شهادت حضرت رقیه

مرتب سازی براساس

شعر حضرت رقیه (س) (عمه بیا که کوکب بختم بر آمده) *

1559
3

شعر حضرت رقیه (س) (عمه بیا که کوکب بختم بر آمده) عمه بیا که کوکب بختم بر آمده
تابیده صبح وصل و شب غم سرآمده
شام سیاه و کلبۀ ویران و بی چراغ
ما را چه میهمان عزیز از در آمده

ای غم رسیدگانِ دل افسرده مژده باد
کاینک مسیح با دم جان پرور آمده
بر گوی با کسی که یتیمم خطاب کرد
امشب ببین که باب مرا در بر آمده
گر پا برهنه در پی بابا دویده ام
امشب پدر به دیدن من با سر آمده
دیشب کجا بُد است که با روی غرق خون
آمیخته به خاک و به خاکستر آمده
شاعر:سید رضا موید

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 12:55
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب
فروشگاه پرچم
 علی اکبر لطیفیان

شعر حضرت رقیه (س)-(بابا سرم، تنم، کمرم، پهلویم، پرم) * علی اکبر لطیفیان

1936
4

شعر حضرت رقیه (س)-(بابا سرم، تنم، کمرم، پهلویم، پرم) بابا سرم، تنم، کمرم، پهلویم، پرم
یکی دو تا که نیست کبودی پیکرم
بیش از همین مخواه و گر نه به جان تو
باید همین کنار تو تا صبح بشمرم
از تو چه مانده است؟ بگویم "که ای پدر"
از من چه مانده است؟ بگویی "که دخترم"

اندازه ی لب تو لبم شد ترک ترک
اندازه ی سر تو گرفتار شد سرم
از تو نمانده است به جز عکس مبهمت
از من نمانده است به جز عکس مادرم
از تو سوال می کنم انگشترت کجاست؟
كه تو سوال می کنی از حال معجرم
دیدم چگونه سرت را به طشت زد
حق می دهی بمیرم و طاقت نیاورم
مرد کنیززاده ای از ما کنیز خواست
بیچاره خواهر تو و بیچاره خواهرم
مرهم به درد این همه زخمی نمی خورد
بابا سرم، تنم، كمرم، پهلویم، پرم
شاعر:علی اکبر ل

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 13:09
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (با غم هجر جگرسوز مدارا بد نیست) *

2640
3

شعر حضرت رقیه (س) (با غم هجر جگرسوز مدارا بد نیست) با غم هجر جگرسوز مدارا بد نیست
شبِ بیداری و امّید به فردا بد نیست
دو سه باری شده یك جور پریدم از خواب
چون عمو نیست نخوابیدنِ این جا بد نیست
با همین گریه تو را پیش خودم آوردم
عمه می گفت كه گریه نكن اما بد نیست

دستگیرم شده دیوار به استقبالت
یاری ام گر بكند زانویِ این پا بد نیست
چه كسی گفته كه نشناختمت بابایی!
از تعجب كه دگر پرسشِ آیا بد نیست
زخم هایِ سرِ تو مثل تمام تن من
همه كاری ست و گر نه كه مداوا بد نیست
كهنه پوشیِ مرا دختركی زد به رُخَم
نرسیدم به خودم، پیشِ تو حالا بد نیست؟
بعد از آن ضربه دگر حرف بدی نشنیدم
وسطِ دشت بیفتی تك و تنها بد نیست
گره روسری ام هر چه كه زد باز نشد
تا بدانند همه دخت

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 13:15
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (مثل قدیم آمده ای باز در برم *

2055
3

شعر حضرت رقیه (س) (مثل قدیم آمده ای باز در برم مثل قدیم آمده ای باز در برم
با بوی سیب گیسوی خود در برابرم
مثل قدیم آمدی امّا نمی شود
تا سوی دامنت بِدَوم پر در آورم
این چشم وا نمی شود اما تو باز کن
سیرم ببین و بعد بگو وای مادرم

دستی برای شانه زدن نیست با تو و
زلفی برای شانه زدن نیست در سرم
من را ببر کنار عمویم که حس کنم
بر روی شانه های بلندش کبوترم
باید مرا شبیه خودت بوریا کنی
از بس که زخم خورده ام از بس که پرپرم
شاعر:حسن لطفی

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 13:18
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (كم آمده است مرغ دلم آب و دانه اش) *

3206
7

شعر حضرت رقیه (س) (كم آمده است مرغ دلم آب و دانه اش) كم آمده است مرغ دلم آب و دانه اش
خال لبت كجاست كه گیرم نشانه اش
دستت نرفت در كمرم آنقدر كه شمر
پیچید دور گردن من تازیانه اش
آتش بگیرد ای پدر ای كاش سر به سر

بازار شام و روسری بچه گانه اش
سنگ عقیق تو به دكّانِ كوفه بود
بر سنگ بسته باد دكان و دهانه اش
نیمی به شعله سوخت و نیمی به باد رفت
زلفی كه بود دست ابالفضل شانه اش
دختر پدر پرست بُوَد منع من نكن
دختر دلش خوش است به بوس شبانه اش
یادم نرفته است درختی كه بین راه
رخساره ی تو بود چراغ شبانه اش
یادم نرفته است كه راهب مسیح شد
زآن كُنج لب به كُنج كلیسا و خانه اش
از راهب و درخت چه كم داشت دخترت
آویز این دلی و بهای بهانه اش
روز جزا كه هر كه بیارد عباد

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 13:22
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (درد كمر تمام توان مرا گرفت) *

2549
4

شعر حضرت رقیه (س) (درد كمر تمام توان مرا گرفت) درد كمر تمام توان مرا گرفت
این زخم سر قرار و امان مرا گرفت
بابا سرم هنوز كمی تیر می كشد
دستی رسید و روح و روان مرا گرفت
تا پیش من رسید دگر مهلتم نداد
انگار از سر تو نشان مرا گرفت

می خواستم كه رو سری اَم را گره زنم
گیسم كشید و نطق زبان مرا گرفت
چیزی نمانده بود كه زَهره تَرَك شوم
تهدید او صدای فغان مرا گرفت
دانی چرا یتیم تو لُكنَت گرفته است؟
با یك كشیده لفظِ لسان مرا گرفت
با دست و پا تمام تنم را كبود كرد
بر من امان نداد، امانِ مرا گرفت
دانی چگونه فاطمه آن شب مرا شناخت؟
از خود، نشان قدّ كمان مرا گرفت
شِكوه ز درد خار مغیلان نمی كنم
اما خرابه صبرِ گِران مرا گرفت
می خواستم كه بوسه ی جانانه ام كنی
ل

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 13:26
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (آه پدر جان جگرم سوخته) *

1922
6

شعر حضرت رقیه (س) (آه پدر جان جگرم سوخته) آه پدر جان جگرم سوخته
خاطره های سفرم سوخته
تار اگر دیدمت امشب ببخش
گوشه ای از پلک ترم سوخته
از تو ندیدم به جز این سر ولی
من همه ی بال و پرم سوخته

قول بده عمه نفهمد ولی
هم سر و پا و کمرم سوخته
آمدی از راه رسیدن به خیر
از سر تو با خبرم... سوخته
خانۀ خولی چه خبر از تنور؟
من که شنیدم جگرم سوخته
شانه به مویم بزنم ریخته
صورت مثل قمرم سوخته
دختر زهرا شده ات دیدنی ست
کم شده ام، بیشترم سوخته
پلک بزن عمه نگاهت کند
غصۀ این یک نفرم سوخته...
شاعر:مهدی صفی یاری

  • دوشنبه
  • 20
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 06:28
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (یک سه ساله بیشتر نیست خدایا!...نزنید!) *

2261
2

شعر حضرت رقیه (س) (یک سه ساله بیشتر نیست خدایا!...نزنید!) یک سه ساله بیشتر نیست خدایا!...نزنید!
ظالمان! می شکند ساقه ی نوپا ...نزنید !
هی به این طفل پر از درد نگویید یتیم !
پیش چشمان ترش عمه ی او را نزنید !
نور چشمان جگر گوشه ی زهراست چه زود
قد خمیده شده مثل خودِ زهرا ... نزنید!

زیر شلاق شما ناله ی گل پیچیده ست
کربلا پر شده از واژه ی بابا ... نزنید!
او که چیزی نگذشته ست ز عمرش مردم
بد نکرده به شما یا که به دنیا...نزنید !
مستحق نیست فرود آید از آن بالا سنگ
کوفیان! بر تن او نیست دگر جا!... نزنید!
شاعر:فاطمه نورعلیزاده

  • دوشنبه
  • 20
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 06:35
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (بابا اگر آیی برم، سوز نهانت می دهم) *

1656
3

شعر حضرت رقیه (س) (بابا اگر آیی برم، سوز نهانت می دهم) بابا اگر آیی برم، سوز نهانت می دهم
شرحی مفصل از غم و درد و فغانت می دهم
در کربلا دشمن اگر از راه کین آبت نداد
ای تشنه لب باز آکه من آب روانت می دهم

بابا گر از چوب جفا، لب های تو باشد کبود
گلبوسه ها از جان و دل من بر لبانت می دهم
گر مادرت برتو نشان، رخسار نیلی را نداد
من جای سیلی را نشان، در آستانت می دهم
با تازیانه پیکرم، گردیده بابا نیلگون
باز آ که بر تو مختصر؛ شرحی زآنت می دهم
پاهای من از آبله، گردیده خونین چو سرت
با سر اگر آیی برم، پا را نشانت می دهم
دیدم که عمه می زند؛ گلبوسه در زیر گلو
تو بوسه ای بر من بده؛ من نقد جانت می دهم
شاعر:ژولیده نیشابوری

  • دوشنبه
  • 20
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 06:39
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب
 علی اکبر لطیفیان

شعر حضرت رقیه (س)-(طفل ویرانه شدن زار شدن هم دارد) * علی اکبر لطیفیان

1945
3

شعر حضرت رقیه (س)-(طفل ویرانه شدن زار شدن هم دارد) طفل ویرانه شدن زار شدن هم دارد
قد خم دست به دیوار شدن هم دارد
تا صدای لبت آمد لبم از خواب پرید
سر تو ارزش بیدار شدن هم دارد
عقب افتادن این چند شب از عاطفه ات
این همه بوسه بدهکار شدن هم دارد

بی سبب نیست که با دست به دنبال توام
چشم خون لخته شده تار شدن هم دارد
دخترت نیستم از طشت رهایت نکنم
دختر شاه فداکار شدن هم دارد
معجری را كه تو از مكه خریدی بردند
موی آشفته گرفتار شدن هم دارد
شاعر:علی اکبر لطیفیان

  • دوشنبه
  • 20
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 06:43
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (پایم حریف خار مغیلان نمی شود) *

11023
22

شعر حضرت رقیه (س) (پایم حریف خار مغیلان نمی شود) پایم حریف خار مغیلان نمی شود
دست شکسته یار گریبان نمی شود
گیسو نمانده تا که پریشان کنم تو را
آری، سر رقیه پریشان نمی شود

دستی که می شناسم از این قوم بی حیا
راضی به جز شکستن دندان نمی شود
گفتم شبیه روی تو خاکسترین شوم
دیدم که جز به آتش دامان نمی شود
تا مغز استخوان تن من سیه شده
دردی ست در رقیه که درمان نمی شود
شاعر:محمد سهرابی

  • دوشنبه
  • 20
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 06:48
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (طوفانی ام! شود كه شرر را بیاورند؟) *

1231
3

شعر حضرت رقیه (س) (طوفانی ام! شود كه شرر را بیاورند؟) طوفانی ام! شود كه شرر را بیاورند؟
در آسمان تیره قمر را بیاورند؟
من می روم به دیدن بابای بی كفن
گر شامیان رفیق سفر را بیاورند
یك گوشه می نشینم و حرفی نمی زنم
عمه!؟ بگو كه رأس پدر را بیاورند

اینجا چه شهری است!، برای یتیم ها
با تازیانه سوز سحر را بیاورند
بابا دوباره یاد علی زنده شد، بیا
با زخم كهنه خون جگر را بیاورند
با دست كین به صورت دردانه ات زدند
تا یادت آن شهیدۀ در را بیاورند
شاعر:محمد رضا رضایی

  • دوشنبه
  • 20
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 06:51
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (هنوز عمه برایم به گریه می گوید) *

1202
2

شعر حضرت رقیه (س) (هنوز عمه برایم به گریه می گوید) هنوز عمه برایم به گریه می گوید
حكایت تو و آن فصل خشكسالی را
نمی شود كه دگر سمت معجرش نروی؟
به باد گفته ام این جمله ی سئوالی را

عطش به جای خودش، كعب نی به جای خودش
شكسته سنگ ملامت دل سفالی را
دلم برای رباب حزینه می سوزد
گرفته در بغلش كودك خیالی را
شبیه مادرتان زخمی ام، زمین گیرم
بگو چه چاره نمایم شكسته بالی را؟
شاعر:وحید قاسمی

  • دوشنبه
  • 20
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 06:55
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (غُصۀ دردِ دلم چشم تری می خواهد) *

1338
2

شعر حضرت رقیه (س) (غُصۀ دردِ دلم چشم تری می خواهد) غُصۀ دردِ دلم چشم تری می خواهد
آتش سینه ام امشب جگری می خواهد
قصه های شب یلدای فراق من و تو
تا كه پایان بپذیرد سحری می خواهد
باز خاكسترم از شوق تو پروانه شده
شمع من شعلۀ تو بال و پری می خواهد

مگر احوال دلم با تو به سامان برسد
سینه آرام ندارد كه سری می خواهد
دخترت را چه شد اینبار نبردی بابا؟
هر سفر قاعدتاً همسفری می خواهد
حال من حال یتیمی است كه هر شب تا صبح
دامن عمه گرفته پدری می خواهد
خون پیشانیِ تو آتش این دل شده است
لاله تا داغ ببیند شرری می خواهد
نكند بازهم این زخم، دهن باز كند
لب تو بوسۀ آهسته تری می خواهد
چادرم سوخته فكر كفنم باش پدر
قامتم پوشش نوع دگری می خواهد
این شب آخری ای كاش عمو پ

  • دوشنبه
  • 20
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 07:00
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (مه میان غبار ها گم شد) *

1182
3

شعر حضرت رقیه (س) (مه میان غبار ها گم شد) مه میان غبار ها گم شد
دختری بین خارها گم شد
یک سه ساله یتیمه ی محزون
وسط نیزه زار ها گم شد
یک پرستوی بال و پر مجروح
زیر پای سوار ها گم شد

دختری با دو گوش خون افشان
در میان شرارها گم شد
غنچه ی لاله ی خزان دیده
آه در شوره زار ها گم شد
نیمه شب در میان آن صحرا
بهترین یادگارها گم شد
همۀ عشق و عصمت و پاکی
بین آن نابکارها گم شد
فخر زینب شبیه زهرا بود
مایه ی افتخار ها گم شد
سربداران به نیزه ها دیدند
طفلی از سربدارها گم شد
شاعر:سید محمد میر هاشمی

  • دوشنبه
  • 20
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 07:05
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (هم بازیانم نیستند، امشب کنار بسترم) *

1446
1

شعر حضرت رقیه (س) (هم بازیانم نیستند، امشب کنار بسترم) هم بازیانم نیستند، امشب کنار بسترم
قاسم، عمو عبّاس، عبدالله، داداش اکبرم
یادت می آید من چقدر آسوده می خوابیدم آن-
شب ها که می خندید در گهواره ی خود اصغرم؟

امشب ولی بدخوابم و هی خواب می بینم چهل-
اسب بزرگ سرخ مو رد می شوند از پیکرم
بر گونه ام جای چهار انگشت می سوزد عمو!
زخم است، تاول تاول است انگشت های لاغرم
بابا! برای من نخر آن گوشوار نقره را
حالا که هی خون می چکد از گوش های خواهرم
بابا لبش را بسته و دیگر نمی بوسد مرا
دیگر نمی گوید به من «شیرین زبانم، دخترم»
من دختر خوبی شدم آرام می خوابم فقط
امشب نمی دانم چرا هی درد می گیرد سرم
شاعر:پانته آ صفایی

  • دوشنبه
  • 20
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 07:08
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (از هوش رفتم پا شدم دیدم پدر نیست) *

2114
2

شعر حضرت رقیه (س) (از هوش رفتم پا شدم دیدم پدر نیست) از هوش رفتم پا شدم دیدم پدر نیست
آنکس که من دردانه اش بودم دگر نیست
دیدم همه شمعند در تاب و تب او
اهل حرم جمعند دور مرکب او
رفتم بگفتم ذوالجناحا باب من کو
جبریل با من ناله زد ارباب من کو

دیدم همه کروبیان در ناله هستند
در بین گودالی پی یک لاله هستند
ناگاه عطر زلف تو آمد عجب بود
گیسوی تو در دست یک مرد عرب بود
دیدم ولیکن رأس تو پیکر ندارد
دنیا هنوز این صحنه را باور ندارد
دیدم ز مقتل می رسد آوای زاری
کِی دلربای من مگر مادر نداری
لب های تو همچون کویری پر ترک بود
من گریه می کردم جواب من کتک بود
بابا به حالم ذوالجناحت گریه می کرد
آنقدر سر زد بر زمین تا از غمت مرد
این اسب سیمرغ وفای عالمین است
این او

  • دوشنبه
  • 20
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 07:13
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (دیده بگشا که دلم تنگ تر از تنگ شده) *

1474
3

شعر حضرت رقیه (س) (دیده بگشا که دلم تنگ تر از تنگ شده) دیده بگشا که دلم تنگ تر از تنگ شده
سر تو از چه به خون و تن تو رنگ شده
دیده بگشا و ببین رنج اسیری بر ما
بین کوفی سر گوشواره ی ما جنگ شده

بر نوک نیزه سرت بود و تنت بر صحرا
جسم پامال و سرت هجمه ی صد سنگ شده
شبی از ناقه فتادم به دو چشمم دیدم
قد من؛ فاطمه و عمه هماهنگ شده
خواب دیدم که شبی بوسه زدی بر رویم
دیده بگشا که دلم تنگ تر از تنگ شده...
شاعر:روح الله گایینی

  • دوشنبه
  • 20
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 07:18
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب
 علی اکبر لطیفیان

شعر حضرت رقیه (س)-(در آن سحر، خرابه هوایش گرفته بود) * علی اکبر لطیفیان

1723
2

شعر حضرت رقیه (س)-(در آن سحر، خرابه هوایش گرفته بود) در آن سحر، خرابه هوایش گرفته بود
حتی دل فرشته برایش گرفته بود
با آستین پاره ی پیراهن خودش
جبریل را به زیر کسایش گرفته بود
زورش نمی رسید کسی را صدا کند
از گریۀ زیاد، صدایش گرفته بود

از ابتدای شب که خودش را به خواب زد
معلوم بود آن که دعایش گرفته بود
حتماً نزول می کند آیات تازه ای
با چله ای که بین حرایش گرفته بود
مشغول ذکر نافله اش شد، ولی کجاست؟
آن چادری که عمه برایش گرفته بود
شاعر:علی اکبر لطیفیان

  • دوشنبه
  • 20
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 07:22
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (تا تو بیایی خانه ی ما دیر خواهد شد) *

1868
3

شعر حضرت رقیه (س) (تا تو بیایی خانه ی ما دیر خواهد شد) تا تو بیایی خانه ی ما دیر خواهد شد
در قاب تابوتی تنم تصویر خواهد شد
رفتی نگفتی دخترت دق می کند؟ بابا !
رفتی نگفتی کودک من پیر خواهد شد؟
دیشب میان خواب، خوابیدم به زانویت
خوابی که دیشب دیده ام، تعبیر خواهد شد؟

خوابید اگر امشب گرسنه دخترت غم نیست
فردا به طعم تازیانه، سیر خواهد شد
از گرمی دستان دشمن، قطره ی اشکم
تا می چکد بر گونه ها، تبخیر خواهد شد
من از خدایم هست، دشمن بشکند قلبم
در تکّه هایش، عکس تو، تکثیر خواهد شد
شاعر:محسن عرب خالقی

  • دوشنبه
  • 20
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 07:32
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (بابا بیا دور و برم را نگاه کن) *

1534
2

شعر حضرت رقیه (س) (بابا بیا دور و برم را نگاه کن) بابا بیا دور و برم را نگاه کن
ویرانه ای که گشته حرم را نگاه کن
گرمی شانه های تو یادم نرفته است
سنگی که هست زیر سرم را نگاه کن
امشب بیا زیارت مادر، نه دخترت
از او رخ کـبـودتـرم را نگـاه کـن

من وارث شکسته ترین بازویم پدر
بر بازوی سه ساله، ورم را نگاه کن
گویا تنم به زیر سم اسب رفته است
در هم شکسته بال و پرم را نگاه کن
من مثل تو ز داغ برادر شکسته ام
خم گشته است این کمرم را نگاه کن
محشر شده که کودک تو پیر گشته است
یک سر سفید، موی سرم را نگاه کن
چوب یزید را به سرش خُرد می کنم
چون صبح می شود اثرم را نگاه کن
شاعر:جواد حیدری

  • دوشنبه
  • 20
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 07:35
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (امشب چه خوب سر زدی از آشیانه ای) *

1501
4

شعر حضرت رقیه (س) (امشب چه خوب سر زدی از آشیانه ای) امشب چه خوب سر زدی از آشیانه ای
کان جا فتاده مرغک بی آب و دانه ای
از اهل بیت خویش به ویران عجب مکن
جز این غریبْ خانه نداریم خانه ای

ای یوسفِ عزیز! سرت را خریده ام
با اشک دانه دانه و آه شبانه ای
من با سرت معامله جان و دل کنم
ای سر که در معامله با حق یگانه ای
آمد به ناله دامن وصلت به دست من
زیرا نبود بهتر ازینم بهانه ای
تا امشب ای پدر که به دیدارم آمدی
من را نبود غیر نوایت ترانه ای
زحمت کشیده ای به سراغ من آمدی
ای سر که سِرّ مرحمت جاودانه ای
فُلک نجات بهر نجات من آمدی
در ورطه ای که غم رسد از هر کرانه ای
طاقت نداشتم که بگیرم سرت به بر
کز من نمانده غیر سری بار شانه ای
زان روی خم شدم پی بوسیدن رُخ

  • دوشنبه
  • 20
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 07:39
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب
 علی اکبر لطیفیان

شعر حضرت رقیه (س)- (حاضرم پایِ سرِ تو سرِ خود را بدهم) * علی اکبر لطیفیان

2572
2

شعر حضرت رقیه (س)- (حاضرم پایِ سرِ تو سرِ خود را بدهم) حاضرم پایِ سرِ تو سرِ خود را بدهم
جایِ پیراهن تو معجر خود را بدهم
سر بابای من و خِشت محال است عمه
عمه بگذار كه اول پر خود را بدهم...

...پهن كن تا كه سر خار نگیرد به لبش
كم اگر بود پرِ دیگر خود را بدهم
زیورآلات مرا دختر همسایه گرفت
نذر انگشتَرَت انگشترِ خود را بدهم
مویِ من سوخته و مویِ پدر سوخته تر
حاضرم پایِ همین سر، سرِ خود را بدهم
دید ما تشنۀ آبیم خودش آب نخورد
خواست تا دیدۀ آب آور خود را بدهم
به دلم آمده یك وقت خجالت نكشم
پایِ لطفش نفس آخر خود را بدهم
شاعر:علی اکبر لطیفیان

  • دوشنبه
  • 20
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 07:48
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (این جا که زخم از درِ هر خانه می زنند) *

1175
3

شعر حضرت رقیه (س) (این جا که زخم از درِ هر خانه می زنند) این جا که زخم از درِ هر خانه می زنند
این جا که بند بر پَر پروانه می زنند
خون می چکد ز گوشۀ چشمان خاکی ات
وقتی که پلک های غریبانه می زنند

با گوشواره های خودم ناز می کنم
بر دختران که سنگ به ویرانه می زنند
مویی نمانده تا که ببافی هزار شکر
مویی نمانده باز چرا شانه می زنند
دستی بکش به زبری رویم که حق دهی
نامردهای شام چه مردانه می زنند
دستم برای لمس لبت هم تکان نخورد
از بس که تازیانه بر این شانه می زنند
شاعر:حسن لطفی

  • دوشنبه
  • 20
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 07:54
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (آمدی چشم فراقم روشن) *

1673
5

شعر حضرت رقیه (س) (آمدی چشم فراقم روشن) آمدی چشم فراقم روشن
قدمت بر سر چشمم بابا
از سر نیزه رسیدی بنشین
تا بیارم کمی مرهم بابا
قصّه ی هجر من و هجر شما
قصّه ی یوسف و یعقوب شده

صبر از عمّه گرفتم همه جا
دخترت قبله ی ایّوب شده
همه بر غربت من گریه کنند
فقط این قاتل تو می خندد
همه شب بی تو ندارم خوابی
عمّه ام چشم مرا می بندد
روی هر چشمه ی بی عاطفه ای
مثل یک بغض شکفتم بابا
هر کجا سفره ی دل وا کردم
فقط از درد تو گفتم بابا
سرِ پا می شوم و می افتم
دیگر از درد زمین گیر شدم
زحمت عمّه شدم ای بابا!
راحتم کن که دگر پیر شدم
حتماً از نیزه زمینت زده اند
که کمی دیر رسیدی بابا
می شناسیم؟ بگو چند شب است
دخترت را تو ندیدی بابا
شاعر:رحمان نوازنی

  • دوشنبه
  • 20
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 07:56
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (چند روزی می شود می سوزم اما هیچ کس) *

1536
5

شعر حضرت رقیه (س) (چند روزی می شود می سوزم اما هیچ کس) چند روزی می شود می سوزم اما هیچ کس
دردهایم را نمی فهمد در این جا هیچ کس
از سر شب عهد کردم با تمام زخم ها
جز به بابایم نگویم حرف خود با هیچ کس

دیگر امشب طاقتم طاق است ای شلاق ها!
هرچه پیش آید خوش آید یا پدر یا هیچ کس
قول داده می رسد امشب و یا نزدیک صبح
مطمئن باشید دیگر می روم تا هیچ کس-
ناله هایم، گریه هایم، زخم پایم، گوش ها
صورتم را هم نبیند صبح فردا هیچ کس
شاعر:علیرضا لک

  • دوشنبه
  • 20
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 08:02
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (روی نی و من از تو چقدر فاصله دارم) *

1550
2

شعر حضرت رقیه (س) (روی نی و من از تو چقدر فاصله دارم) روی نی و من از تو چقدر فاصله دارم
و از خودم به خدا چون نمرده ام گِله دارم
به جرم این که یتیمم مرا به بند کشیدند
و جان به لب شدم از بس که زخم سلسله دارم
مخاطرات فراوان بین راه بماند
چه خاطرات بدی از مسیر قافله دارم

برای سعی صفای سرت و مروه ی جانم
تو فکر می کنی آیا توان هروله دارم؟
کجا روم به که گویم هوای روی تو کردم
دلم گرفته مگر من چقدر حوصله دارم
به روی خار دویدن کجا و نیزه نشینی؟!
مرا ببخش که گفتم به پایم آبله دارم
شاعر:علیرضا متولی

  • دوشنبه
  • 20
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 08:12
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (بلبلی امشب به ویران نغمه خوانی می کند) *

2264
5

شعر حضرت رقیه (س) (بلبلی امشب به ویران نغمه خوانی می کند) بلبلی امشب به ویران نغمه خوانی می کند
تلخ کامی دیده و شیرین زبانی می کند
دعوت از مهمان به جا آورده در بزم یزید
وز وفای عهد مهمان، قدردانی می کند

اشک و مژگان آب و جارو کرده آن ویرانه را
بین چه با احساس طفلی میزبانی می کند
دیدۀ اختر شمارش بر پدر روشن شده ست
مه به روی دامن و اختر فشانی می کند
گر چه طفل است و زمان جست و خیز او، ولی
شِکوه چون پیران ز درد و ناتوانی می کند
گفت بهر دیدن تو زنده ماندم تا کنون
مرگ دیگر از چه با من سرگرانی می کند؟
بهر ره رفتن ز اطفال دگر گیرم کمک
کودکت، جان بر لب است و سخت جانی می کند
شاعر:علی انسانی

  • دوشنبه
  • 20
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 08:14
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب
 علی اکبر لطیفیان

شعر حضرت رقیه (س)-(آئینه هستم تاب خاکستر ندارم) * علی اکبر لطیفیان

1600
2

شعر حضرت رقیه (س)-(آئینه هستم تاب خاکستر ندارم) آئینه هستم تاب خاکستر ندارم
پروانه ای هستم که بال و پر ندارم
از دست نامردی به نام تازیانه
یک عضو بی آسیب در پیکر ندارم
تا این که گریان تو باشم در سحرگاه
در چشم هایم آن قدر اختر ندارم

چیزی که فرش مقدمت سازم در این جا
از گیسوان خاکی ام بهتر ندارم
می خواستم خون گلویت را بشویم
شرمنده هستم من که آب آور ندارم
بر گوش هایم می گذارم دست خود را
شاید نبینی زینت و زیور ندارم
وقتی نمانده گیسویی روی سر من
کاری دگر با شانه و معجر ندارم
لب می گذارم روی لب هایت پدر جان
تا این که جانم را نگیری بر ندارم
شاعر:علی اکبر لطیفیان

  • دوشنبه
  • 20
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 08:17
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (قرار بود که یک ابر بی قرار شود *

1670
1

شعر حضرت رقیه (س) (قرار بود که یک ابر بی قرار شود قرار بود که یک ابر بی قرار شود
در آسمان بوزد مدتی بخار شود
سه سال بعد بیاید سه بار پی در پی
ببارد و برود، کوه، نو نوار شود

و زندگی بکند مثل این همه دختر
و عقد دائم یک مرد خواستگار شود
قرار بود همین دامنی که می بینید
به جای این که بسوزد و پر غبار شود
فقط برای لباس عروسی اش باشد
نه که کفن شود و زینت مزار شود
قرار بود، ولی نه بداء حاصل شد
که او عروسک زنجیر نابکار شود
خدا نخواست عروسی کند بزرگ شود
خدا نخواست که خانوم خانه دار شود
شاعر:حجت الاسلام رضا جعفری

  • دوشنبه
  • 20
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 08:22
  • نوشته شده توسط
  • feiz
ادامه مطلب
راهنمای علائم موجود در فهرست:
عدد کنار این علامت نشانگر تعداد کاربرانی ست که این مطلب را پسندیده و به دفترچه شعر خود افزوده اند
عدد کنار این علائم نشانگر میزان محبوبیت شعر یا سبک از نظر کاربران می باشد
اشعار ویژه در سایت برای کاربران قابل دسترس نیست و فقط از طریق خرید اپلیکیشن مورد نظر این اشعار در داخل اپلیکیشن اندرویدی قابل رویت خواهند بود
این علامت نشانگر تعداد کلیک یا بازدید این مطلب توسط کاربران در سایت یا اپلیکیشن می باشد