چشم خـود را بـاز کن ای ساقـی بیساغرم
کـن تماشـا و ببیـن مــن از همـه تنهاترم
در کجایی هر چه میگـردم نمیبینـم تو را
لا بـه لای نیزههــا گـم شـد امیــر لشگرم
ســر بدامـان کـه بـودی ای یـل امالبنیـن
میدهـد سرتـابـهپایت بـوی عطر مادرم
ساقـی بـیدست مـن از روی دستم ریختی
من چسان جمعت کنـم ای پاره پاره پیکرم
این تو هستی کم شده یا نور چشمم کم شده
تـو امیــر لشگــری هرگــز نیــاید بـاورم
نیزهباران کـم شـده یـا نیـزه کم آوردهاند
قاتلت مـیگفت فکــر نیزههایــی دیگـرم
از تــو کوچکتــر نبــاشد ای امیـر علقمه
فکر کـردم مـن که تـو هستی علیاصغرم
از برای بردنت در خیمه یک معجر بس است
مختصر هستی تو را در خیمه راهت میبرم
دشمنان هم خستهاند از بس به من خندیدهاند
سر نداری تا که خود ببینی چه آمد بر سرم
- پنج شنبه
- 9
- مرداد
- 1399
- ساعت
- 14:43
- نوشته شده توسط
- محدثه محمدی
ادامه مطلب