خورشید رخ مپوشان در ابر زلف، یارا
چون شب سیه مگردان روز سپید ما را
ما را ز تاب زلفت افتاد عقده بر دل
بر زلف خم به خم زن دست گره گشا را
فخر جهانیان شد ننگ صنم پرستی
جانا ز پرده بنمای روی خدانما را
ای آشکار پنهان برقع ز رخ برافکن
تا جلوه ات ببینم پنهان و آشکارا
بی جلوه ات ندارد ارض و سما فروغی
ای آفتاب تابان هم ارض و هم سما را
بازآ که از قیامت برپا شود قیامت
تا نیک و بد ببیند در فعل خود جزا را
ای پرده دار عالم در پرده چند مانی
آخر ز پرده بنگر یاران آشنا را
بازآ که بی وجودت عالم سکون ندارد
هجر تو در تزلزل افکند ماسوی را
حاجت به تست ما را ای حجت الهی
آری بسوی سلطان حاجت بود گدا را
عمری گذشت و ماند
- پنج شنبه
- 27
- تیر
- 1392
- ساعت
- 06:56
- نوشته شده توسط
- یحیی


