نسيم آرامتر خوابيده بانو
مزن پروانه پر خوابيده بانو
دگر رخصت نيازی نيست جبريل
مزن ديگر به در خوابيده بانو
- دوشنبه
- 21
- اسفند
- 1396
- ساعت
- 14:23
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
نسيم آرامتر خوابيده بانو
مزن پروانه پر خوابيده بانو
دگر رخصت نيازی نيست جبريل
مزن ديگر به در خوابيده بانو
غم میوزید شادیِ ما مختصر کُنَد
شب میرسید کامِ مرا تلخ تر کُنَد
کو مَحرمی که بر درِ این خانه سر زَنَد
کو مَرحمی که بر جگرِ ما اثر کُنَد
مادر که میرود همهی خانه بی کَساند
مادر که هست خنده از اینجا گذر کُنَد
باشد ، مریض هم شده باشد به خانهات
کافیست در نماز که چادر به سر کُنَد
او هست نانِ تازه و گرمیِ خانه هست
کافیست در قنوت دعایی اگر کُنَد
من روضه خوانِ خویشم و دیدی که روزگار!
آتش نکرد آنچه که غم با جگر کُنَد
نامردِ شهر با همه ولگردها رسید
تا که تمام قصهیِ دیوار و در کُنَد
گردن کشید ...دید علی نیست...شیرشد
تا بی خیال طعنه زند خنده سر کُنَد
اول قبالهیِ فدک از دستِ ما گرفت
میخواست
رفتی و پناه عالمیْنت میسوخت
قلب حسن(ع) و جانِ حسینت(ع) میسوخت
قران و تمام عترتت خورد زمین
در شعله حدیث ثقلینت میسوخت!
شبیه باد وقتی یاس پرپر را نمی فهمد
تبر افتادن سرو و صنوبر را نمی فهمد
چه فرقی می کند شمشیر باشد یا غلاف اصلا
که ظالم حرمت دخت پیمبر را نمی فهمد
مرا مانند آتش نه ، تصور کن مرا چون دود
که فرق چوبهای خشک با تر را نمی فهمد
مرا مانند تابوتی تصور کن که شب هنگام
دلیل شانه ی لرزان حیدر را نمی فهمد
کسی که پشت در حتی نفهمیده است محسن را
یقینا بین صحرا حال اصغر را نمی فهمد
شبیه سینه ای زخمی که وقتی میخ می بیند....
سری بر نیزه می بینم که خنجر را نمی فهمد
قنوتم گرم آمین است در الجار ثم الدار
ولی عجل وفاتی های مادر را نمی فهمد
حزنی عجیب شادی ما را خراب کرد
ما را برای غصه و غم انتخاب کرد
ما شیعه ایم، مست دو چشمان حیدریم
حب علی است غوره ی ما را شراب کرد
رحمت بر آن کسی که از آغاز زندگی
ما را غلام حضرت زهرا خطاب کرد
در فاطمیه ها که خدا غرق ماتم است
زهرا به روی گریه کنانش حساب کرد
غوغا نموده ذکر شریفش میان شهر
پرچم سیاه مادرمان انقلاب کرد
ما با دعای فاطمه عزت گرفته ایم
رحمت بر او که عزت ما بی حساب کرد
راه نجات در همه جا دست فاطمه است
باید ز هر چه معصیتش اجتناب کرد
آرامش علی است به لبخند فاطمه
با خنده اش دعای علی مستجاب کرد
قاتل عجیب پیش دو چشمان مجتبی
بهر شکستن گل حیدر شتاب کرد
دستی پلیدصورت گل را نشانه رفت
ردی
ببار ، اشک ، به رنگ سیاهِ پرچم ها
به شور ، روضه ، زمینه ، به نوحه ها ، دم ها
دوباره بیرق و طبل و کتیبه آماده .......
که فاطمیّه بُود مادرِ محرم ها
جای آتش، شمع گر سوسو بگیرد بهتر است
شمع اصلا آتش از یک سو بگیرد بهتر است
باعث زحمت شود اصلا اگر شانه زدن
گاه روی صورتی را مو بگیرد بهتر است
اینکه می خواهد بگوید بهترم این خوب نیست
اتفاقاً دست بر زانو بگیرد بهتر است
بی تعادل درمیان خانه جارو می زند
کشتی بی بادبان پهلو بگیرد بهتر است
گرچه می ارزد به شادی علی این اتفاق
فضه از دستش ولی جارو بگیرد بهتر است
برخلاف آنچه می گویند با این حال و روز
هرچه زهرا از علی اش رو بگیرد بهتر است
از علی رو را بپوشاند ولی پیش حسن
اتفاقا دست بر بازو بگیرد بهتر است
چشم گشا یاور بیمار من
ای همه ی عمر طرفدار من
کنار بسترت علی پیر شد
به جان تو علی ز جان سیر شد
دو چشم بسته ات مرا می کشد
دست شکسته ات مرا می کشد
بگو چه کرده با تو دشمن بگو
ز سینه و تیزی آهن بگو
پرستوی علی در آنجا چه شد
شروع کوچ تو از کوچه شد
به یاس من جوهر نیلی زدند
میان کوچه بر تو سیلی زدند
به کوچه تا دو دست من بسته شد
دست تو از غلاف بشکسته شد
آه که پروانه ی پر سوخته
صورتت از شعله در سوخته
یکی نگفت خُرد شد آیینه اش
شکست از ضربت پا سینه اش
یکی نگفت، ضربه بر در مزن
اگر زدی به پیش شوهر مزن
یکی نگفت، پشت در یک زن است
و بدتر اینکه زن آبستن است
بود نگاهم به تو در بین دود
در به روی تن تو ا
از حال زار تو شدم آشفته تر مرو
ای محتضر ز چیست شدی مختصر مرو
نه سال بوده ای تو برای علی سپر
با رفتنت دوباره شوم بی سپر مرو
ای مرغ پر شکسته مپر زآشیان من
بی بال هم برای منی بال و پر مرو
بشنو تو التماس مرا گرچه مشگل است
ای همسر جوان و خمیده کمر مرو
یکبار ضربه خورده ای از در دگر بس است
در را که میزنند تو در پشت در مرو
تا میرسد مغیره ز ره خنده میکند
مشکن چنین غرور مرا و دگر مرو
خانه خراب میشوم از بعد تو بمان
ای حامی علی، گذر از این سفر مرو
*******
شائق
همدم کسی به مثل تو پیدا نمی شود
جز با تو درد عشق مداوا نمی شود
از لحظه ای که در پس در خوانده ای مرا
نبود دمی که دیده چو دریا نمی شود
گفتم مگر که دیده ی خود واکنی ولی
چشمی که کوچه دیده دگر وا نمی شود
از بس نظر به قد تو کردم کمان شدم
حتی هلال چون قد تو تا نمی شود
دیدم تو را به بستر و شرمنده تر شدم
جز استخوان و پوست تماشا نمی شود
زینب ز دیده اشک فشاند به بازویت
شاید که مرهمی شود اما نمی شود
دشمن پس از عیادت تو با اشاره گفت
زهرا دگر برای تو زهرا نمی شود
*******
شائق
ای پرستوی علی گو چه شده بال و پرت
چشم وا کن مگر افتاده علی از نظرت
تو سپر بهر علی در وسط کوچه شدی
پشت در هم سپر سینه ی تو شد پسرت
کاشکی زودتر از تو بروم تا؛بانو
خبر سوختنت را ببرم بر پدرت
دستمالی به سرت بسته ای و میسوزم
به گمانم که در سوخته خورده به سرت
حسن از غصه ی تب کردن تو تب کرده
نکند باز به آن کوچه فتاده گذرت
دست بردار زدیوار و کمی راه برو
سخت باشه به تو؛ انگار شکسته کمرت
******
شائق
می سوزد این فلک همه از سوز آه من
یارب گرفت در وسط کوچه ماه من
او یک تنه برای علی یک سپاه بود
افسوس بین خاک نهان شد سپاه من
حالا کجا روم به که گویم غم دلم
نه سال بود سینه ی صدیقه چاه من
خیزو ببین که فاتح خیبر زپا نشست
برگرد ای همیشه تو پشت و پناه من
وقتی زدند فاطمه را بین کوچه ها
ای کاش بسته بود در آنجا نگاه من
یادم نرفته است به در تکیه دادنت
در تکیه گاه تو شد و تو تکیه گاه من
از کوچه ای که راه تو سد شد نمی روم
اما مغیره سبز شود بین راه من
*******
شائق
.
ملجاءِ دنیای رجا فاطمه
محتجب حجب و حیا فاطمه
مرحمت و لطف و عطا فاطمه
صلِّ علی صلِّ علی فاطمه
فاطمه اسرارین اولوب مرجعی
شعر غمون مطلعینون مصرعی
درک ائده بیلمز بو سوزی مدّعی
کشف ائلین یوخ هله مُستودعی (1)
یعنی اولوب سرّ خفا فاطمه
صاف ائلیون ذهنیده افکاروزی
صادق ائدون شیوه ی رفتاروزی
یعنی بیلون نحوه ی گفتاروزی
سونرا دئیون دکتره بیماروزی
تا ائله سین درده دوا فاطمه
فاطمه چون ضامن اولوب محشره
رد ائلمز کیم قویا یوز محضره
مسگره وئر مس ، زریده زرگره
سائلی اولماز الی بوش قیتره
سنده دئنن صدقیله یا فاطمه
بیر گئجه اوخشاتدوم اونی کوکبه
گلدی ندا ظلم ائلمه مطلبه
عالمی باغلار نخ چادر شبه
یعنی قیاس ائتسو
بنام خدا .
باعنایات خداوند رحمان . چهارمین جلد از آثار: #علیرضا_امانے_مجد
با عنوان (وضوی خاک) منتشر گردید.
??
این مجلد در 182 صفحه با قطع رقعی و مشتمل بر اشعار آئینی (به زبان فارسی) می باشد که با مقدمه ای از جناب دکتر (شهاب الدین وطن دوست) و طرح جلد جناب آقای فرج داننده ، توسط انتشارات (خط هشت) آماده شده است.
??
تلفن های ذیربط:
انتشارات خط هشت: 09143585218
طراح جلد: فرج داننده 09124342477
چاپ: صدرا 09141552196
مسئول پخش: 09144523674
هماهنگی برای خرید: 09142908578
مولف: 09141535484
کتاب فروشی ناصح : اردبیل ، روبروی مسجد پیرعبدالملک 04533335678
??
مجموعه اشعار (وضوی خاک) از امروز در دسترس ع
قال رسول الله - صلي الله عليه و آله -: اِنَّ
الناسَ لَو
اِجْتَمعُوا عَلي حُبِّ عَلي لَما خَلَقَ اللهُ النّارَ.
رسول خدا - صلي الله عليه و آله - فرمودند:
اگر همه مردم بر (گِرد) محبت علي - عليه السّلام - جمع ميشدند، خداوند آتش (جهنم) را نمي آفريد.(١)
جا دارد عرض كنيم يا رسول الله جاى شما خالى بود ببينيد اين مردم چطور دور على را گرفتند، راوى مى گويد : عمر دوبار بدنبال على (ع) فرستاد براى بار سوم
به اطرافيان خود گفت: هيزم جمع كنيد، آنها هيزم جمع كردند و همراه عمر، كنار درِ خانه ي زهرا (س) آمدند، و هيزمها را كنار در گذاردند، در آن وقت علي (ع) و فاطمه (س) و حسن و حسين (ع) در آن خانه بودند، آنگاه
چگونگي غسل و كفن فاطمه
? روايت شده: كثير بن عبّاس در اطراف كفن حضرت زهرا (س) اين جملهها را نوشت:
تَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلّا اللَّهُ وَ اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ
: «زهرا (س) گواهي ميدهد كه خدائي جز خداي يكتا نيست و محمّد (ص) رسول خدا است».
و از روايت مصباح الانوار ظاهر ميشود كه پارچههاي كفن حضرت زهرا (س) خشن و ضخيم بود، زيرا در آن كتاب روايت شده: «هنگامي كه فاطمه (س) در حال احتضار قرار گرفت، ظرف آبي خواست و با آن غسل كرد، سپس بوي خوش خواست و با آن حنوط نمود (يعني طبق دستور اسلام، مقداري از بوي خوش مثل كافور را بر هفت محل سجده نهاد) سپس پارچه هائي خواست، جامههاي خشن و ضخيم آوردند،
مرثیه قبل ازشهادت
فرصت عمر
برخیز وباز پیش نگاهم قدم بزن
غم را زلوح سبز نگاهت قلم بزن
یک یا علی بگو و دوباره بلند شو
دستی بگیر برسر زانو ، قدم بزن
بال وپرت شکسته ولی بهر دلخوشی
بالی به پیش دیده ی اهل حرم بزن
ای گل بخند تاکه بهاری شود دلم
حال وهوای ابری غم را بهم بزن
بامن مگو که فرصت عمرت تمام شد
پیشم بمان و حرف ز رفتن تو کم بزن
برخیز و باز مثل همیشه گه نماز
بر روی عرش با نفس خود علم بزن
با خطبه های شعله ور خود هنوز هم
آتش به خرمن دل اهل ستم بزن
مادر دل «وفایی» غمدیده تنگ توست
جان علی مدینه ی مارا رقم بزن
حاج سید هاشم وفایی
غزل فاطمی
بوی معرفت
اثری کاش که برآه دل ما بخشند
مرهمی برجگر سوخته دل ها بخشند
لاله ای باش دراین دایره کز روز ازل
داغ رابرجگر لاله ی صحرا بخشند
تاکه مجنون نشوی لذت غم رانچشی
سعی کن تا که ازاین می به توصهبا بخشند
ازخدا خواسته ام گربه مدینه بروم
رنگ وبوئی به من ازگلشن طاها بخشند
می وزد بوی بهشت ازدرو دیوار بقیع
عطری ازمعرفت ای کاش که برما بخشند
ما خرابیم نه آن تربت خاکی، ای دوست
کاش یک لحظه به ما دیده ی بینا بخشند
هیچ دانی چه بود اشک عزای زهرا
آبروئی است که براهل تولا بخشند
هرکه مسکین دراوست دودنیا دارد
چه نیازست به او دولت دنیا بخشند
گنه ما به خداوند ترازو شکن است
جرم مارا مگر آن روز ب
غزل مرثیه قبل از شهادت
اتش غم
مرو که بی توغریبم،غریب این وطنم
بمان به جان حسین وبه زینب وحسنم
برای غربت من مثل شمع آب شدی
تورا که می نگرم آب می شود بدنم
نفس نفس که زنی ،آه می کشم ازدل
ببین که سخت شده از غمت نفس زدنم
ازآن زمان که تورا تازیانه زد دشمن
هنوزآتش غم می زند شرر به تنم
زدرد بازو و پهلو ،دگر نمی نالی
ولی ز درد تو سوزد تمامی بدنم
چراخموشی وحرفی نمی زنی بامن
سخن بگو که پرُ از غم شده همه سخنم
چگونه بی تو بمانم ،که توامید منی
مگـو به من که مهیّا کن ای علی کفنم
نسیم بادخزان می وزد ازاین گلزار
بمان گلم، که عزادار غنچه ی چمنم
بگو«وفایی » غمدیده از زبان علی
زرنج های دل فاطمه پُراز مح
غزل فاطمی
گریه ی حماسی
نام توتا به زبان همگان می آید
به مشام همه عطری زجنان می آید
ای بهشت نبوی ،دم به دم از نکهت تو
به دل کوثر و طوبا هیجان می آید
بارش رحمت یزدان چقدر دیدنی است
هرکجا نام زلالت به میان می آید
چار فصل همه ی سال بهار دین است
کی به گلزار شما باد خزان می آید
به همان چهره که پوشانده ای از کور،قسم
لال از فیض نگاهت به زبان می آید
گریه ات بعد پدر رنگ حماسی دارد
به براندازی ظلم وخفقان می آید
عرش از دیدن اشک تو بهم می ریزد
از بلال تو اگر بانگ اذان می آید
آسمان پرشده از ناله ی یا فضه ی تو
فضه بالین سرت گر نگران می آید
عصمت اللهی وجبریل به همراه علی
پی تابوت تو شب نوحه کنان می
دق مرگ می شوم زِ نفسهای آخرت
دق مرگ گردد آن که چنین کرد پرپرت
جان می دهی تمامی شب در برابرم
جان می کنم تمامیِ شب در برابرت
یا آه آه می کشی از درد سینه ات
یا وای وای می کنم از زخم بسترت
تب کرده ای دوباره و چیزی نیافتم
جز دستمالِ گریه خود تا نَهَم سرت
شب تا که می رسد هوس شانه می کند
با دیدن دو دستِ تو گیسویِ دخترت
اما هزار حیف که دستی شکسته و
جانی نمانده است به بازوی دیگرت
اما هزار حیف که خوابم نمی برد
شاید... ببینمت به حیاطی که در برت
می بوسیم دوباره و لبخند می زنی
نان می پزی کنار تنور معطرت
مرهم تمام گشت و شبم شد سحر ولی
خون می چکد هنوز ز پرهای معجرت
باور مکن که زنده بمانم شبی دگر
دق مرگ می شو
انگار که چشمانِ تو را خواب گرفته
کاشانه ی ما را غمِ سیلاب گرفته
نزدیکِ سه ماه است نخوابیده ای اما
حالا چه شده چشمِ تو را خواب گرفته؟
اصرار ندارم که تو را سیر ببینم
نزدیکِ سه ماه است که مهتاب گرفته
برخیز گریبان زده ام چاک بدوزش
بی حالیِ تو از علی آداب گرفته
این دفعه ی چندم شده از صبح که زینب
پیراهنِ گُلدارِ تو را آب گرفته
وا کن گره یِ روسری اَت را ولی آرام
این مقنعه را لخته ی خوناب گرفته
تا که سَرِ تو خورد به دیوار شکستم
بعد از تو نفس از جگرم تاب گرفته
ای گونه تَرَک خورده دو ماه است رُخَت را
یک پنجه و انگشترِ آن قاب گرفته
فهمیده ام این میخ چرا کج شده این قدر
پهلویِ تو بدجور به قُلاب گرفته
رهایم که نمیسازد همین کابوس و تکرارش
همین خواب پریشان و شب و اندوه و آزارش
پدر ناگفته می داند من این را خواندم امشب از
نگاهِ سر به زیرِ او خجالت های بسیارش
حسین آرام میگرید که می فهمد سکوتم را
ولی زینب مرا کُشته مرا کُشته از اصرارش
به تن پیراهنی دارد که مادر برتنش کرده
لباسی که اناری بود رنگش ، نقشِ گلدارش
لباسی را که فضه بسکه شسته رنگ و رو رفته است
ولی پاره شده پهلویِ آن از جای مسمارش
نشسته با همان چادر که خاکِ کوچه را خورده
به یادِ مادرم اُفتاده ام امشب زِ دیدارش
میان کوچه بودم دستِ من در دست مادر بود
مرا می برد تا خانه مرا با حالِ بیمارش
سرِ راهم حرامی بود و راهی تنگ نالیدم
خداوندا نیافتد ب
من و این گریه ی خواهی نخواهی
سیاهی می رود چشمم سیاهی
برای دلخوشیم ، گرچه سخت است
بکش از سینه آهی گاه گاهی
وجودِ کودکانم آب رفته
خوشیم با همین سیلاب رفته
ندارم چاره ای جز اینکه گویم
کمی آرام مادر خواب رفته
گمانم بعد از این مهمان نداریم
عزیزانم گمانم نان نداریم
کنیزت گفت گُلها وقت بازیست
به او گفتند فضه جان نداریم
محال است از تو این نا مهربانی
اگرچه پوست روی استخوانی
دوباره سرفه کن یعنی که هستی
تکانی خور تکانی خور تکانی
شده غم همدمِ دیرینه ی تو
تَرَک اُفتاده بر آئینه ی تو
بلد بودند من را هم شکستند
شبیه زخمهای سینه ی تو
نفس می زد تو را می زد مغیره
و قنفذ را صدا می زد مغیره
از این اوضاعِ چادر خوب
#السّلام_علیک_ی_ فاطمه_الزهرا_س
#فاطمیه_86
نمیدانم چرا امشب، به سر خوف و خطر دارم
چه خواهد بر سرم آید، که من از آن حذر دارم
من از این حسِ غم امّا، ز عمقِ جان پریشانم
گمانم تیغِ ظالم را، من امشب پشتِ در دارم
خداوندا امانم ده، مرا از چنگِ بد خواهان
چه مکر و حیله در پیش و که و من از آن خبر دارم
الها تو به جانم ده، فقط صبر و شکیبایی
تو میدانی که من امشب، دلی پُر از شرر دارم
عدو در پشتِ در آمد، ولیکن من هراسانم
بسویش می روم امّا، قدم آهسته تر دارم
نمیدانم چه شیّادی، به پشتِ در کمین آمد
مگر ظالم نمی داند، که من داغِ پدر دارم؟
دلی پُر از عدو دارم، ولی لب مُهرِ خاموشم
که از این واهمه بر او، ف
الا اهل سقیفه راهتان باشد رهی ابتر
مگر از یادتان رفته غدیر وقول پیغمبر
کنم احقاق حق مرتضی تا جان به تن دارم
که باشد بعد پیغمبر ولی مسلمین حیدر
روم خانه به خانه کو به کو فریاد برآرم
که تا بیدار گردد خفته وجدانهای بد اختر
کنار قبر بابا می روم تا درد دل گویم
بگویم از جفای مردمان بر حیدر وکوثر
پدرجان منتظر بودند تا بعد تو برگیرند
زحیدر انتقام بدر وخندق، قلعه خیبر
به گوش خود فرو کردند انگشتان خود مردم
و باشد بی اثر فریاد حق بر گوشهای کر
علی را مصلحت خانه نشین کردست ودنیایی
شده محروم از مردی الهی،راستین رهبر
پدر، نامرد مردی بر رخ زهرا(س) زده
سیلی
به جرم پشتبانی از علی(ع) سردار بی لشگر
فضای
جان جانها افتاد
چه بگویم!!که در آن لحظه چه غوغا افتاد
گذرِ نامردان
سمتِ کاشانه ی آن گوهر والا افتاد
شد به پا غوغایی
لرزه در هر طرف عرش معلی افتاد
نه فقط در بالا
شور و بلوا ز غم اندر دل دریا افتاد
تک و تنها ای وای
بیت حق در وسط کینه ی اعدا افتاد
با جفایِ پستی
آتشِ کین به در خانه ی مولا افتاد
لگدی بر در خورد
بینِ دیواره و در ام ابیها افتاد
میخ در سینه نشست
کشته شد محسن و دردانه ی طاها افتاد
قد خاتم تا شد
تا که بانوی علی عصمت کبری افتاد
مرتضی را طلبید
بی رمق غرق به خون لاله ی حمرا افتاد
لکه ی تاریکی
به روی روشنی صفحه ی دنیا افتاد
چه غم جانکاهی
ذره ذرات فلک از نفس و نا افتاد
سخنی زهرآلود
منتشر شد
ای برادر چه میکنی با خود
چند روزیست سرد و خاموشی
سر به زانو گرفتهای چندی
لبِ خود می گزی نمیجوشی
یک طرف حال و روزِ غمگینت
یک طرف نالههایِ مادرمان
ماندهام با حسین در این بِین
که چه خاکی کنیم بر سرمان
درد و دل کن دوباره و دریاب
خواهری را که جان به لب کردی
بَسکه در بینِ خواب لرزیدی
بَسکه در بینِ خواب تب کردی
مشت خود می فشاری و در اشک
چهرهای نا امید می بینم
چه شده در میانِ گیسویت
چند تاری سپید می بینم
دست بردار از دلم خواهر
که پُر از شعله و شراره شده
بعد داغی که آتشم زده است
دل نمانده که پاره پاره شده
روضهام روضههایِ یک کوچه است
کوچهای سرد و کوچهای تاریک
کوچهای سنگی و غبار آلود
کوچهای ت
هنوز وقتِ نمازت پرِ تو میاُفتد
به رویِ شانهیِ زینب سَرِ تو میاُفتد
بگیر چهره ولی عاقبت که میدانم
نگاهِ من به دو پلکِ ترِ تو میاُفتد
حسین پا شُد و یک دفعه پیشِ تو اُفتاد
از آن به بعد ببین دخترِ تو میاُفتد
کَمر خمیدهیِ این خانواده پا نَشَوی...
که باز ساقهیِ نیلوفرِ تو میاُفتد
بخواب سُرفه برایَت بَد است میشِکنی
تَرَک به هر طرفِ پیکرِ تو میاُفتد
تو خنده میکنی و شهر هم که میخندد
نگاه جمع که بر شوهرِ تو میاُفتد
حواسِ من به درِ خانه بود میگفتم
اگر که در شِکَنَد بر سرِ تو میاُفتد
شکسته شد در و از آن به بعد میبینم
هنوز خون رویِ بسترِ تو میاُفتد
نبود باورم اینکه مقابلم آنجا
که ردِ شعله
بر هم بساطِ شادیِ کاشانه میزنی
وقتی که حرفِ رفتن از این خانه میزنی
کمکم که برگ برگِ تنت می شود کبود
رنگِ خزان به چهرهیِ گُلخانه میزنی
با هر نفس چو شمعِ سحر آب میشوی
آتش به بالِ کوچکِ پروانه میزنی
تنها زمانِ دیدنِ بابا به چهرهات
دیدم تبسمی که غریبانه میزنی
دیشب که خواب چشمِ مرا لحظهای ربود
دیدم دوباره مویِ مرا شانه میزنی