پشت و پناه خیمه برایت دلم شکست
از سوز بانگ أدرِک أخایت دلم شکست
این ها جمال حیدری ات را نظر زدند
چندین هزار تیر سویت بی خبر زدند
من ماندم و مصیبت و غم آن هم این همه
با چشم خیس آمده ام سوی علقمه
رخت سیاه بر تن افلاک می کنم
خونابه از دو چشم ترت پاک می کنم
پیچیده در زمین و زمان عطر مُشک تو
جانم فدای تشنگی و کام خشک تو
بر چشم های محترمت بوسه می زنم
بر دست مانده بر علمت بوسه می زنم
با نیزه های شان جگرت را گسسته اند
با خنده های شان کمرم را شکسته اند
برخیز و التماس مرا مستجاب کن
حداقل نظاره به اشک رباب کن
من مانده ام چگونه به سوی حرم روم
اصلا بگو چگونه سوی دخترم روم؟!
سقای بی مثال و قرینه ب
- دوشنبه
- 17
- مهر
- 1396
- ساعت
- 04:07
- نوشته شده توسط
- ح.فیض













