عمه جان بیا و بنگر
که رسیده نور چشمان تر من
بر طعنه زنان بگو که
این سر بریده باشد پدر من
وای، شام تارم سحر شد ـ غصه¬هایم به سر شد
وای، ای پدر در فراغت ـ دخترت خونجگر شد
بابا حسین جان
حالا که، کنارم هستی
بنشین تا درد دل¬هایم بگویم
از خار صحرا و از این
آبله¬های کف پایم بگویم
وای، یک شبی در بیابان ـ گم شدم ای پدر جان
وای، زجر ملعون رسید و ـ حال من شد پریشان
بابا حسین جان
یادت هست که روزگاری
در مدینه بین آغوش تو بودم
بنگر اینک ای پدر جان
پای پُر آبله و تنِ کبودم
وای، ای بلایت به جانم ـ کرده داغت خزانم
وای، شده کم سو دو چشمم ـ همچو زهرا کمانم
بابا حسین جان
با این که ، شبیه عمه
شده¬ام پیر و زمین¬گیر
- یکشنبه
- 10
- شهریور
- 1398
- ساعت
- 20:04
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور