عمر بگذشت به بیحاصلی و بوالهوسی
ای پسر جام میام ده که به پیری برسی
چه شکرهاست در این شهر که قانع شدهاند
شاهبازان طریقت به مقام مگسی
دوش در خیل غلامان درش میرفتم
گفت ای عاشق بیچاره تو باری چه کسی
با دل خون شده چون نافه خوش باید بود
هر که مشهور جهان گشت به مشکین نفسی
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
وه که بس بیخبر از غلغل چندین جرسی
بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن
حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی
تا چو مجمر نفسی دامن جانان گیرم
جان نهادیم بر آتش ز پی خوش نفسی
چند پوید به هوایِ تو ز هر سو حافظ
یسر الله طریقا بک یا ملتمسی
شاعر : حافظ شیرازی
- سه شنبه
- 11
- تیر
- 1392
- ساعت
- 13:03
- نوشته شده توسط
- یحیی