امروز که روز آخر عمر من است
چشمم به ره رهبر مظلوم من است
دوست دارم که بیایی به برم بابایم
دیدنت آرزوی هرشب و هر روز من است
یادم آمد ز همان روز که غوغا شده بود
کربلا محشر کبری به همه ما شده بود
خیمه سوزان و دل عمه چه سوزان شده بود
هر حرامی طرفی بهر غنیمت شده بود
نعش ها هر طرفی زیر لگام اسب ها
تن بی سر چقدر روی زمین پر شده بود
تازیانه شده بود لطف و محبت بر ما
کودکان با رخ نیلی ز سیلی شده بود
روی محمل شده بودم پی تو بابا جان
سر تو بر روی نی ، عمه به دنبالت بود
یادم آمد توی کوفه چه جسارتها کرد
سنگ بر صورت تو درددل ما شده بود
یادم آمد به کجاوه بشکست پیشانی
لطمه زن عمۂ از آن واقعه دیگر شده بود
هر کجا آب بدیدم به لب خشک شما
گریه کار من جا مانده به هر جا بود
هر کجا گریه شنیدم ز طفلی کوچک
اصغر آن طفل دل آرا به یاد من بود
گریه شد کار من زار به هر جا بابا
اشگ تسکین دل زار من هر جایی بود
آمده روز من و روز وصالت بابا
سالها منتظر مقدم تو ساجد بود
تو بیا لطف نما بر پسرت بابا جان
چو جدایی به سر آمد وصال تو بود
زهر من را نکشد کشتۂ غم های توأم
کربلا کشته شدم مابقی اش با حق بود
روز تشییع جنازه ، من تنها و تنت
مردم و زنده شدم آن نفس آخر بود
آمده بر سر من گل پسرم باقر من
آن امامی که شکافندۂ علم هر جا بود
گریه بس کن پسرم می روم از این دنیا
تویی و دین پیمبر تویی و نور خدا
شد مدینه به من زار کنون کرب و بلا
دشمنم کشت مرا کینه ز شاه دو سرا
غل و زنجیر به گردن نبود لحظۂ مرگ
قتلگه،شمر و سنان،نیست به بالا سر من
نیزه و تیر به اندام من اینک ننشست
از قفا این سر من بر روخاکی ننشست
خواهری گریه کنان بر سر و سینه نزند
دختری زار و غمین ضجه ز ماتم نزند
روی دستم نبود کودک ششماهۂ من
روی دامن نبرم پیکر آن اکبر من
دیدن روی تو بابا به سر انجام رسید
لحظۂ مرگ من از خالق سرمد برسید
ای امام همۂ ارض و سما کن نظری
بنگر ساقی محزون به دعایی نظری
- جمعه
- 23
- تیر
- 1402
- ساعت
- 01:28
- نوشته شده توسط
- یوسف اکبری
ادامه مطلب