لبِ این بام فقط نامِ تو بُردَم آقا،
جانِ زینب برگرد
دُخترم را به نگاهِ تو سپردم آقا،
جان زینب برگرد
شاعر : حسن لطفی
- یکشنبه
- 2
- مهر
- 1396
- ساعت
- 07:40
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
لبِ این بام فقط نامِ تو بُردَم آقا،
جانِ زینب برگرد
دُخترم را به نگاهِ تو سپردم آقا،
جان زینب برگرد
شاعر : حسن لطفی
بابایی ، از این زمونه دلگیرم
بابایی ، ببین که من زمین گیرم
بابایی ، بیا منو ببر خونه ای بابا
بابایی ، شکسته بال پروازم
بابایی ، با درد سینه میسازم
بابایی ، دلم برای تو خونه ای بابا
بی نهایت دلم خونه از دنیا
بعد تو ای پدر من شدم تنها
دلتنگم ، برای عمو عباس
دلتنگم ، برای داداش اکبر
دلتنگم ، برای صدای تو
دلتنگم ، برای علی اصغر
«من الذی ایتمنی»
بابایی ، سفیده تار گیسویم
بابایی ، شکسته کنج ابرویم
بابایی ، میخوام نماز بخونم من میشینم
بابایی ، نگاه مردا سنگینه
بابایی ، چشام دیگه نمیبینه
بابایی ، نفس که میکشم میسوزه سینم
مثل مادر بزرگم شدم بابا
در طفولیتی خم شدم بابا
ای بابا ، میسوزه دلم از غم
دسته ی اول
شده کوچه گردی حسین جان نصیبم
در این شهر غربت سفیرِ غریبم
نوشتم برایت که کوفه بیایی
ولیکن حذر کن ز کوفه حبیبم(۲)
صلی الله و علیک.....
کوفه وفا ندارد ای حسین
شرم از خدا ندارد ای حسین(۲)
کوفه میا کوفه میا حسین(۳)
دستهی دوم
من از این کوفیان شدم خسته آقا
به عشقت دو دستم شده بسته مولا
به دارالعماره مرا میکشیدند
فدای سر تو ولی اینجا میا
صلی الله و علیک
به خاطر حرمت خواهرت میا
برای حفظ جان اصغرت میا(۲)
کوفه میا کوفه میا حسین(۳)
شاعر : مرتضی محمودپور
دانلود سبک
دستهی اول
نامه بنوشتم بیا کوفه ولی کوفه میا
یا حسین کوفه میا(۲)
دستهی دوم
میشود دست علمدارت در این کوفه جدا
یا حسین کوفه میا(۲)
دستهی اول
از سر دار العماره مینهم سر بر زمین
السلام ای شاه دین(۲)
دسته دوم
قتلگاهم بر سر دار است ای اهل یقین
السلام ای شاه دین(۲)
دستهی اول
جان من گردد فدای اکبر لیلا حسین
آه و واویلا حسین(۲)
دستهی دوم
خون من ریزد به پای حضرت سقا حسین
آه و واویلا حسین(۲)
شاعر : مرتضی محمودپور
در نامههای مردم کوفه وفا مجوی
در سینهی خرابهی اینها صفا مجوی
آقای بیکسان بنگر بیکسی من
در کوچههای کوفه یکی آشنا مجوی
اینجا تنور خانه فقط گرم آتش است
در سفرههایشان نمکی جز جفا مجوی
رفته ز یاد قصه ی باران کوفه آه...
در دست پر ز سنگ یتیمان، دعا مجوی
بهر رسیدنت همه گویند: العجل
اما میان سینهی یک تن بیا مجوی
ای ارشد قبیلهی هاشم فدای تو
جز خون برای موی سفیدت حنا مجوی
فکر اسیری حرمت جان من گرفت
در دیدهی حرامی اینان حیا مجوی
با خواهران بگو که در این کوچهها دگر
غیر از سر بریده سر نیزهها مجوی
مسلم فدایی تو شده اینطرف میا
ای زادهی گرامی شاه نجف میا
شاعر : مجتبی روشن روان
با لب پاره ؛ لب بام ؛ سلامم به شما
تا بگيرد دلم آرام ؛ سلامم به شما
آخر از عشق تو راهيّ سر دار شدم
اي علي زاده ببين ميثم تمار شدم
باز هم شكر زن و بچّه نديدند مرا
موقعي كه وسط كوچه كشيدند مرا
هيچ كس نيست دگر دور و بر مسلم تو
بسته شد مثل علي بال و پر مسلم تو
سر عباس و علي هات سلامت آقا
گر شكستند در اين كوچه سر مسلم تو
قسمت اين بود ؛ لبِ تشنه شهيدم بكنند
پيش مرگ جگرت شد جگر مسلم تو
لب من خشك و دو چشمم تر و قلبم سوزان
زده اند آتش بر خشك و تر مسلم تو
به فداي سر يك موي عزيزان تو باد
جان هر دو پسر دربه در مسلم تو
كاش مي شد بنويسم كه نيايي اينجا
كه مي آيد به سر تو چه بلايي اينجا
حاصل اين سفرت
در هر مصیبت و محنی فَابکِ لِلحُسَین
در هر عزای دل شکنی فَابکِ لِلحُسَین
در خیمه ی مراثی و اندوه اهل بیت
قبل از شروع هر سخنی فَابکِ لِلحُسَین
در مکتب ارادت ابن شبیب ها
هم ناله با أباالحسنی فَابکِ لِلحُسَین
إن کُنتَ باکیاً لِمُصابٍ کَالأنبیاء
فِی الإبتلاءِ و الحَزنِ فَابکِ لِلحُسَین
شب های جمعه مثل ملائک میان عرش
با بوی سیب پیرهنی فَابکِ لِلحُسَین
در تند باد حادثه ای گر کبود شد
بال نحیف یاسمنی فَابکِ لِلحُسَین
دیدی اگر میان هیاهوی تشنگی
طفلی و لب به هم زدنی ! فَابکِ لِلحُسَین
لب تشنه جان سپرد اگر عاشقی غریب
یا روی خاک ماند تنی فَابکِ لِلحُسَین
گرم طواف ، نیزه و شمشیر و تیرها
دور
شکسته پر شده آقا دگر کبوتر تو
به غیر سایهی غم نیست یاور تو
شب است کوچه به کوچه غریب میگریم
که رفت آبروی من به پیش مادر تو
اگر که زنده بمانم ز شرم میمیرم
بایستم به چه رویی بگو برابر تو
اگر خبر نرسد که نیا به کوفه حسین
خدا کند خبر من رسد به محضر تو
خدا کند که بیاید بلا فقط سر من
مباد کم بشود تار مویی از سر تو
برای تکتکتان نقشهها به سر دارند
تمام کوفه مهیاست در برابر تو
ذخیره آنقدر آقا شده است نیزه و تیر
برای قامت عباس امیر لشگر تو
چه قدر مأذنه از نیزه ساخته دشمن
که بشنوند اذان علی اکبر تو
سهشعبه دایه شده تا که شیر نوشاند
سهجرعه از سه پر خود برای اصغر تو
مرا غلام صدا میزند چه غم
آنانکه به کینه خو نمودند
مرگ همه آرزو نمودند
گفتند مراد ما حسین است
اما به یزید رو نمودند
از کوفه و کوفیان عجب نیست
حق را به چه بازگو نمودند
شهری که علی ولی آن بود
تیغی به سرش فرو نمودند
یک عمر به چاه درد دل کرد
چون خار به چشم او نمودند
مسلم که سفیر کوفه گردید
بی عزت و آبرو نمودند
او را که سلام حق بر او باد
بیگانه و فتنه جو نمودند
اما به سپاه حیدریون
رزم آور و رزمجو نمودند
جز طوعه نداشت او پناهی
درمانده و کو به کو نمودند
چون خرقه نخ نمای خود را
با کشتن او رفو نمودند
مردی که سراب در برش بود
با حرمله روبرو نمودند
چون تیر سه شعبه های خود را
آماده بَرِ گلو نمودند
می گفت از این سفر حذر
نمونده است برایم جز درد و بی پناهی
از تو میخوام حسین جان سوی کوفه نیایی
میا به کوفه ترسم از خیانت و جور و جفای کوفیان
کنن پذیرایی تو رو به مثلِ من ز نیزه و تیر و سَنان
اول ز مکر و حیله شون نهایتِ عهد و وفا رو بسته اند
زان بعد ز نیرنگیِ خویش پیمان و میثاق مرا شکسته اند
اِبنِ عَمم، میا کوفه که میترسم اکبرِ تو
جان دهد از تیغِ کینه ی دشمنان در برِ تو
واویلا یاویلنا، هذا فِراقُ بیننا
من تشنه ی نگاتم امٌا میا به کوفه
در کوچه های کوفه پُر از هراس و خوفه
کوفه مگو بلا بگو پُر از جفا و ظلم نا روا بگو
کوفه مگو خیانت و نفاق و هر چه قومِ اشقیا بگو
دردا ز دستِ مردمش حقارت و دربه دری شد مالِ من
نه ماد
یا مظلوم، غریبِ مسلم، غریبِ مسلم، غریبِ مسلم (2)
ای مردمانِ کوفی من اون سفیرِ حسینم
فرمانبر و مطیعِ شاهنشهِ عالمینم
لبیکِ اهلِ کوفه شد آه!
یه مسلمِ غریب و تنها
تو کوچه ها بی یار و همراه
این ظُلمه وَالله، این ظلمه والله
مگه شما ای کوفیان، منو اینجا نخوندید و
آخه چرا سرِ قول و قرارتون نموندید و
پایِ منو تو کوچه هایِ بی کسی کشوندید و
منو بی جُرم و بی گناه به خاک و خون نشوندید و
یا مظلوم، غریبِ مسلم، غریبِ مسلم غریبِ مسلم یا مظلوم،غریبِ مسلم،غریبِ مسلم، غریبِ مسلم
اینجا رو فَرقِ مسلم سنگِ جنایت می باره
تو چنگشون اسیر و راهِ فراری نداره
این سو و آنسو بُردنم آه!
نیرو تنم نمونده والله
آخر شده نص
کوچه گردی می کنم با حال زارم
در کنار خود دگر یاری ندارم
هر دری را می زنم بسته برویم
بر غریبی عجیبی من دچارم
من سفیر وپیک مولایم حسینم
میهمان دعوتی ی این دیارم
کوفیان پشت مرا خالی نمودند
گوییا بیگانه در این کارزارم
بیعتی کرده ولی آن را شکستند
سخت ازاین بی وفایی در فشارم
برحسین بنوشته ام آید به کوفه
حالیا کوفه نیا گشته شعارم
مانده ام تنها میان خیل دشمن
سنگ وتیغ ونیزه ها گردد نثارم
یابن زهرا خلق کوفه بی وفایند
سوی آنها تو میا ای شهریارم
گر میایی کودکان، زنها، میاور
شاهد لشگر کشی بیشمارم
ای عموزاده سرم تقدیم راهت
جان فدا کردن براهت افتخارم
ای حسینم جان تو جان یتیمان
کودکانم را به لطفت می
پسرفاطمه افتاده ز پا یاور تو
پیکرم باد به قربان سر و پیکر تو
با تو اینقدر بگویم که دگر کوفه میا
می زند موج؛دورویی،نشود باور تو
کوچه هایش همه مانند مدینه تنگ است
بود ذکر لب من نام خوش مادر تو
جان زینب تو میا کاش ز ره برگردی
بیم دارم به اسارت برود خواهر تو
بعد تو نیّت این کوفی بی دین این است
که بریزند به خیمه به سرِ دختر تو
مثل تسبیح که پاره شود ازهم آقا
ترسم آن است بریزد به زمین اکبر تو
قصد دارند بخندند به زانو زدنت
قصدشان است ببینند دوچشم تر تو
خولی از بهر سرت نقشه کشیده برگرد
قصد دارد که به خورجین بگذارد سر تو
شائق
به کوفه نیست صفایی خدا کند که نیایی
الا که خون خدایی خدا کند که نیایی
به طوف بیت خدایی؟به وادی عرفاتی؟
به مروه یا که صفایی؟ خدا کند که نیایی
دعا برای تو کردم با همین لب پاره
الا که روح دعایی خدا کند که نیایی
ببین که خون به دلم من زروی تو خجلم من
نوشته ام که بیایی خدا کند که نیایی
ببین که کوفه دو رنگ است به دستشان همه سنگ است
چه عهدی و چا وفایی؟خدا کند که نیایی
میار اصغر خود را که جای طفل تو دارم
برای تو دو فدایی خدا کند که نیایی
به کوچه ها همه فکر مخدرات تو هستم
به کوفه نیست حیایی خدا کند که نیایی
تمام غصه ام این است خواهر تو نبیند
به زیر تیغ جفایی خدا کند که نیایی
تمام غصه ام این است
اگر چه آقا به روی دارم
ولی غمی جزغمت ندارم
همه وجودم فدای نامت
عزیز زهرا تویی شعارم
زندگیم همه فدای تو
به فدای بچه های تو
افتخار من همینه که
خون من بریزه پای تو
نیا عزیز فاطمه
نیا که دستم رو بسته کوفه
اسیرم آقا تو دست کوفه
نیا حسین جان قسم به زهرا
که حرمتم رو شکسته کوفه
کوفه غرق بی خدائیه
کوفه شهربی وفائیه
قسمت کسی که با تواِ
تشنگی و سرجدائیه
نیا عزیز فاطمه
سرت سلامت عزیز زهرا
برو مدینه نیا به اینجا
نشسته نیزه به انتظارت
نیا با زینب به شهرغمها
می کشه منو غم سرت
غصه ی علی اصغرت
می کشه منو غم رباب
غصه های داغ خواهرت
نیا عزیز فاطمه
روز اول، حضرت مسلم
کوچه به کوچه میروم، خانه به خانه در زنم
نیست مرا جوابی از، داخل خانه هایشان
کوفه چو آمدم همه، دور وبرم به جنب وجوش
لیک نباشد اینک از، کوفی بی وفا نشان
نامه نوشته ام بیا، گر که شود میا میا
کس نبود به کوفه تا، یار تو گردد اینزمان
مسلمم ونمی رود، یاد تو از دلم برون
جان بدون ارزشم، در ره توست ارمغان
نام تو بر زبان من، وقت نبرد باعدو
نام تو لرزه آورد، بر دل وجان دشمنان
دارالاماره، بام آن،مقصد آخرم بود
کوفه میا نوای من،با دل وچشم خونفشان
پیکر من زبام بر، داخل کوچه افکنند
این تن بی سرم رود، کو به کو کشان کشان
سرو روان فاطمه،جان تو جان دخترم
گرد یتیمی آمده، بر سر آن
می گفت به کوفه خبر از ذکر و دعا نیست
جز درهم و دینار کسی فکر خدا نیست
وقتي كه زمين خورد از آن بام دمی گفت
یک ذره صفا نيست دلي را كه وفا نيست
من لب تشنه چنان تشنهی دیدار توام
که سرِ دارم و بر دار خریدار توام
بی ولای تو حسین، مسلم تو مسلم نیست
تو علیِ من و من میثم تمار توام
اين کوفه چه شهریست كه جز درد ندارد
در سينه به جز توطئه ای سرد ندارد
شهريست كه آغشته شده فتنه و كينه
اين كوفه به جز طوعه مگر مرد ندارد
به شهر كوفه نواي صفا نمي آيد
به کار مردم کوفه وفا نمي آيد
ميان خنده ي آنها و کینه ی آنها
به جز صداي ذبيح القفا نمي آيد
غزل شهادت حضرت مسلم(ع)
كاش چشمِ بستهام مي ديد يك دم روي تو
مي كشيدش بر رخِ سرخم خم گيسوي تو
يادم آمد در وداع آخرينم با شما
دل ربود از من كمانِ گوشه ي ابروي تو
يا حسين جان من غريبِ كوفه و تو در كجا
مي رساند بر مشامم آن شميمِ بوي تو
هر كجا هستي ميا نزديك تر مولاي من
كينه ها بسيار دارد دشمن بد خوي تو
مقتلم شد شهر دشمن خيز ِکوفه، می شود
كربلای غرق در خون قتلگاه و كوي تو
گویيا افتادم از دار الاماره بر زمين
سر به روي قبله كردم قبله ي من سوي تو
وعده ي ما جنت المأوی به هنگام وقتِ وصال
تا كه جان بخشد به جانِ من رخِ دلجوي تو
سبک ۱ ـ ذکر / زمینه سنگین ـ سنگ
از سنگ کوفه ـ پیشانی من ـ دارد علامت
از من گذشت و ـ اما سر یار ـ بادا سلامت
باد صبا که میوزی بر بام این دار الاماره
از من به مولایم رسان صدها سلام پرشراره
گو بر حسینم ـ با نالههایت
از کوفه بگذر ـ جانم فدایت
مظلوم حسین جان(۴)
هر قطره خونم ـ بر برگ رویم ـ گردیده شبنم
اینها غمی نیست ـ امّا به یادت ـ من کوه دردم
دردم همین باشد که من نامه نوشتم تا بیایی
حالا به خون حک میکنم مولای من کوفه نیایی
این کوفه بر تو ـ رحمی ندارد
از کوچههایش ـ غربت ببارد
مظلوم حسین جان(۴)
افتادم از بام ـ با دست بسته ـ با حال خسته
هر استخوانم ـ همچون دل من ـ در هم شکسته
من از خدا کردم طلب
شانه کشیدند بر زلف ماتم
فصل عزا شد آمد محرم
آه _ یا حجه الله _ بقیه الله _ آجرک الله
هلال ماتم از ره رسیده
با چشم گریان قد خمیده
آه یا حجه الله.......
در کوفه مسلم خانه ندارد
بر روی دیوار سر میگذارد
آه یا حجه الله
به سوی مکه باشد نگاهش
دارالاماره شد قتلگاهش
آه یا حجه الله......
میان واژه ها تردید آمد
مصیبت نامه ی تهدید آمد
غروبی روی بام شهر کوفه
صدای گریه ی خورشید آمد
فلک جنگید تا مهمان بمیرد
شبیه ابرها گریان بمیرد
تمام کاسه های آب خون شد
خدا می خواست...او عطشان بمیرد
گرچه اسیرم من ولی اسیر گیسوی توام
عزیز فاطمه ببین که من دعاگوی توام
ای نورچشم مرتضی
کوفه میا کوفه میا
*****
ای جان من از غصه ی تو آمده جان برلبم
من در میان کوچه ها هردم به یاد زینبم
ترسم شود بشکسته سر
سنگش زنند ازبام ودر
*****
ای یوسفم اینجا سخن ازپیکر عریان بود
اینجا سخن از جسم تو زیر سم اسبان بود
ای سید ومولای من
ترسم شوی پاشیده تن
*****
شائق
نوحه مسلمیه
شهادت حضرت مسلم ابن عقیل (س)
بند اول
میبرندم بر . دارالاماره
از عشقت گشتم . من آواره
جان زهرا میا برگرد
هستن این کوفیان نامرد
گشتن آماده ی نبرد
(یابن الزهرا میا کوفه)
بند دوم
دیده اند اینها . برای تو خواب
میاور باخود . طفل رباب
دست پیر و جوان دیدم
تیر و نی بی امان دیدم
حرمله با کمان دیدم
(یابن الزهرا میا کوفه)
بند سوم
نقشه ها دارند . برای سرت
هم برای تو . هم خواهرت
صحبت از قتل و غارت بود
بحث داغ اسارت بود
فکرشان هم جسارت بود
(یابن الزهرا میا کوفه)
با آنکه غیر از سایه اش یاور ندارد
جز فکر مولایش ولی در سر ندارد
شهری که روزی دست یاری داد،امروز
در دست غیر از نیزه و خنجر ندارد
هر چند اهل کوفه صدها چهره دارند
این روی آنها را ولی باور ندارد
وا میکند با گریه هایش روزه اش را
در سفره اش چیزی از این بهتر ندارد
تنهاست بین مردم شهری که در آن
هی سنگ میبارد ولی سنگر ندارد
میخواست بنویسد دوباره نامه ای،حیف
جز خون سرخش جوهری دیگر ندارد
مانند محبوبش سرش از تن جدا شد
اما خدا را شکر او خواهر ندارد.....
مسلم سفیر پور زهرا
گشته اسیر دست اعدا
آمد به کوفه سفیر مولا
گشته اسیر ظلم و ستم ها
میا به کوفه
مولا حسین جان
مسلم شده تنهایتنها
گشته اسیر کوه غم ها
روز اهل کوفه با پور زهرا
شب گشته مسلم تنهای تنها
میا به کوفه
مولا حسین جان
کوفه میا عزیز زهرا
زینب شود اسیر غم ها
کوفی نامرد وفا ندارد
جز ظلم و جور و جفا ندارد
میا به کوفه
مولا حسین جان
گشته سفیرت جان بر لب
مهمان طوعه گشتم امشب
جزتوحسین جان کسی ندارم
امشب به دیوار سر می گذارم
میا به کوفه
مولا حسین جان
همچون علی دستم ببستند
دندانم از کینه شکستند
دیگر ندارم من راه چاره
شد مقتل من دارالعماره
میا به کوفه
مولا حسین جان
منم مسلم سفیر کربلایم
گرفتار غم و درد و بلایم
الا ای نور عینم ببین درشوروشینم
میا کوفه حسینم(۲)
در این عالم تو بودی تکیه گاهم
شده دارالعماره قتلگاهم
به کوفه من اسیرم برای تو بمیرم
میا کوفه حسین جان
حسین جان کوفیان چه بی وفایند
تمامی اهل تزویر و ریایند
غمت آرام جانم. زده آتش به جانم
میا کوفه حسین جان
همان نامردمان بی همیت
نمودند دعوتت از بهر بیعت
به روز پیمان ببستند به شب پیمان شکستند میا کوفه حسین جان
رسیده جان من برلب حسین جان
میاور با خودت زینب حسین جان
تمامی بی وفایند همه اهل جفایند
میا کوفه حسین جان