شهادت حضرت رقیه

مرتب سازی براساس

شعر حضرت رقیه (س) (السلام علیک یا عطشان!) *

2340
3

شعر حضرت رقیه (س) (السلام علیک یا عطشان!) السلام علیک یا عطشان!
چه بلایی سر لبت آمد!؟
تا من و تو به وصل هم برسیم

جان به لب های زینبت آمد
زینت شانه های پیغمبر
السلام علیک یا مظلوم!
چقدر چهره ات شکسته شده !
السلام علیک یا مغموم
با تو قهرم! پدر کجا بودی؟
بی من و خواهرت کجا رفتی!؟
دل خورم از تو، عصر عاشورا
ای خداحافظی چرا رفتی؟
سر عباس تا سر نی رفت
خیمه ها گُر گرفت، بلوا شد
تا که دیدند بی علمداریم
سر یک گوشواره دعوا شد
من غرورم جریحه دار شده
شاکی از دست ساربان هستم
کعب نی ها مدام می گویند
دست و پا گیر کاروان هستم
سر بازار دیدنی بودیم !
دید زلفت که ما پریشانیم
عمه ام داد می زد ای مردم!
به پیمبر قسم مسلمانیم
معجرم را سر کسی دیدم
چادرم را س

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 09:12
  • نوشته شده توسط
  • سیده زینب فیض
ادامه مطلب
فروشگاه پرچم

شعر حضرت رقیه (س) (دل خوری نیست در این قافله از هیچ کسی) *

1272
2

شعر حضرت رقیه (س) (دل خوری نیست در این قافله از هیچ کسی) دل خوری نیست در این قافله از هیچ کسی
به خدا من که ندارم گله از هیچ کسی
خواب بودم اگر از پشت شتر افتادم

طلبی نیست در این مسئله از هیچ کسی
بعد از آن نیمه شب و گم شدن و تنهایی
نگرفتم نفسی فاصله از هیچ کسی
من نمی ترسم اگر عمه کنارم باشد
غیر از این زجر و از این حرمله از هیچ کسی
خواستم، گر چه نشد غیر تو نامی ببرم
در قنوت دل هر نافله از هیچ کسی
زخم زنجیر مرا کشت الهی دیگر
تاب و طاقت نَبَرد سلسله از هیچ کسی
گریه نگذاشت که پوشیده بماند بابا
مشکل پای من و آبله از هیچ کسی
جز تو و خواهر تو بر نمی آید به خدا
خطبه خواندن وسط هلهله از هیچ کسی
کاشکی در بغل فاطمه دق می کردم
تا دگر سر نبرم حوصله از هیچ کسی
شاع

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 09:19
  • نوشته شده توسط
  • سیده زینب فیض
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (عمّه در چشم تو پیداست وَ من) *

4945
7

شعر حضرت رقیه (س) (عمّه در چشم تو پیداست وَ من) عمّه در چشم تو پیداست وَ من
خواب در چشم تو زیباست وَ من
در میان همه چون مادر تو
خواهرت امّ ابیهاست وَ من
اشبه النّاس به زهرای بتول
عمّه ام زینب کبراست وَ من

لب من خشک چو صحراست وَ تو
تشنه ی کام تو دریاست وَ من
دیدم آن شب که ز ره جا ماندم
مادرم فاطمه تنهاست وَ من
خواب رفتم به روی دامن او
خواب دیدم سر باباست وَ من
وقتی از خواب پردیم دیدم
سیلی و دشمن و صحراست وَ من
بعد از آن شب همه جا تاریک است
شب و روزم شب یلداست وَ من
چون عمو روی پر از خون دارم
ماه پر خون تو سقّاست وَ من
چشم خود باز نگه دار پدر
عمّه در چشم تو پیداست وَ من
به تنم بال و پری بود که نیست
به تنت برگ و بری بود که نیست
هر که پرسید کج

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 09:33
  • نوشته شده توسط
  • سیده زینب فیض
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (دوباره پلك خستۀ تری به خواب می رود) *

1314
2

شعر حضرت رقیه (س) (دوباره پلك خستۀ تری به خواب می رود) دوباره پلك خستۀ تری به خواب می رود
توان ندارد او ولی چه با شتاب می رود
نگاه كن به فاطمی ترین اسیر قافله
كه مثل عكس سوخته میان قاب می رود
آبله پشت آبله نمی رسد به قافله
ز نیزه بوسه ای رسد پا به ركاب می رود

لباس های كوچكش دگر به او نمی خورد
كه ثانیه به ثانیه چو شمع آب می شود
گل بنفش را ببین به صورت بنفشه ای
كه زیر بار چشم ها از او گلاب می رود
شام سیاه شام را به شامیان سیاه كرد
همین كه هفت پشت او به آفتاب می رود
دفتر قصه ی غمش چه زود بسته می شود
ببین فقط سه صفحه از متن كتاب می رود
شاعر:محسن عرب خالقی

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 09:35
  • نوشته شده توسط
  • سیده زینب فیض
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (از پشت بام بر سرمان سنگ مي زنند ) *

1784
2

شعر حضرت رقیه (س) (از پشت بام بر سرمان سنگ مي زنند ) از پشت بام بر سرمان سنگ مي زنند
بر زخم كهنه ي پرمان سنگ مي زنند
وقت نزولِ سوره ي توحيد بر لبت
ابليس ها به باورمان سنگ مي زنند
وقتي كه سنگشان به سر ني نمي رسد
سمت سكينه خواهرمان سنگ مي زنند
ازپاي نيزه فاطمه را دور كن پدر!
اين كورها به مادرمان سنگ مي زنند
بغض علي بهانه ي خوبي برايشان
حتي به سوي اصغرمان سنگ مي زنند
آن دختري كه با پدرش رفت و دور شد...
در كربلا جهيزيه اش جفت و جور شد
گفتم : كه كاخ مستي تان پايدار نيست
مردم لباس خاكي ما خنده دار نيست
مردان ما به نيزه و در كوچه هاي شهر
گرداندن زنان حرم افتخار نيست
اي بزدلان! ز بام به ما سنگ مي زنيد
در دستهاي بسته ي ما ذوالفقار نيست
در سختي و بلا به خ

  • پنج شنبه
  • 23
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 15:14
  • نوشته شده توسط
  • سیده زینب فیض
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (زود می پیچد به هر سو بوی موی سوخته) *

4895
5

شعر حضرت رقیه (س) (زود می پیچد به هر سو بوی موی سوخته) زود می پیچد به هر سو بوی موی سوخته
بر مشامم می رسد هر لحظه بوی سوخته
ردّی از سیلی نمی ماند به روی آفتاب
محو می گردد کبودی های روی سوخته

آبله سر وا کند می سوزد از هر قطره آب
کار آتش می کند آب وضوی سوخته
سعی بیجا می کند وضع گره را کورتر
دست شانه می کَند از ریشه موی سوخته
دامن آتش گرفته سخت می چسبد به تن
دردسر ساز است دفن و شستشوی سوخته
سوخت لب هایت شبیه موی و رویت نیمه شب
تا گرفتی بوسه ای از آن گلوی سوخته
شاعر: محمد رسولی

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 09:42
  • نوشته شده توسط
  • سیده زینب فیض
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (سه سالش بود اما درد بسیار) *

1913
1

شعر حضرت رقیه (س) (سه سالش بود اما درد بسیار) سه سالش بود اما درد بسیار
نهالی بود و برگ زرد بسیار
شبیه پیرزن ها راه می رفت
دلش پر بود از آه سرد بسیار
میان گریه گاهی حرف می زد
شکایت از همه می کرد بسیار

اگر گاهی زمین می خورد آهش
همه را گریه می آورد بسیار
خدایی درد دارد مشت خوردن
برای بچه از نامرد بسیار
کشید آن قدر موی این پری را
که می ترسید از هر مرد بسیار
شبیه فاطمه بودن همین است
کمی عمر و به جایش درد بسیار
شاعر: مهدی صفی یاری

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 09:48
  • نوشته شده توسط
  • سیده زینب فیض
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (كرب دارم بلا نمی خواهم) *

1731
2

شعر حضرت رقیه (س) (كرب دارم بلا نمی خواهم) كرب دارم بلا نمی خواهم
سفر كربلا نمی خواهم
گیرم این پا برای من پا شد
چون نداری تو پا نمی خواهم

شهر باید بفهمد آمده ای
گریه ی بی صدا نمی خواهم
به خیالت نیاید ای بابا!
قهر كردم تو را نمی خواهم
از طبق چون كه بوی نان آمد
گفتم عمه غذا نمی خواهم
شاعر:حسین رستمی

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 09:51
  • نوشته شده توسط
  • سیده زینب فیض
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (ابر تیره روی ماه آسمانم را گرفت) *

1744
2

شعر حضرت رقیه (س) (ابر تیره روی ماه آسمانم را گرفت) ابر تیره روی ماه آسمانم را گرفت
کربلا از من عموی مهربانم را گرفت
وقت دلتنگی همیشه او کنارم می نشست
بی وفا دنیا انیس مهربانم را گرفت
از سر دوش عمویم عرش حق معلوم بود
«منکر معراج» از من نردبانم را گرفت

من به قول آن عمو فهمم ورای سنّم است
دیدن تنهایی بابا توانم را گرفت
روز عاشورا چه روزی بود؟! حیرانم هنوز
جان کوچک تا بزرگ خاندانم را گرفت
خرمن جسمی نحیف و آتش داغی بزرگ
درد رد شد از تنم، روح و روانم را گرفت
تار شد تصویر عمّه، از سفر بابا رسید!
«آن ملک» آهی کشید و بعد جانم را گرفت
شاعر: کاظم بهمنی

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 09:57
  • نوشته شده توسط
  • سیده زینب فیض
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (به هوای تو عجب حال و هوایی دارم) *

1757
3

شعر حضرت رقیه (س) (به هوای تو عجب حال و هوایی دارم) به هوای تو عجب حال و هوایی دارم
شکر لله در خَم موی تو جایی دارم
گر چه از کرببلا دور فتادم اما
کُنج ویرانۀ خود کرببلائی دارم
گو به جبریل به ویرانۀ من نازل شو
تا ببیند که چنین غار حرائی دارم

دیده بگشا و مکن ناز به من ای همه ناز!
من هم ای حُسن خداوند، خدائی دارم
با تو سربسته بگویم شده چشمم دستم
ای مسیحا ز تو امید شفائی دارم
من که چشمم شده دستم تو بگو دستت کو
من مجروح ز آه تو دوایی دارم
شاعر: سید محسن حسینی

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 10:01
  • نوشته شده توسط
  • سیده زینب فیض
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (خرابه است و شب و سینه ای كه پُر درد است) *

1623
2

شعر حضرت رقیه (س) (خرابه است و شب و سینه ای كه پُر درد است) ! خرابه است و شب و سینه ای كه پُر درد است
به عكس روز گذشته هوا عجب سرد است
ستاره ها همه از حال من خبر دارند
به قلب كوچك من آسمانی از درد است

گل بهشت حسینم ز بس نخوردم آب
خزان به دیدنم آمد كه چهره ام زرد است
به پیش ضربت دشمن سپر برایم شد
قسم به جان عمویم كه عمه ام مرد است
نسیم می وزد و صورتم چه می سوزد
خدا كند كه بمیرد سرم چه آورده است!
شاعر: سید محمد جوادی

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 10:06
  • نوشته شده توسط
  • سیده زینب فیض
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (خاك قدمِ رقیه باشی عشق است) *

4113
7

شعر حضرت رقیه (س) (خاك قدمِ رقیه باشی عشق است) خاك قدمِ رقیه باشی عشق است
زیر علمِ رقیه باشی عشق است
با مهدی صاحب الزمان از ره لطف
یك شب حرم رقیه باشی عشق است
هر جا سخن از رقیه جان می آید
صوت صلوات عرشیان می آید

در مجلس این سه ساله من معتقدم
عطر خوش صاحب الزمان می آید
امشب كرم رقیه را می بینیم
خیر قدم رقیه را می بینیم
این حرف تمام عاشقان است حسین
پس كی حرم رقیه را می بینیم؟
در محفل عشقتان ادب آوردم
غم از دلتان برده طرب آوردم
یادت نرود یك صلواتی بفرست
تا نام رقیه را به لب آوردم
شاعر:سیدمجتبی شجاع

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 10:22
  • نوشته شده توسط
  • سیده زینب فیض
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (داد زد ها سر ازین خاک کجا بردارد) *

1884
4

شعر حضرت رقیه (س) (داد زد ها سر ازین خاک کجا بردارد) داد زد ها سر ازین خاک کجا بردارد
کیست آیا قدمی سوی خدا بردارد
خیمه زد روی پدر، رو به جماعت پرسید
یک نفر نیست که بابای مرا بردارد
یک نفر نیست که مردی کند و برخیزد
حجم این داغ بزرگ از سر ما بردارد

یک نفر نیست از این قوم قدم بگذارد
و بیاید سر بابای مرا بردارد
یک نفر نیست به این مرد بگوید نامرد
که حیایی کند از حنجره پا بردارد
کسی از بین شما داغ برادر دیدست؟
یا کسی با غم من داغ برابر دارد؟
آفتاب از نفس افتاد و جماعت رفتند
خیمه زد روی پدر... خیمه... که تا... بردارد
شاعر: مریم سقلاطونی

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 10:27
  • نوشته شده توسط
  • سیده زینب فیض
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (امشب خرابه از رخ تو مثل گلشن شد) *

1502
2

شعر حضرت رقیه (س) (امشب خرابه از رخ تو مثل گلشن شد) امشب خرابه از رخ تو مثل گلشن شد
ویرانه روشن شد
شکر خدا دیدار رویت قسمت من شد
ویرانه روشن شد
کِی جای سلطانی شده در کنج ویرانه؟
ای جان و جانانه
کاشانه ی بی بام و در، وادی ایمن شد

ویرانه روشن شد
از چه علیّ اصغر خود را نیاورده
پنهان کجا کرده
شاید که او هم کشته از بیداد دشمن شد
ویرانه روشن شد
خواهم بگویم با پدر عمه فداکارست
از بس وفادارست
با چلچراغ اشک او خانه مُزّیَن شد
ویرانه روشن شد
تا بوده گل در اختیار باغبان بوده
با او گل آسوده
من آن گلم که باغبانم زیبِ دامن شد
ویرانه روشن شد
شاعر:علی انسانی

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 12:52
  • نوشته شده توسط
  • سیده زینب فیض
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (عمه بیا که کوکب بختم بر آمده) *

1603
3

شعر حضرت رقیه (س) (عمه بیا که کوکب بختم بر آمده) عمه بیا که کوکب بختم بر آمده
تابیده صبح وصل و شب غم سرآمده
شام سیاه و کلبۀ ویران و بی چراغ
ما را چه میهمان عزیز از در آمده

ای غم رسیدگانِ دل افسرده مژده باد
کاینک مسیح با دم جان پرور آمده
بر گوی با کسی که یتیمم خطاب کرد
امشب ببین که باب مرا در بر آمده
گر پا برهنه در پی بابا دویده ام
امشب پدر به دیدن من با سر آمده
دیشب کجا بُد است که با روی غرق خون
آمیخته به خاک و به خاکستر آمده
شاعر:سید رضا موید

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 12:55
  • نوشته شده توسط
  • سیده زینب فیض
ادامه مطلب
 علی اکبر لطیفیان

شعر حضرت رقیه (س)-(بابا سرم، تنم، کمرم، پهلویم، پرم) * علی اکبر لطیفیان

1972
4

شعر حضرت رقیه (س)-(بابا سرم، تنم، کمرم، پهلویم، پرم) بابا سرم، تنم، کمرم، پهلویم، پرم
یکی دو تا که نیست کبودی پیکرم
بیش از همین مخواه و گر نه به جان تو
باید همین کنار تو تا صبح بشمرم
از تو چه مانده است؟ بگویم "که ای پدر"
از من چه مانده است؟ بگویی "که دخترم"

اندازه ی لب تو لبم شد ترک ترک
اندازه ی سر تو گرفتار شد سرم
از تو نمانده است به جز عکس مبهمت
از من نمانده است به جز عکس مادرم
از تو سوال می کنم انگشترت کجاست؟
كه تو سوال می کنی از حال معجرم
دیدم چگونه سرت را به طشت زد
حق می دهی بمیرم و طاقت نیاورم
مرد کنیززاده ای از ما کنیز خواست
بیچاره خواهر تو و بیچاره خواهرم
مرهم به درد این همه زخمی نمی خورد
بابا سرم، تنم، كمرم، پهلویم، پرم
شاعر:علی اکبر ل

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 13:09
  • نوشته شده توسط
  • سیده زینب فیض
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (با غم هجر جگرسوز مدارا بد نیست) *

2695
3

شعر حضرت رقیه (س) (با غم هجر جگرسوز مدارا بد نیست) با غم هجر جگرسوز مدارا بد نیست
شبِ بیداری و امّید به فردا بد نیست
دو سه باری شده یك جور پریدم از خواب
چون عمو نیست نخوابیدنِ این جا بد نیست
با همین گریه تو را پیش خودم آوردم
عمه می گفت كه گریه نكن اما بد نیست

دستگیرم شده دیوار به استقبالت
یاری ام گر بكند زانویِ این پا بد نیست
چه كسی گفته كه نشناختمت بابایی!
از تعجب كه دگر پرسشِ آیا بد نیست
زخم هایِ سرِ تو مثل تمام تن من
همه كاری ست و گر نه كه مداوا بد نیست
كهنه پوشیِ مرا دختركی زد به رُخَم
نرسیدم به خودم، پیشِ تو حالا بد نیست؟
بعد از آن ضربه دگر حرف بدی نشنیدم
وسطِ دشت بیفتی تك و تنها بد نیست
گره روسری ام هر چه كه زد باز نشد
تا بدانند همه دخت

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 13:15
  • نوشته شده توسط
  • سیده زینب فیض
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (مثل قدیم آمده ای باز در برم *

2095
3

شعر حضرت رقیه (س) (مثل قدیم آمده ای باز در برم مثل قدیم آمده ای باز در برم
با بوی سیب گیسوی خود در برابرم
مثل قدیم آمدی امّا نمی شود
تا سوی دامنت بِدَوم پر در آورم
این چشم وا نمی شود اما تو باز کن
سیرم ببین و بعد بگو وای مادرم

دستی برای شانه زدن نیست با تو و
زلفی برای شانه زدن نیست در سرم
من را ببر کنار عمویم که حس کنم
بر روی شانه های بلندش کبوترم
باید مرا شبیه خودت بوریا کنی
از بس که زخم خورده ام از بس که پرپرم
شاعر:حسن لطفی

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 13:18
  • نوشته شده توسط
  • سیده زینب فیض
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (كم آمده است مرغ دلم آب و دانه اش) *

3363
7

شعر حضرت رقیه (س) (كم آمده است مرغ دلم آب و دانه اش) كم آمده است مرغ دلم آب و دانه اش
خال لبت كجاست كه گیرم نشانه اش
دستت نرفت در كمرم آنقدر كه شمر
پیچید دور گردن من تازیانه اش
آتش بگیرد ای پدر ای كاش سر به سر

بازار شام و روسری بچه گانه اش
سنگ عقیق تو به دكّانِ كوفه بود
بر سنگ بسته باد دكان و دهانه اش
نیمی به شعله سوخت و نیمی به باد رفت
زلفی كه بود دست ابالفضل شانه اش
دختر پدر پرست بُوَد منع من نكن
دختر دلش خوش است به بوس شبانه اش
یادم نرفته است درختی كه بین راه
رخساره ی تو بود چراغ شبانه اش
یادم نرفته است كه راهب مسیح شد
زآن كُنج لب به كُنج كلیسا و خانه اش
از راهب و درخت چه كم داشت دخترت
آویز این دلی و بهای بهانه اش
روز جزا كه هر كه بیارد عباد

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 13:22
  • نوشته شده توسط
  • سیده زینب فیض
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (درد كمر تمام توان مرا گرفت) *

2632
4

شعر حضرت رقیه (س) (درد كمر تمام توان مرا گرفت) درد كمر تمام توان مرا گرفت
این زخم سر قرار و امان مرا گرفت
بابا سرم هنوز كمی تیر می كشد
دستی رسید و روح و روان مرا گرفت
تا پیش من رسید دگر مهلتم نداد
انگار از سر تو نشان مرا گرفت

می خواستم كه رو سری اَم را گره زنم
گیسم كشید و نطق زبان مرا گرفت
چیزی نمانده بود كه زَهره تَرَك شوم
تهدید او صدای فغان مرا گرفت
دانی چرا یتیم تو لُكنَت گرفته است؟
با یك كشیده لفظِ لسان مرا گرفت
با دست و پا تمام تنم را كبود كرد
بر من امان نداد، امانِ مرا گرفت
دانی چگونه فاطمه آن شب مرا شناخت؟
از خود، نشان قدّ كمان مرا گرفت
شِكوه ز درد خار مغیلان نمی كنم
اما خرابه صبرِ گِران مرا گرفت
می خواستم كه بوسه ی جانانه ام كنی
ل

  • یکشنبه
  • 19
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 13:26
  • نوشته شده توسط
  • سیده زینب فیض
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (آه پدر جان جگرم سوخته) *

1952
6

شعر حضرت رقیه (س) (آه پدر جان جگرم سوخته) آه پدر جان جگرم سوخته
خاطره های سفرم سوخته
تار اگر دیدمت امشب ببخش
گوشه ای از پلک ترم سوخته
از تو ندیدم به جز این سر ولی
من همه ی بال و پرم سوخته

قول بده عمه نفهمد ولی
هم سر و پا و کمرم سوخته
آمدی از راه رسیدن به خیر
از سر تو با خبرم... سوخته
خانۀ خولی چه خبر از تنور؟
من که شنیدم جگرم سوخته
شانه به مویم بزنم ریخته
صورت مثل قمرم سوخته
دختر زهرا شده ات دیدنی ست
کم شده ام، بیشترم سوخته
پلک بزن عمه نگاهت کند
غصۀ این یک نفرم سوخته...
شاعر:مهدی صفی یاری

  • دوشنبه
  • 20
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 06:28
  • نوشته شده توسط
  • سیده زینب فیض
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (یک سه ساله بیشتر نیست خدایا!...نزنید!) *

2294
2

شعر حضرت رقیه (س) (یک سه ساله بیشتر نیست خدایا!...نزنید!) یک سه ساله بیشتر نیست خدایا!...نزنید!
ظالمان! می شکند ساقه ی نوپا ...نزنید !
هی به این طفل پر از درد نگویید یتیم !
پیش چشمان ترش عمه ی او را نزنید !
نور چشمان جگر گوشه ی زهراست چه زود
قد خمیده شده مثل خودِ زهرا ... نزنید!

زیر شلاق شما ناله ی گل پیچیده ست
کربلا پر شده از واژه ی بابا ... نزنید!
او که چیزی نگذشته ست ز عمرش مردم
بد نکرده به شما یا که به دنیا...نزنید !
مستحق نیست فرود آید از آن بالا سنگ
کوفیان! بر تن او نیست دگر جا!... نزنید!
شاعر:فاطمه نورعلیزاده

  • دوشنبه
  • 20
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 06:35
  • نوشته شده توسط
  • سیده زینب فیض
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (بابا اگر آیی برم، سوز نهانت می دهم) *

1707
3

شعر حضرت رقیه (س) (بابا اگر آیی برم، سوز نهانت می دهم) بابا اگر آیی برم، سوز نهانت می دهم
شرحی مفصل از غم و درد و فغانت می دهم
در کربلا دشمن اگر از راه کین آبت نداد
ای تشنه لب باز آکه من آب روانت می دهم

بابا گر از چوب جفا، لب های تو باشد کبود
گلبوسه ها از جان و دل من بر لبانت می دهم
گر مادرت برتو نشان، رخسار نیلی را نداد
من جای سیلی را نشان، در آستانت می دهم
با تازیانه پیکرم، گردیده بابا نیلگون
باز آ که بر تو مختصر؛ شرحی زآنت می دهم
پاهای من از آبله، گردیده خونین چو سرت
با سر اگر آیی برم، پا را نشانت می دهم
دیدم که عمه می زند؛ گلبوسه در زیر گلو
تو بوسه ای بر من بده؛ من نقد جانت می دهم
شاعر:ژولیده نیشابوری

  • دوشنبه
  • 20
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 06:39
  • نوشته شده توسط
  • سیده زینب فیض
ادامه مطلب
 علی اکبر لطیفیان

شعر حضرت رقیه (س)-(طفل ویرانه شدن زار شدن هم دارد) * علی اکبر لطیفیان

1976
3

شعر حضرت رقیه (س)-(طفل ویرانه شدن زار شدن هم دارد) طفل ویرانه شدن زار شدن هم دارد
قد خم دست به دیوار شدن هم دارد
تا صدای لبت آمد لبم از خواب پرید
سر تو ارزش بیدار شدن هم دارد
عقب افتادن این چند شب از عاطفه ات
این همه بوسه بدهکار شدن هم دارد

بی سبب نیست که با دست به دنبال توام
چشم خون لخته شده تار شدن هم دارد
دخترت نیستم از طشت رهایت نکنم
دختر شاه فداکار شدن هم دارد
معجری را كه تو از مكه خریدی بردند
موی آشفته گرفتار شدن هم دارد
شاعر:علی اکبر لطیفیان

  • دوشنبه
  • 20
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 06:43
  • نوشته شده توسط
  • سیده زینب فیض
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (پایم حریف خار مغیلان نمی شود) *

11108
23

شعر حضرت رقیه (س) (پایم حریف خار مغیلان نمی شود) پایم حریف خار مغیلان نمی شود
دست شکسته یار گریبان نمی شود
گیسو نمانده تا که پریشان کنم تو را
آری، سر رقیه پریشان نمی شود

دستی که می شناسم از این قوم بی حیا
راضی به جز شکستن دندان نمی شود
گفتم شبیه روی تو خاکسترین شوم
دیدم که جز به آتش دامان نمی شود
تا مغز استخوان تن من سیه شده
دردی ست در رقیه که درمان نمی شود
شاعر:محمد سهرابی

  • دوشنبه
  • 20
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 06:48
  • نوشته شده توسط
  • سیده زینب فیض
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (طوفانی ام! شود كه شرر را بیاورند؟) *

1278
3

شعر حضرت رقیه (س) (طوفانی ام! شود كه شرر را بیاورند؟) طوفانی ام! شود كه شرر را بیاورند؟
در آسمان تیره قمر را بیاورند؟
من می روم به دیدن بابای بی كفن
گر شامیان رفیق سفر را بیاورند
یك گوشه می نشینم و حرفی نمی زنم
عمه!؟ بگو كه رأس پدر را بیاورند

اینجا چه شهری است!، برای یتیم ها
با تازیانه سوز سحر را بیاورند
بابا دوباره یاد علی زنده شد، بیا
با زخم كهنه خون جگر را بیاورند
با دست كین به صورت دردانه ات زدند
تا یادت آن شهیدۀ در را بیاورند
شاعر:محمد رضا رضایی

  • دوشنبه
  • 20
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 06:51
  • نوشته شده توسط
  • سیده زینب فیض
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (هنوز عمه برایم به گریه می گوید) *

1252
2

شعر حضرت رقیه (س) (هنوز عمه برایم به گریه می گوید) هنوز عمه برایم به گریه می گوید
حكایت تو و آن فصل خشكسالی را
نمی شود كه دگر سمت معجرش نروی؟
به باد گفته ام این جمله ی سئوالی را

عطش به جای خودش، كعب نی به جای خودش
شكسته سنگ ملامت دل سفالی را
دلم برای رباب حزینه می سوزد
گرفته در بغلش كودك خیالی را
شبیه مادرتان زخمی ام، زمین گیرم
بگو چه چاره نمایم شكسته بالی را؟
شاعر:وحید قاسمی

  • دوشنبه
  • 20
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 06:55
  • نوشته شده توسط
  • سیده زینب فیض
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (غُصۀ دردِ دلم چشم تری می خواهد) *

1387
2

شعر حضرت رقیه (س) (غُصۀ دردِ دلم چشم تری می خواهد) غُصۀ دردِ دلم چشم تری می خواهد
آتش سینه ام امشب جگری می خواهد
قصه های شب یلدای فراق من و تو
تا كه پایان بپذیرد سحری می خواهد
باز خاكسترم از شوق تو پروانه شده
شمع من شعلۀ تو بال و پری می خواهد

مگر احوال دلم با تو به سامان برسد
سینه آرام ندارد كه سری می خواهد
دخترت را چه شد اینبار نبردی بابا؟
هر سفر قاعدتاً همسفری می خواهد
حال من حال یتیمی است كه هر شب تا صبح
دامن عمه گرفته پدری می خواهد
خون پیشانیِ تو آتش این دل شده است
لاله تا داغ ببیند شرری می خواهد
نكند بازهم این زخم، دهن باز كند
لب تو بوسۀ آهسته تری می خواهد
چادرم سوخته فكر كفنم باش پدر
قامتم پوشش نوع دگری می خواهد
این شب آخری ای كاش عمو پ

  • دوشنبه
  • 20
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 07:00
  • نوشته شده توسط
  • سیده زینب فیض
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (مه میان غبار ها گم شد) *

1226
3

شعر حضرت رقیه (س) (مه میان غبار ها گم شد) مه میان غبار ها گم شد
دختری بین خارها گم شد
یک سه ساله یتیمه ی محزون
وسط نیزه زار ها گم شد
یک پرستوی بال و پر مجروح
زیر پای سوار ها گم شد

دختری با دو گوش خون افشان
در میان شرارها گم شد
غنچه ی لاله ی خزان دیده
آه در شوره زار ها گم شد
نیمه شب در میان آن صحرا
بهترین یادگارها گم شد
همۀ عشق و عصمت و پاکی
بین آن نابکارها گم شد
فخر زینب شبیه زهرا بود
مایه ی افتخار ها گم شد
سربداران به نیزه ها دیدند
طفلی از سربدارها گم شد
شاعر:سید محمد میر هاشمی

  • دوشنبه
  • 20
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 07:05
  • نوشته شده توسط
  • سیده زینب فیض
ادامه مطلب

شعر حضرت رقیه (س) (هم بازیانم نیستند، امشب کنار بسترم) *

1504
1

شعر حضرت رقیه (س) (هم بازیانم نیستند، امشب کنار بسترم) هم بازیانم نیستند، امشب کنار بسترم
قاسم، عمو عبّاس، عبدالله، داداش اکبرم
یادت می آید من چقدر آسوده می خوابیدم آن-
شب ها که می خندید در گهواره ی خود اصغرم؟

امشب ولی بدخوابم و هی خواب می بینم چهل-
اسب بزرگ سرخ مو رد می شوند از پیکرم
بر گونه ام جای چهار انگشت می سوزد عمو!
زخم است، تاول تاول است انگشت های لاغرم
بابا! برای من نخر آن گوشوار نقره را
حالا که هی خون می چکد از گوش های خواهرم
بابا لبش را بسته و دیگر نمی بوسد مرا
دیگر نمی گوید به من «شیرین زبانم، دخترم»
من دختر خوبی شدم آرام می خوابم فقط
امشب نمی دانم چرا هی درد می گیرد سرم
شاعر:پانته آ صفایی

  • دوشنبه
  • 20
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 07:08
  • نوشته شده توسط
  • سیده زینب فیض
ادامه مطلب
راهنمای علائم موجود در فهرست:
عدد کنار این علامت نشانگر تعداد کاربرانی ست که این مطلب را پسندیده و به دفترچه شعر خود افزوده اند
عدد کنار این علائم نشانگر میزان محبوبیت شعر یا سبک از نظر کاربران می باشد
اشعار ویژه در سایت برای کاربران قابل دسترس نیست و فقط از طریق خرید اپلیکیشن مورد نظر این اشعار در داخل اپلیکیشن اندرویدی قابل رویت خواهند بود
این علامت نشانگر تعداد کلیک یا بازدید این مطلب توسط کاربران در سایت یا اپلیکیشن می باشد