شهادت حضرت رقیه

مرتب سازی براساس

شعر حضرت رقیه (س) (ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد) *

5830
8

شعر حضرت رقیه (س) (ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد) ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
دنبال او شب تار صیاد رفته باشد
یک زخم بر دو گونه یک چشم نیم بسته
از زجر یادگاری یک دنده شکسته

فهمیده ام در این شهر معنای سیری ام را
از ضرب دست خوردم دندان شیری ام را
نامحرمی که با خود دیشب سر تو را داشت
وقتی به گوش من زد انگشتر تو را داشت
طفلی که خنده می زد بر این لباس پاره
او گوشوار من داشت من زخم گوشواره
من خار می کشیدم با ناخنی شکسته
او با گل سر من گیسوی خویش بسته
وقتی که شعله افتاد از بام روی معجر
نگذاشت ساربان تا بردارم آتش از سر
من باز ماندم از درد از فرط ناتوانی
او رفت و پیش پایم انداخت تکه نانی
من سخت باز کردم انگشت کوچکم را
او رفت و بین دستش دیدم عروس

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 07:26
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب
فروشگاه پرچم

شعر حضرت رقیه(س) (دخترت هم غم پدر می خورد) *

1460
4

شعر حضرت رقیه(س) (دخترت هم غم پدر می خورد) دخترت هم غم پدر می خورد

هم غم موی شعله ور می خورد

نیزه دارت همین که می خندید

به غرورم چقدر بر می خورد

وسط کوچه ی یهودی ها

سینه ام زخم بیشتر می خورد

تکه سنگی که خورد کنج لبت

خنجری شد که بر جگر می خورد

کمرم را شکست آخرِ سر

ضربه هایی که بی خبر می خورد

بدنت را که زیر و رو کردند

دست من بود که به سر می خورد

شاعر: مسعود اصلانی

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 07:34
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (اگر چه مثل گل مثل پری بود) *

1389
2

شعر حضرت رقیه (س) (اگر چه مثل گل مثل پری بود) اگر چه مثل گل مثل پری بود
ولی بال و پرش نیلوفری بود
گِلش را با غم زهرا سرشتند
دو چشم نیلی ارث مادری بود
تحمّل دارد این چشمان تر؟ نه
تحمل دارد اما اینقدر! نه
به لب آمد دگر جان رقیه
بیا بابا ولی حرفِ سفر! نه
نمانده راه چاره آه بابا
دلم شد پاره پاره آه بابا
اگر می پرسی از حال رقیه
نپرس از گوشواره آه بابا
شاعر: یوسف رحیمی

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 07:43
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب
 مهدی نظری

شعر حضرت رقیه (س) (هنگام رفتن تو چه لشگر شلوغ شد) * مهدی نظری

1786
1

شعر حضرت رقیه (س) (هنگام رفتن تو چه لشگر شلوغ شد) هنگام رفتن تو چه لشگر شلوغ شد
شاید برای غارت پیکر شلوغ شد
اینها برای قتل عمو نقشه داشتند
گودال تو چرا دو برابر شلوغ شد
دیدم همینکه پیکرت افتاد روی خاک

بازار کار نیزه و خنجر شلوغ شد
هر کس برای کشتن تو ضربه ای زد و
کم کم برای بردن یک سر شلوغ شد
رفتی و عمه ماند و یتیمان بی پناه
خیلی برای غارت معجر شلوغ شد
چشم تمام لشگریان سمت خیمه بود
وقتی بریده شد سرت این ور شلوغ شد
بابا سوار ناقۀ عریان که می شدیم
دور رباب و عمه وخواهر شلوغ شد
اموال خیمه هات به چوب حراج خورد
بازار کوفه جُمعۀ آخر شلوغ شد
گفتیم از دری که کسی نیست رد شویم
یک مرتبه دهانۀ آن دَر شلوغ شد
دیدی همینکه حرف خرید کنیز شد
دور سکینه بود که

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 07:49
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب
 قاسم نعمتی

شعر حضرت رقیه (س) (با همان عمرِ كَمَم دست ستم بد تا كرد) * قاسم نعمتی

1532
2

شعر حضرت رقیه (س) (با همان عمرِ كَمَم دست ستم بد تا كرد) با همان عمرِ كَمَم دست ستم بد تا كرد
موقع قد كشی ام بود كه پشتم تا كرد
دورهایت زدی و نوبت ما شد امشب
چشم كم سوی مرا دیدن تو بینا كرد

لذتی دارد عجب بوسه ی دو لب تشنه
لب به لب خورد به هم زخم دو لب سر وا كرد
نوه ی فاطمه بودم سندش را دشمن
با كف پا به روی چادر من امضا كرد
همه ی صورت من قدرِ كفِ دستی نیست
دور از دیده ی تو عقده ی خود را وا كرد
عمو عباس كجا بود ببیند آن مرد
به سرم داد زد آنقدر مرا دعوا كرد
ناسزا گفت و به گریه دهنش را بستم
دشمنت را نفس فاطمی ام رسوا كرد
بی كفن دفن شدم ای پدر بی كفنم
داغ مجنون همه جا تازه غم لیلا كرد
دختر بی ادبی مسخره می كرد مرا
دو سه تا پارگی از روسری ام پیدا كرد
عمر

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 07:55
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب
 قاسم نعمتی

شعر حضرت رقیه (س) (خواهم امشب همچو عمه راز دل افشا کنم) * قاسم نعمتی

1336
2

شعر حضرت رقیه (س) (خواهم امشب همچو عمه راز دل افشا کنم) خواهم امشب همچو عمه راز دل افشا کنم
کاف و هاء و یاء و عین و صاد را معنا کنم
کاف من کرب و بلا و کربلایم شهر شام
نیمه شب ویرانه را چون عصر عاشورا کنم

آنقدر گیسو پریشان می کنم تا عاقبت
خون پامال تو ای خون خدا احیاء کنم
گر چهل سال است اینجا سبِّ جدم می کنند
یک شبِ با ناله ام این قوم را رسوا کنم
من چو مادر، احتجاجم احتجاج گریه است
من در این ره اقتدا بر مادرم زهرا کنم
هاء من از هیئت خلقت حکایت می کند
وای بر آنکس که از او کج نگاهم را کنم
یک زنا زاده بریده گر سرت بابا حسین
یاء تفسیرم سخن از حضرت یحیی کنم
چون که دیدم نیست تفسیری به عین غیر از عطش
نذر کردم تشنه لب جانم به تو اهدا کنم
در بیان آخرین حرفم

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 08:04
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (عوض آنکه نهم سر به بر بابایم) *

1437
1

شعر حضرت رقیه (س) (عوض آنکه نهم سر به بر بابایم) عوض آنکه نهم سر به بر بابایم
آمده در برم ای عمه، سر بابایم
با نگاهی به سر و وضع پدر فهمیدم
که چرا طول کشیده سفر بابایم

جان زهرا قسمت می دهم ای عمه بگو
خون چرا می چکد از چشم تر بابایم ؟
چشم و ابرو و دهان و لب او زخم شده
چه بلاهاست که آمد به سر بابایم ؟
عمه باید ز اباالفضل بپرسم چه شده
چون عمو بوده فقط دوروبر بابایم
از خودم میل ندارم که بگویم سخنی
ترسم این است بسوزد جگر بابایم
هوس نان و غذا کرده دلم از بس که
عطر نان می دهد این موی سر بابایم
شاعر:محسن مهدوی

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 08:19
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (در جای خودش کعبه ی حاجات نبود) *

1498
1

شعر حضرت رقیه (س) (در جای خودش کعبه ی حاجات نبود) در جای خودش کعبه ی حاجات نبود
در ناقه دگر جلوه ی میقات نبود
می گشت تمام کاروان را عمّه

می گشت ولی رقیّه سادات نبود
در قافله ی به جستجو افتاده
این ولوله که «رقیّه کو؟» افتاده
اشک از سر نیزه ای پیاپی می ریخت
می خواست پدر بگوید او افتاده
از شدّت تب تمام اوقاتش سوخت
تنها نه خودش خاک خراباتش سوخت
خورشید درون طشت در دستش بود
دریای دل رقیّه در آتش سوخت
شاعر:کاظم بهمنی

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 08:26
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (ببین ای سر که از سر تا به پا محو سرت هستم) *

1699
1

شعر حضرت رقیه (س) (ببین ای سر که از سر تا به پا محو سرت هستم) ببین ای سر که از سر تا به پا محو سرت هستم
تو هستی باغبان و من گل نیلوفرت هستم
تمام ناز، بگشا چشم و بر من ناز کمتر کن

اگر پیر سه ساله هستم اما دخترت هستم
نمی دانم که بیدارم و یا که خواب می بینم
نمی آید مرا باور که من در محضرت هستم
سپر شد عمه ور نه کعب نی می کُشت طفلت را
اگر که زنده ام ممنون لطف خواهرت هستم
اگر قدم کمانی باشد و دستم به دیوار است
مپنداری مدینه باشد و من مادرت هستم
نماندم پشت در اما به زیر دست و پا ماندم
به سختی چشم خود بگشایم و دور و برت هستم
شاعر: سید محسن حسینی

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 08:30
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (زانو بغل گرفت؛ که بابا بیاورد) *

1510
1

شعر حضرت رقیه (س) (زانو بغل گرفت؛ که بابا بیاورد) زانو بغل گرفت؛ که بابا بیاورد
یک سر شبیه حضرت یحیا بیاورد
یک دسته گل، بنفشه برایش خریده بود

چیزی نداشت غیر همین تا بیاورد
خود را کشید و دست به دیوار سعی کرد
خود را شبیه حضرت زهرا بیاورد
می گفت: با روپوش طبق آمده پدر
تا معجری برای سر ما بیاورد
دستش عصا نداشت بجز دست عمه اش
دستش عصا گرفت موسا بیاورد
خیلی نگاه کرد؛ نشد که به ذهن خویش
تصویر سالم سر او را بیاورد
می خواست تا قنوت بگیرد برای سر
اما نشد که دست به بالا بیاورد
از روی دست عمه خودش را زمین زد و
مجنون عشق گشت که لیلا بیاورد
عمه چگونه چشمِ کبود و سیاه من
چشمان یار را به تماشا بیاورد؟!!!
شاعر:رحمان نوازنی

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 08:33
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (می آید از درون خرابه صدای اشک) *

1399
1

شعر حضرت رقیه (س) (می آید از درون خرابه صدای اشک) می آید از درون خرابه صدای اشک
افتاده لرزه بر دو سرا زین نوای اشک
گاهی شفای زخم، دمی هم بلای زخم

سوزانده دست و گونه و ...، آه از جفای اشک...
آنقدر آتش دل او شعله ور شده
هر قطره آب گشته تنش پا به پای اشک
گویی ملائک اند که تا عرش می برند
صدها سبد ستاره از این قطره های اشک
دیدم که گونه هاش، گل انداخته، نگـــو
جاری شدست خون دلش لا به لای اشک
چشمی که یک بریده سری غسل داده است
شایسته است نام بگیرد خدای اشک
شاعر: علیرضا قنادی

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 08:36
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (دشت و شب و طفل نابلد واویلا) *

8321
25

شعر حضرت رقیه (س) (دشت و شب و طفل نابلد واویلا) دشت و شب و طفل نابلد واویلا
گر زجر حرامی برسد واویلا
از صاحب روضه معذرت می خواهم
پهلوی شکسته و لگد واویلا
شاعر:سید مجتبی شجاع

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 08:41
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (نیزه دارت به من یتیمی را، داشت از روی نی نشان می داد) *

1578
1

شعر حضرت رقیه (س) (نیزه دارت به من یتیمی را، داشت از روی نی نشان می داد) نیزه دارت به من یتیمی را، داشت از روی نی نشان می داد
زخم هرچه گرفت جان مرا، هر نگاهت به من که جان می داد

تو روی نیزه هم اگر باشی، سایه ات همچنان روی سر ماست
ای سر روی نیزه! ای خورشید! گرمیت جان به کاروان می داد
دیگر آسان نمی توان رد شد، هرگز از پیش قتلگاهی که...
به دل روضه خوان تو -که منم-، کاش قدری خدا توان می داد:
سائلی آمد و تو در سجده، «انّمایی» دوباره نازل شد
چه کسی مثل تو نگینش را، این چنین دست ساربان می داد؟
کم کم آرام می شوی آری ،سر روی پای من که بگذاری
بیشتر با تو حرف می زدم آه، درد دوری اگر امان می داد
شاعر: رضا یزدانی

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 08:44
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (به رو شانه ی مهتاب دیده بانی داشت) *

1390
2

شعر حضرت رقیه (س) (به رو شانه ی مهتاب دیده بانی داشت) به رو شانه ی مهتاب دیده بانی داشت
و زیر پای خودش فرش آسمانی داشت
نه اینکه راه زمین را اشاره می فرمود

برای رفتن تا عرش هم نشانی داشت
به روی پای پدر با زبان شیرینش
برای حضرت جبریل شعر خوانی داشت
ز خانواده ی خورشید بود این خانم
عیار آینه اش شهرتی جهانی داشت
شبیه یاس مدینه اگر چه کم سن بود
درون سینه ی خود راز جاودانی داشت
اگر چه معجر نور است روی موهایش
به روی صورت خود رنگ ارغوانی داشت
چه فصل های غریبی به چشم خود می دید
سه سال داشت ولی قامتی کمانی داشت
تمام حجم تنش درد بود و می گریید
از اینکه بر بدنش زخم خیزرانی داشت
امان نداد بگویم چگونه پیر شده
از اینکه در بدنش درد استخوانی داشت
شاعر:حمید امینی

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 08:48
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (در سن سه سالگی ز جان سیر شدم) *

2395
3

شعر حضرت رقیه (س) (در سن سه سالگی ز جان سیر شدم) در سن سه سالگی ز جان سیر شدم
از پای پر از آبله دلگیر شدم
از بسکه مزاحمت فراهم کردم

شرمنده ام عمه دست و پا گیر شدم
گفتی که پدر مسافرت رفته و من
صد بار دگر دوباره پیگیر شدم
من بی تو چگونه از زمین برخیزم
باید کمکم کنی٬ زمین گیر شدم
یک موی سیاه بین گیسویم نیست
سنی نگذشته از من و پیر شدم
از نَسل علی بودنِ من باعث شد
در طیِ سفر بسته به زنجیر شدم
شاعر:سعید خرازی

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 08:51
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (از بس که سکوت با دلم ور رفته) *

1478
1

شعر حضرت رقیه (س) (از بس که سکوت با دلم ور رفته) از بس که سکوت با دلم ور رفته
از دست همه حوصله ام سر رفته
او نیست ولی از جلوی چشمم، دست

در دست پدر چقدر دختر رفته
چادر که بپوشم عمه ام می گوید
قربان عزیزم چه به مادر رفته
من دخترم، کوچک و کوتاه و غریب
عمرم به سه تا آیه ی کوثر رفته
از گریه ی من حرامیان می لرزند
انگار علی به فتح خیبر رفته
جز زخم کف پا و تب تاول ها
باقی همه روضه ها به مادر رفته
آن قاصدکی که در بغل می چرخید
حالا سر نیزه های لشگر رفته
من...من...که نمی... نمی توانم بپرم
عمه تو بگو... چه ها بر این پر رفته
بابا به خدا بیا...بیا جان عمو
من خسته شدم حوصله ام سر رفته
شاعر:روح الله قناعتیان

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 08:55
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (منم آن گنج الهی که به ویرانه نهانم) *

3485
2

شعر حضرت رقیه (س) (منم آن گنج الهی که به ویرانه نهانم) منم آن گنج الهی که به ویرانه نهانم
گر چه طفلم به خدا بانوی ملک دو جهانم
یم رحمت شده هر قطره ای از اشک روانم

عظمت، فتح، ظفر سایه ای از قد کمانم
ابر سیلی است نقاب رخ همچون قمر من
چادر عصمت زهراست همانا به سر من
زده از پنجۀ دل دخت علی شانه به مویم
جای گلبوسۀ زهرا و حسین است به رویم
مهر را مُهر نماز آمده خاک سر کویم
گه در آغوش پدر، گاه سر دوش عمویم
پای تا سر همه آیینۀ زهراست وجودم
شاهدم این قد خم گشته و این روی کبودم
اشک من خون شده و در رگ دین گشته روانه
گل داغم زده در باغ دل عمه جوانه
همه جا گشته عزا خانۀ من خانه به خانه
شده از اجر رسالت بدنم غرق نشانه
خارها بود که می رفت فرو بر جگر من
پدرم از س

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 09:01
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب
 علی اکبر لطیفیان

شعر حضرت رقیه (س)-(برگ و برت دست كسی، برگ و برم دست کسی) * علی اکبر لطیفیان

3060
2

شعر حضرت رقیه (س)-(برگ و برت دست كسی، برگ و برم دست کسی) برگ و برت دست كسی، برگ و برم دست كسی
بال و پرت دست كسی، بال و پرم دست كسی
خیرات كردن مال من، خیرات كردن مال تو

انگشترت دست كسی، انگشترم مال كسی
نه موی تو شانه شود، نه موی من شانه شود
موی سرت دست كسی، موی سرم دست كسی
بابا گرفتارت شدم، از دو طرف غارت شدم
آن زیورم دست كسی، این زیورم دست كسی
رختت به دست حرمله، رختم به دست حرمله
پیراهنت دست كسی و معجرم دست كسی
شاعر:علی اکبر لطیفیان

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 09:11
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (السلام علیک یا عطشان!) *

2188
3

شعر حضرت رقیه (س) (السلام علیک یا عطشان!) السلام علیک یا عطشان!
چه بلایی سر لبت آمد!؟
تا من و تو به وصل هم برسیم

جان به لب های زینبت آمد
زینت شانه های پیغمبر
السلام علیک یا مظلوم!
چقدر چهره ات شکسته شده !
السلام علیک یا مغموم
با تو قهرم! پدر کجا بودی؟
بی من و خواهرت کجا رفتی!؟
دل خورم از تو، عصر عاشورا
ای خداحافظی چرا رفتی؟
سر عباس تا سر نی رفت
خیمه ها گُر گرفت، بلوا شد
تا که دیدند بی علمداریم
سر یک گوشواره دعوا شد
من غرورم جریحه دار شده
شاکی از دست ساربان هستم
کعب نی ها مدام می گویند
دست و پا گیر کاروان هستم
سر بازار دیدنی بودیم !
دید زلفت که ما پریشانیم
عمه ام داد می زد ای مردم!
به پیمبر قسم مسلمانیم
معجرم را سر کسی دیدم
چادرم را س

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 09:12
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (دل خوری نیست در این قافله از هیچ کسی) *

1163
2

شعر حضرت رقیه (س) (دل خوری نیست در این قافله از هیچ کسی) دل خوری نیست در این قافله از هیچ کسی
به خدا من که ندارم گله از هیچ کسی
خواب بودم اگر از پشت شتر افتادم

طلبی نیست در این مسئله از هیچ کسی
بعد از آن نیمه شب و گم شدن و تنهایی
نگرفتم نفسی فاصله از هیچ کسی
من نمی ترسم اگر عمه کنارم باشد
غیر از این زجر و از این حرمله از هیچ کسی
خواستم، گر چه نشد غیر تو نامی ببرم
در قنوت دل هر نافله از هیچ کسی
زخم زنجیر مرا کشت الهی دیگر
تاب و طاقت نَبَرد سلسله از هیچ کسی
گریه نگذاشت که پوشیده بماند بابا
مشکل پای من و آبله از هیچ کسی
جز تو و خواهر تو بر نمی آید به خدا
خطبه خواندن وسط هلهله از هیچ کسی
کاشکی در بغل فاطمه دق می کردم
تا دگر سر نبرم حوصله از هیچ کسی
شاع

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 09:19
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (عمّه در چشم تو پیداست وَ من) *

4843
7

شعر حضرت رقیه (س) (عمّه در چشم تو پیداست وَ من) عمّه در چشم تو پیداست وَ من
خواب در چشم تو زیباست وَ من
در میان همه چون مادر تو
خواهرت امّ ابیهاست وَ من
اشبه النّاس به زهرای بتول
عمّه ام زینب کبراست وَ من

لب من خشک چو صحراست وَ تو
تشنه ی کام تو دریاست وَ من
دیدم آن شب که ز ره جا ماندم
مادرم فاطمه تنهاست وَ من
خواب رفتم به روی دامن او
خواب دیدم سر باباست وَ من
وقتی از خواب پردیم دیدم
سیلی و دشمن و صحراست وَ من
بعد از آن شب همه جا تاریک است
شب و روزم شب یلداست وَ من
چون عمو روی پر از خون دارم
ماه پر خون تو سقّاست وَ من
چشم خود باز نگه دار پدر
عمّه در چشم تو پیداست وَ من
به تنم بال و پری بود که نیست
به تنت برگ و بری بود که نیست
هر که پرسید کج

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 09:33
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (دوباره پلك خستۀ تری به خواب می رود) *

1204
2

شعر حضرت رقیه (س) (دوباره پلك خستۀ تری به خواب می رود) دوباره پلك خستۀ تری به خواب می رود
توان ندارد او ولی چه با شتاب می رود
نگاه كن به فاطمی ترین اسیر قافله
كه مثل عكس سوخته میان قاب می رود
آبله پشت آبله نمی رسد به قافله
ز نیزه بوسه ای رسد پا به ركاب می رود

لباس های كوچكش دگر به او نمی خورد
كه ثانیه به ثانیه چو شمع آب می شود
گل بنفش را ببین به صورت بنفشه ای
كه زیر بار چشم ها از او گلاب می رود
شام سیاه شام را به شامیان سیاه كرد
همین كه هفت پشت او به آفتاب می رود
دفتر قصه ی غمش چه زود بسته می شود
ببین فقط سه صفحه از متن كتاب می رود
شاعر:محسن عرب خالقی

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 09:35
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (از پشت بام بر سرمان سنگ مي زنند ) *

1663
2

شعر حضرت رقیه (س) (از پشت بام بر سرمان سنگ مي زنند ) از پشت بام بر سرمان سنگ مي زنند
بر زخم كهنه ي پرمان سنگ مي زنند
وقت نزولِ سوره ي توحيد بر لبت
ابليس ها به باورمان سنگ مي زنند
وقتي كه سنگشان به سر ني نمي رسد
سمت سكينه خواهرمان سنگ مي زنند
ازپاي نيزه فاطمه را دور كن پدر!
اين كورها به مادرمان سنگ مي زنند
بغض علي بهانه ي خوبي برايشان
حتي به سوي اصغرمان سنگ مي زنند
آن دختري كه با پدرش رفت و دور شد...
در كربلا جهيزيه اش جفت و جور شد
گفتم : كه كاخ مستي تان پايدار نيست
مردم لباس خاكي ما خنده دار نيست
مردان ما به نيزه و در كوچه هاي شهر
گرداندن زنان حرم افتخار نيست
اي بزدلان! ز بام به ما سنگ مي زنيد
در دستهاي بسته ي ما ذوالفقار نيست
در سختي و بلا به خ

  • پنج شنبه
  • 23
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 15:14
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (زود می پیچد به هر سو بوی موی سوخته) *

4714
4

شعر حضرت رقیه (س) (زود می پیچد به هر سو بوی موی سوخته) زود می پیچد به هر سو بوی موی سوخته
بر مشامم می رسد هر لحظه بوی سوخته
ردّی از سیلی نمی ماند به روی آفتاب
محو می گردد کبودی های روی سوخته

آبله سر وا کند می سوزد از هر قطره آب
کار آتش می کند آب وضوی سوخته
سعی بیجا می کند وضع گره را کورتر
دست شانه می کَند از ریشه موی سوخته
دامن آتش گرفته سخت می چسبد به تن
دردسر ساز است دفن و شستشوی سوخته
سوخت لب هایت شبیه موی و رویت نیمه شب
تا گرفتی بوسه ای از آن گلوی سوخته
شاعر: محمد رسولی

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 09:42
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (سه سالش بود اما درد بسیار) *

1778
1

شعر حضرت رقیه (س) (سه سالش بود اما درد بسیار) سه سالش بود اما درد بسیار
نهالی بود و برگ زرد بسیار
شبیه پیرزن ها راه می رفت
دلش پر بود از آه سرد بسیار
میان گریه گاهی حرف می زد
شکایت از همه می کرد بسیار

اگر گاهی زمین می خورد آهش
همه را گریه می آورد بسیار
خدایی درد دارد مشت خوردن
برای بچه از نامرد بسیار
کشید آن قدر موی این پری را
که می ترسید از هر مرد بسیار
شبیه فاطمه بودن همین است
کمی عمر و به جایش درد بسیار
شاعر: مهدی صفی یاری

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 09:48
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (كرب دارم بلا نمی خواهم) *

1661
2

شعر حضرت رقیه (س) (كرب دارم بلا نمی خواهم) كرب دارم بلا نمی خواهم
سفر كربلا نمی خواهم
گیرم این پا برای من پا شد
چون نداری تو پا نمی خواهم

شهر باید بفهمد آمده ای
گریه ی بی صدا نمی خواهم
به خیالت نیاید ای بابا!
قهر كردم تو را نمی خواهم
از طبق چون كه بوی نان آمد
گفتم عمه غذا نمی خواهم
شاعر:حسین رستمی

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 09:51
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (ابر تیره روی ماه آسمانم را گرفت) *

1672
2

شعر حضرت رقیه (س) (ابر تیره روی ماه آسمانم را گرفت) ابر تیره روی ماه آسمانم را گرفت
کربلا از من عموی مهربانم را گرفت
وقت دلتنگی همیشه او کنارم می نشست
بی وفا دنیا انیس مهربانم را گرفت
از سر دوش عمویم عرش حق معلوم بود
«منکر معراج» از من نردبانم را گرفت

من به قول آن عمو فهمم ورای سنّم است
دیدن تنهایی بابا توانم را گرفت
روز عاشورا چه روزی بود؟! حیرانم هنوز
جان کوچک تا بزرگ خاندانم را گرفت
خرمن جسمی نحیف و آتش داغی بزرگ
درد رد شد از تنم، روح و روانم را گرفت
تار شد تصویر عمّه، از سفر بابا رسید!
«آن ملک» آهی کشید و بعد جانم را گرفت
شاعر: کاظم بهمنی

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 09:57
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (به هوای تو عجب حال و هوایی دارم) *

1680
3

شعر حضرت رقیه (س) (به هوای تو عجب حال و هوایی دارم) به هوای تو عجب حال و هوایی دارم
شکر لله در خَم موی تو جایی دارم
گر چه از کرببلا دور فتادم اما
کُنج ویرانۀ خود کرببلائی دارم
گو به جبریل به ویرانۀ من نازل شو
تا ببیند که چنین غار حرائی دارم

دیده بگشا و مکن ناز به من ای همه ناز!
من هم ای حُسن خداوند، خدائی دارم
با تو سربسته بگویم شده چشمم دستم
ای مسیحا ز تو امید شفائی دارم
من که چشمم شده دستم تو بگو دستت کو
من مجروح ز آه تو دوایی دارم
شاعر: سید محسن حسینی

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 10:01
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (خرابه است و شب و سینه ای كه پُر درد است) *

1549
2

شعر حضرت رقیه (س) (خرابه است و شب و سینه ای كه پُر درد است) ! خرابه است و شب و سینه ای كه پُر درد است
به عكس روز گذشته هوا عجب سرد است
ستاره ها همه از حال من خبر دارند
به قلب كوچك من آسمانی از درد است

گل بهشت حسینم ز بس نخوردم آب
خزان به دیدنم آمد كه چهره ام زرد است
به پیش ضربت دشمن سپر برایم شد
قسم به جان عمویم كه عمه ام مرد است
نسیم می وزد و صورتم چه می سوزد
خدا كند كه بمیرد سرم چه آورده است!
شاعر: سید محمد جوادی

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 10:06
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (خاك قدمِ رقیه باشی عشق است) *

3749
4

شعر حضرت رقیه (س) (خاك قدمِ رقیه باشی عشق است) خاك قدمِ رقیه باشی عشق است
زیر علمِ رقیه باشی عشق است
با مهدی صاحب الزمان از ره لطف
یك شب حرم رقیه باشی عشق است
هر جا سخن از رقیه جان می آید
صوت صلوات عرشیان می آید

در مجلس این سه ساله من معتقدم
عطر خوش صاحب الزمان می آید
امشب كرم رقیه را می بینیم
خیر قدم رقیه را می بینیم
این حرف تمام عاشقان است حسین
پس كی حرم رقیه را می بینیم؟
در محفل عشقتان ادب آوردم
غم از دلتان برده طرب آوردم
یادت نرود یك صلواتی بفرست
تا نام رقیه را به لب آوردم
شاعر:سیدمجتبی شجاع

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 10:22
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب
راهنمای علائم موجود در فهرست:
عدد کنار این علامت نشانگر تعداد کاربرانی ست که این مطلب را پسندیده و به دفترچه شعر خود افزوده اند
عدد کنار این علائم نشانگر میزان محبوبیت شعر یا سبک از نظر کاربران می باشد
اشعار ویژه در سایت برای کاربران قابل دسترس نیست و فقط از طریق خرید اپلیکیشن مورد نظر این اشعار در داخل اپلیکیشن اندرویدی قابل رویت خواهند بود
این علامت نشانگر تعداد کلیک یا بازدید این مطلب توسط کاربران در سایت یا اپلیکیشن می باشد