، طفل ، سراغ پدر گرفت) *

1334

شعر حضرت رقیه (س) (  آن شب ز عمه ، طفل ، سراغ پدر گرفت) آن شب ز عمه ، طفل ، سراغ پدر گرفت
اختر، ز ماهتاب، خبر از قمر گرفت
هر روز ، نا امید تر، از روز پیش بود
هر شب، بهانه بیشتر از پیشتر گرفت
چشمش ز خواب، خالی و لبریز اشک بود
وز آب چشم او دل هستی شرر گرفت
تا روی زرد خویش کند سرخ، پیش خصم
یاری ز چشم خویش به خون جگر گرفت
هرگاه خواست آن سوی ویران رود ز ضعف
در بین ره ، مدد ز یتیم دگر گرفت
سر را چو دید و با خبر از سر گذشت شد
ناچار، دست کوچک خود را به سر گرفت
با دست بی رمق ز رخش خاک و خون، زدود
و آنگاه بوسه زان لب خشکیده برگرفت
گفتا مرا فراق تو و شرم عمه کشت
کاین مرغ پر شکسته ازو بال و پر گرفت
بس حرف داشت، لیک توان بیان نداشت
وز عمر کوتهش سخن او اثر گرفت

  • چهارشنبه
  • 22
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 17:25
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) ( من گریه میکنم به سر از پیکری که نیست ) *

1638

شعر حضرت رقیه (س) ( من گریه میکنم به سر از پیکری که نیست ) من گریه میکنم به سر از پیکری که نیست*
تو شکوه میکنی ز من از معجری که نیست
جارو زدم به پای تو خاک خرابه را
با چند تار گیسوی از خون تری که نیست
با این نگاه تار فقط دست میکشم
بر لعل خیزرانی ات از باوری که نیست
انگار که نه از سر تو چیز مانده است
نه دخترت ... که جز بدن لاغری که نیست
از آن شبی که آب به ما باز شد رباب
سرگرم بازی است... با اصغری که نیست
جا ماندم از بقیه و خوابم گرفته بود
بر دست های خسته آن مادری که نیست
از زیر سنگ و آتش و سیلی گذشته ام
دیدی اگر به بال کبودم پری که نیست
در پاسخ سوال تو از گوشواره ام
می پرسم از عمامه و انگشتری که نیست
یک نانجیب دخترکت را کنیز خواند
دور از نگاه ساقی آب آ

  • چهارشنبه
  • 22
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 17:27
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) ( فرصت نکرده‌ای که تنت را بیاوری) *

1295

شعر حضرت رقیه (س) ( فرصت نکرده‌ای که تنت را بیاوری) فرصت نکرده‌ای که تنت را بیاوری
یا تکه‌هایی از بدنت را بیاوری
بی‌تن رسیده‌ای که برای دلم خبر
از تلخی نیامدنت را بیاوری
سر می‌نهم به نیت دامان تو بر آن
گر پاره‌ای ز پیرهنت را بیاوری
دردانه تو هستم و بوسم نمی‌کنی؟
یا رفته‌ای لب و دهنت را بیاوری؟
ای حنجر بریده به من قول می‌دهی؟
این بار شرح سوختنت را بیاوری؟
می‌دانم این که نعش خودت را نیافتی
می‌شد برای من کفنت را بیاوری
بابا، اگر دوباره سراغ من آمدی
یادت بماند این که تنت را بیاوری…
شاعر : احمد رضا قدیریان

  • چهارشنبه
  • 22
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 17:33
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) ( خم شد گذاشت روی زمین گوشواره را) *

5223
1

شعر حضرت رقیه (س) ( خم شد گذاشت روی زمین گوشواره را) خم شد گذاشت روی زمین گوشواره را
تا قدری التیام دهد گوش پاره را
آتش گرفته گوشه ی دامان کوچکش
آبی نبود چاره کند این شراره را
ازخیمه های سوخته تا گود قتلگاه
هاجرشد و دوید به هرسو اشاره را
باران تازیانه و سیلاب سیلی ، اشک
تاریک کرده بود نگاه ستاره را
ازحال رفت ، بوته ی خاری پناه شد
درخواب دید کودکی و گاهواره را
درخواب دید رفته مدینه وتشنه نیست
لب جمع کرد خوردن آبی دوباره را...
زینب تمام همسفران را ردیف کرد
گم کرده بود دخترچندم ... شماره را ؟
شاعر : پروانه نجاتی

  • پنج شنبه
  • 23
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 06:12
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) ( آمدی گوشه ویران چه عجب!) *

3277
2

شعر حضرت رقیه (س) (  آمدی گوشه ویران چه عجب!) آمدی گوشه ویران چه عجب!
زده ای سر به یتیمان چه عجب!
تو مپندار که مهمان منی
به خدا خوبتر از جان منی
بس که از جور فلک دلگیرم
اول عمر ز عمرم سیرم
دل دختر به پدر خوش باشد
مهربانی زدو سر خوش باشد
تو بهین باب سرافراز منی
تو خریدار من و ناز منی
بعد از این ناز برای که کنم
جا به دامان وفای که کنم
اشک چشم من اگر بگذارد
درد دلهام شنیدن دارد
گرچه در دامن زینب بودم
تا سحر یاد تو هر شب بودم
گر نمی کرد به جان امدادم
از غم هجر تو جان می دادم
آنقدر ضعف به پیکر دارم
که سرت را نتوان بردارم
امشب از روی تو مهمان خجلم
از پذیرایی خود منفعلم
مژده عمّه که پدر آمده است
رفته با پا و به سر آمده است
دیدنی گوشه ویرانه شده

  • پنج شنبه
  • 23
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 06:41
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) ( دخترت بعد تو پیش چه کسی ناز کند؟ ) *

1363
2

شعر حضرت رقیه (س) ( دخترت بعد تو پیش چه کسی ناز کند؟ ) دخترت بعد تو پیش چه کسی ناز کند؟
او چگونه لب مجروح خودش باز کند؟
سعی ِ بسیار کند تا سر تو بردارد
با چه زجری سرت اندر بغل خود آرد
خاک و خون از دهن بسته ی تو باز کند
زیر لب شکوه زدست همه اغاز کند
اشکش افتاد به رخ چهره ی زخمیش بسوخت
دیده ی بسته ی خود بر لب زخمیت بدوخت
راه دیدن چو ندارد لب تو دست کشید
زخم خود کرده فراموش جراحات تو دید
دید قاری ِ نوکِ نیزه لبش پاره شده
جای چوبی به لبش دیده و بیچاره شده
گفت کی بر لب تو چوب فرود آورده ؟
قد از غم خم من را به سجود آورده؟
تار شد دیده من یا که تو خاکی شده ای
میهمان کنج تنور حرم کی شده ای ؟
خاک بر چهره ی تو از ره دور آمده ای
من بمیرم مگر ازکنج تنور آمده ا

  • پنج شنبه
  • 23
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 06:45
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) ( تا ببیند دوباره بابا را ) *

1116

شعر حضرت رقیه (س) ( تا ببیند دوباره بابا را  ) تا ببیند دوباره بابا را
هی خودش را به هر دری میزد
دزدکی سمت نیزه ای می رفت
به سر ِ روی نی سری میزد
نیزه داران تمام خوابیدند
در دل شب به روی نی خورشید
قامت نیزه پیش او خم شد
آخر او روی ِ ماه را بوسید
با سرش حرف میزند آرام
از نگاهش ستاره می بارد
با لبش بذر بوسه ها را بر
لب و ابروی پاره می کارد
ماه ِ بر نیزه رفته ی امشب
بوی دود و تنور را داری
زیر باران ِسنگ شهرِ شام
زخمی از یک عبور را داری
چه قَدَر گفتمت نخوان قرآن
قلب من تیر میکشد از درد
بعد تو غصه هات پیرم کرد
میکنم التماس که "برگرد"
بعد تو قسمت من و طفلان
آتش و سنگ و دود شد برگرد
شام و کوفه نبوده ای بابا ...
عمه دیگر کبود شد برگرد
بعد تو رفته

  • پنج شنبه
  • 23
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 06:50
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب
راهنمای علائم موجود در فهرست:
عدد کنار این علامت نشانگر تعداد کاربرانی ست که این مطلب را پسندیده و به دفترچه شعر خود افزوده اند
عدد کنار این علائم نشانگر میزان محبوبیت شعر یا سبک از نظر کاربران می باشد
اشعار ویژه در سایت برای کاربران قابل دسترس نیست و فقط از طریق خرید اپلیکیشن مورد نظر این اشعار در داخل اپلیکیشن اندرویدی قابل رویت خواهند بود
این علامت نشانگر تعداد کلیک یا بازدید این مطلب توسط کاربران در سایت یا اپلیکیشن می باشد