چشم بگشا و ببین همسفر بی سر من
باز هم آمده بالای سرت همسفرت
خواهرت معجر خود را به سرت بست ولی
نگرانم که چرا خوب نشد زخم سرت
آنقدر سوخته این صورت افسرده ی من
که کسی کرده کنیز تو خطابم آقا
حق نداری که تو این بار مرا نشناسی
مادر طفل صغیر تو ربابم آقا
مثل پروانه ببین دور و برم می چرخند
همه زن های حرم از سر دلداری من
قطره ای آب حرام دو لب خشک رباب
آسمان محو تماشای وفاداری من
کم نخوردم لگد اما به خدا خم نشدم
زیر آماج بلا از تو حمایت کردم
پهلویی باز سپر شد که سرت را نبرند
هم چو زهرا تن خود خرج ولایت کردم
شاعر:عبدالحسین مخلص آبادی
- پنج شنبه
- 23
- آذر
- 1391
- ساعت
- 13:16
- نوشته شده توسط
- یحیی