کودک بودم، ولی زمینگیر شدم
بعد از پدر از زندگی ام سیر شدم
در آیِنه امروز خودم را دیدم
عمّه! عمّه! شبیهِ تو پیر شدم
- سه شنبه
- 24
- مهر
- 1397
- ساعت
- 21:41
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
کودک بودم، ولی زمینگیر شدم
بعد از پدر از زندگی ام سیر شدم
در آیِنه امروز خودم را دیدم
عمّه! عمّه! شبیهِ تو پیر شدم
از اونجایی که تو نبودی
منو زد یه بی وُجودی
از دست مردم یهودی
گرفته تنمو کبودی
منو صد بار زدن بابا.....ای بابا
بین بازارونامردا..... ای بابا
زدن و جار زدن هر جا....ای بابا
ای بابا.....چی بگم حال دلم خرابه
بابایی.....خوابیدم رو سنگهای خرابه
جای ما....تو بگو تو مجلس شرابه؟؟
ای بابا ای بابا
من الذی ایتمنی ابتا یاحسین
دلم بابا اسیر درده
خرابه م که سرده سرده
میگم به دخترای شامی
باباییم زودی بر میگرده
باورم نبود اسیر میشم....ای بابا
که زود از زندگی سیر میشم....ای بابا
تو سه سالگیی؛پیر میشم....ای بابا
ای بابا...مثل مادرت قدم خمیده
بابایی...ندیدی که دخترت چی دیده
نامردی....معجر رو سرمو کشیده
واویلا واو
از عمو یاد گرفتم ، پَرِشان میریزم
دخترِ شاه منم
کاخِشان را بخدا بر سَرِشان می ریزم
دخترِ شاه منم
#حضرت_رقیه
اوج لذت های يک دختر عروسک بازی است
آن هم آن وقتی كه بابايش نگاهش می كند
يا دمی كه يک پدر دنبال اسم دخترش
بعد نام كو چكش بابا صدايش می كند
يا زمانی كه بروی زانوانش يک پدر
با نوازش دست لای گيسوانش می كند
می رسد وقتی كه بابا خانه بعد از ساعتی
با تبسم، ناز دختر، از برايش می كند
گر ببيند دختری داغ پدر در كودكی
مثل گل پژمرده می گردد، خزانش می كند
گوشه گيرش می كند تنهايی و آن خاطرات
بیقراری بيشتر، وقت عزايش می كند
گر ببيند عكس بابا را ميان حجله اش
ياد بابا اشک غم در ديدگانش می كند
فكر كن حالا به جای عكس ، يک ببريده سر
بر بلندی روی نی، اتش به جانش می كند
سخت تر از ديدن يک سر بروی ن
پهلو گرفته است
از اشک چشم سوخته دارو گرفته است
سر با سر آمده
او پیش پاش از مژه جارو گرفته است
از نور در طبق
انگار چشم بیرمقش سو گرفته است
وقت قدم زدن
قامت خمیده دست به زانو گرفته است
مثل گل سریست
این لخته های خون که به گیسو گرفته است
تقصیر زجر بود
از چشمهای عمه اگر رو گرفته است
خورشید صورتش
از زیر گونه تا سر ابرو گرفته است
رد غلاف نیست
انگار تازیانه به بازو گرفته است
لب باز میکند
کنج خرابه با پدرش خو گرفته است:
قصه به سر رسید
جانم به لب رسید که از تو خبر رسید
تضمین از غزل فصیح الزمان(رضوانی شیرازی)
ز سرت نمانده جسمی به سرم نمانده مویی
که گرفته بود مویم به کف خودش عدویى
دل زخم خورده ام را ننهد کسی رفویى
«همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان ترا که من هم برسم به آرزویی»
نه پری در آسمانم نه دلی است بر زمینم
نه توان ایستادن نه مجال تا نشینم
که به لطفشان نمانده ز سفر نه آن نه اینم
«به کسی جمال خود را ننموده ای و بینم
همه جا به هر زبانى بود از تو گفتگویى»
غم گوش و چنگ و غارت همه مستعد قتلم
سر و نیزه و اسارت همه مستعد قتلم
لب و خیزران، جسارت همه مستعد قتلم
«غم و درد و رنج و محنت همه مستعد قتلم
تو ببر سر از تن من ببر از میانه گویى»
ز هرآنچه دیده
پدرم آمده است
شاميان سايه ي بالاي سرم آمده است
چه طبيبانه سحر
اوبه بالين تن محتضرم آمده است
هردوچشمم شده تار
روشني بخش دوتا چشم ترم آمده است
جگرش بودم او
نيمه ي شب به هواي جگرم آمده است
بازشد قفل قفس
وقت پرواز شده بال وپرم آمده است
بسته ام بارسفر
چون به دنبال من آن همسفرم آمده است
گله اي نيست پدر
بين ما شکرخدا فاصله اي نيست پدر
گريه کن گريه کنم
حال که سازودف وهلهله اي نيست پدر
دورتومي گردم
اصلأ انگاربه پا آبله اي نيست پدر
چشم خود را واکن
خاطرت جمع بود حرمله ي نيست پدر
لب گذارم به لبت
بهترازاين به غزالم صله اي نيست پدر
بايد دوباره روضه را از سر بخواني
يك بار ديگر روضه از حنجر بخواني
سخت است اما با همين لب هاي پر خون
اي كاش ميشد تا مرا دختر بخواني
هم ميتواني دخترم با من بگوئي
هم ميشود من را پدر،مادر بخواني
من منتظر هستم بجاي سوره ي كهف
حتي شده يك آيه از كوثر بخواني
منكه پدر زير كتك لكنت گرفتم
تو ميتواني روضه را بهتر بخواني
لعنت به آنكس كه گلويت را بريده
تا دخترت را از ته حنجر بخواني
از زجر شايد بگذرم،از خيزران نه
نگذاشت قرآن محضر خواهر بخواني
با مشت ميكوبم ز داغت بر دهانم
بايد دوباره روضه را از سر بخواني
غير از پدر گفتن هنر ديگرندارم
برلب كلامي جز پدر ديگرندارم
من دختري بابائي ام بابا بيا كه
با تو پدر ترس از خطر ديگرندارم
ترسم بيائي من تو را نشناسم امشب
سوئي به اين چشمان تر ديگرندارم
شانه زدم امروز مويم را دوباره
هرچند موئي روي سر ديگرندارم
گاهي تو را ديدم به روي نيزه اما
من از عمو اصلأ خبر ديگرندارم
با صورت از ناقه زمين خوردم،نبودي
ازبعد ازآن دست و كمر ديگرندارم
تورفتي،اكبررفت،قاسم رفت،عمورفت
جز عمه ي خسته سپر ديگرندارم
بي تابم و بي حالم و پائي نمانده
من را ببر تاب سفر ديگرندارم
این شنیدم که چو آید به فغان طفل یتیم
افتد از نالۀ او زلزله بر عرش عظیم
گر چنین است چه کردهست ندانم با عرش
آه! طفلی که غریب است و اسیر است و یتیم
از چه ویران نشدی ای فلک آندم که شدند
اهلبیت شه بییار به ویرانه مقیم
ساخت ویرانهنشین ظلم عدو قومی را
که خداوند ثنا گفته به قرآن کریم...
گشت آن سلسله را روز و شب و صبح و مسا
آه و فریاد انیس و، غم و اندوه ندیم
بود با یاد قد تازه جوانان همه را
قدی از هجر دوتا و دلی از غصّه دو نیم
دید در خواب رقیّه که به دامان پدر
کرده جا با دلی آسوده ز هر وحشت و بیم
بگُشودی دهن از شوق پدر بهر سخن
بشکفد غنچه به وقت سحر از فیض نسیم...
گشت بیدار و برآورد خروش و
من عاشقم وبه شور وشینم برزینب کبری نور عینم
(زهرای سه ساله حسینم) ۲
بااین دل زارم از غم گله دارم
درقافله پای پُر آبله دارم
در کنج خرابه جا گرفتم تشنه شدم و گرسنه خُفتم
(اما غمِ خود به کس نگفتم) ۲
(بابای غریب من حسین جان) ۴
بابای غریب و تشنۀ من دارم سرِ تو به روی دامن
(از روی تو شد خرابه روشن) ۲
خاکی شده رویت پُر خون شده مویت
گوشم شده پاره با دستِ عدویت
من نامِ تورا به لب چو بردم ازخصم تو تازیانه خوردم
(بنگر که زداغِ تو فِسُردم) ۲
(بابای غریب من حسین جان) ۴
صداى پا مياد عمه نكنه بابامه
خوشحالم اشك شوقه كه توى چشامه
اومده منو ببره حتماً من از خدامه
-
حالم خوبه
دارم ميرم
پيريت عمه
كرده پيرم
-
منو حلالم كن بى بال و بى پر بودم
تو قافله تو راه هميشه آخر بودم
ميگم به بابا كه برا تو دردسر بودم
-
بند دوم
بيچاره رباب عمه كه چه بى قراره
تو آفتاب ميره روزا شبا بيداره
با خودش همش لالا..چه حالى داره
-
حالش خوب نيس
دستاش بستس
پيداس خيلى
پاهاش خستس
-
عمه بميرم من چقد عذاب ديدى تو
تو كاروان چقد حال خراب ديدى تو
همه اينا كنار...بزمه شراب ديدى تو
-
بندسوم
به بابا ميگم كه تو هميشه باهام بودى
هرجا كه كتك خوردم سپر بلام بودى
هميشه تو سنگ صبور من تو غصه هام بودى
-
چشم
بند ۱
کنجِ ویرونَمو دل.... بیقرارم
مث ابر بهار.... واسَت میبارم
بابای مهربون پاشو بیا تا
رو زانوت سر بزارم
ای بابای غریبم
غمت شده نصیبم
روحی لـَکَ الفِدا... یا
شمسِ شَیبُ الخضیبم
( السلام عَلیک یا اَبَــتاه )۳بار
بند ۲
اومده سرزده واسم یه مهمون
چشاش پرخونه و موهاش،پریشون
واسه آغوش هم ... دل، بی قرار و
چشامون غرقِ بارون
دارم می سوزم از تب
به جونِ عمه زینب
کم آوردم بابا جون
باهات میام من امشب
( السلام عَلیک یا اَبَــتاه )۳بار
بند ۳
یه لحظه بعدِت آرامش ندیدم
چه زجرایی که از زجر میکشیدم
کتک زد بی هوا تویِ سرمو
یهو از جا پریدم
رفته تاب و توونم
شکسته استخونم
ببین پیشت به سختی
پاهامو می کشون
آسمان را بر سر من داغ تو آوار کرد
رفتی و سیلی دو چشم دخترت را تار کرد
در خرابه راه می رفتم به زحمت ای پدر
مثل زهرا دختر تو،تکیه بر دیوار کرد
خواب بودم دشمن آمد گوشوارم را کشید
تو ندیدی او به چه شکلی مرا بیدار کرد
ما عزادار و به جای گریه و زاری پدر
بی حیایی پایکوبی بر سر بازار کرد
شامیان در بین هر کوچه مرا سیلی زدند
ماجرای کوچه و سیلی مرا بیمار کرد
معجرم را به سر دختر شامی دیده ام
دیدن این صحنه بابا،دیده را خونبار کرد
شامیان بی صفت سوی خرابه بنگرید
عاقبت بابای من از دخترش دیدار کرد
*******
شائق
اللهم عجل لولیک الفرج
رقیه نوگل بستان ایمان
سه ساله دختر شاه شهیدان
تویی تو باب حاجات
چنان عمه ی سادات
رقیه یا رقیه۲
به هر درد و غمی تو یار شیعه
کنی باز هر گره از کار شیعه
امید عالمینی
حسین را نور عینی
رقیه یا رقیه۲
گرفتار رخ ماه تو هستم
بگیر از مرحمت جانا تو دستم
مرا دادی پناهم
رقیه کن نگاهم
رقیه یا رقیه۲
خرابه گشته چون باغ بهارت
امید جانت آمد در کنارت
ز بابا خبر آمد
گلت از سفر آمد
رقیه یا رقیه۲
گرفتی در بغل رأس پر از خون
بگفتی این سخن با رأس گلگون
گل در خون تپیده
پدر قدم خمیده
رقیه یا رقیه۲
کجا بودی ز ناقه من فتادم
به یاد جده ی خود اوفتادم
به زخم من نمک زد
چنان زجرم کتک زد
رقیه یا رقیه۲
پدر از عمه ام شرمنده
دوبیتی شهادت حضرت رقیه خاتون(س)
زند پر مرغ روحم در هوایش
هوای مرقد و صحن و سرایش
شفای قلبِ مجروحم رقیه است
فدای آن ضریح با صفایش
آخرکمی بخواب چرا گریه می کنی
با سینۀ کباب چرا گریه می کنی
با ناله نبض توچقدرکُند می زند
با بغض درگلو نفست تُند می زند
آه ای رقیه، جان من آرام گریه کن
آهسته درسکوت دل شام گریه کن
با گریه های خویش قیامت بپا مکن
با ناله اینقدر پدرت را صدا مکن
ترسم برای گریۀ تو سر بیاورند
این جان مانده را زتنت در بیاورند
ای وای من که محشرکبری شروع شد
بار دگر قیامت عظما شروع شد
آرام شو ز گریه وشیون رقیه جان
بابا رسیده با سر بی تن رقیه جان
روپوش را زچهرۀ بابا تو پس بزن
جانت به لب رسیده شمرده نفس بزن
ازگریه های خویش به بابا سخن بگو
از آنچه دیده ای تو به صحرا سخن بگو
یکدم به سیل اشک روانت امان مده
رخسارۀ کبود
نه فقط خار به صحراي بلا زجرش داد
بلكه با كرب و بلا `كربـُبلا”زجرش داد
مقتل اين گونه نوشته ست كه `مٰاتَتْ كَـمِدْا”
بس كه آن طايفه ي `بي سر و پا” زجرش داد
داغ قنداقه ي خونين كمرش را تا كرد
طرزِ برگشتِ علي بين عبا زجرش داد
خبر رفتنِ عبّــاس زمين گيرش كرد
كمرِ خَم شده ي خونِ خــدا زجرش داد
دست سنگين كسي روز رُخش را شب كرد
ديگري آمد و با ضربه ي پا زجرش داد
پشت دروازه ي ساعات وَ در بزم شراب
اين نگه داشتنِ فاطمه ها زجرش داد
سر بابا، سر ني هر چه هوايش را داشت
با نشستن به دل طشت طلا زجرش داد
روز، گلبرگ لطيفش ز تب گرما سوخت
شب ويرانه و سرماي هوا زجرش داد
خواست با زحمت بسيار كمي راه رود
تشنه بودم دشمنت فهمید و سقا را گرفت
کودکی ساحل نشین بودم که دریا را گرفت
با برادرها دلم خوش بود اکبر را زد و
از نگاهم آن عزیزِ ارباّ اربا را گرفت
دید من گهواره جنبان علی اصغر شدم
تیر را در چله کرد و کودک ما را گرفت
کودکی های مرا طاقت نیاورد آخرش
پیش چشمم داخل گودال بابا را گرفت
روی خاک افتادی و تاریک شد بعد از تو دشت
از شب ما لذت خورشید فردا را گرفت
پای نی با دیدنت خوش بودم اما برنتافت
نیزه را برداشت از من آن تماشا را گرفت
دید داری یاد مادر می کنی با دیدنم
از تو و از عمه زینب باز زهرا را گرفت
دختر شاهم و زیبایی دنیا با من
شاه بانوی شکوه غزل دریا من
ماه ، هرشب به خدا خواب مرا می بیند
غیر آغوش اباالفضل ندارم جا من
عمه هربار گذشت از بغلم نازم کرد
ناز دارم به همه قافله دامن دامن
می شود رد و بدل بین پدر-دخترها
حرفهای در ِگوشی که فقط بابا-من...
دور از چشم همه گفته ، نگاهم اصلا”
ذره ای مو نزند با نگه زهرا من
ناز ِدختر بُوَدَش مشتری ِ دست به نقد
فرق بسیار بود بین پسرها تا من
به بلندای سر ِ دوش عمویم هستم
باز خوشبخت ترین دختر این دنیا من
سائل ِ طاقچه ی خانه ی ما بود بهشت
گوشه ی باغچه ی خانه ی ما بود بهشت
خیمه ها بعد اباالفضل و تو غوغا شده بود
شعله از هر طرفی بعد تو بر پا شد
◾نوحهیشب سوم محرم۱۳۹۸
◾توسل به سه ساله کربلا
◾بنداول
من سه ساله دختر اربابم
در شب شام سیه مهتابم
عمه امشب چشم براهم
تا بیاید قرص ماهم
من به استقبال بابا
میروم با اشک و آهم
شامیان....ثانی زهرایم
آیهی کوچک طاهایم
نیمه شب کنج این ویرانه
بیدارم در ره بابایم.....
عمهجان باب من نیآمد
عمه جان عمر من سرآمد
در راه سید و سالارم
در طفلی من شدم سرآمد....
واویلا آه و واویلتا(۲)
◾بنددوم
من گل باغ خزانی هستم
گرچه طفلم قدکمانی هستم
آیهی کوچک ز قدرم
من هلالی همچو بدرم
مو پریشان دل شکسته
من ز بالا و ز صدرم
عمهجان....جان به لب رسیده
عمه جان قامتم خمیده
میمیرم از غم این هجران
از سیلی رنگ من ....پریده
عمه
ویرانه ام پُر می شود از عطر گیسویت
با با کجا بودی...چرا خاکی شده مویت
پیدا نکردم جای سالم در سرت بابا
تا بوسه ای برچینم از مابِین ابرویت
پرواز کردم سوی تو اما زمین خوردم
این روزها زخمی شده بال پرستویت
سجاده ام را پهن کردم کنج ویرانه
من هم شبیه عمه ام هستم دعاگویت
این است روز و شب دعایم: کاش من را باز
یک بار دیگر می نشاندی روی زانویت
از کینه ها گرفت کسی استخاره را
آتش کشید معجر و گوشه-کناره را
میسوخت تار و پودِ تنم، تا که عده ای
بردند از تو پیرهنِ پاره پاره را
راه فرار بسته و حتی به غیر از آب
بستند روی ما به خدا راه چاره را
بابا نبودی و همهٔ خیمه ها که سوخت
دیدم میان دست کسی گاهواره را
عمه پناه من شد و در بین ازدحام
بردند از سه سالهٔ تو گوشواره را
آنقدر «زجر»(لع) بر تنِ من تازیانه زد
طاقت نداشتم ضرباتِ دوباره را
بردیم تا به شام، سرِ نیزه ها تبِ
گودال و علقمه، غم ِ دارٱلاماره را
خیلی دلم شکست سرِ بازار بارها-
دیدم به سمتِ کهنه لباسم اشاره را
دلتنگ بودم و شبِ ویرانه سرد بود
با گریه تا به صبح شمرده ستاره را!
یا نور
**********
رفتی و تنها شدم، تنهای تنها سوختم
بیشتر با یاد شیرین تو بابا سوختم
با یتیمی دست و پنجه نرم کردم بعد تو
سوختم بعد تو از دست لگدها، سوختم
گفته بودی مادرت را تازیانه می زدند
با خبر هستی که من هم مثل زهرا سوختم
گیسوی طفل سه ساله زود می ریزد مگر؟
بیشتر بابا در این حل معما سوختم
دختری هم سن من دور از پدر دق میکند
مُردم و زنده شدم، امروز و فردا سوختم
بعد از این مدت نپرس از من را قدم خمید
زیر بار طعنه و زخم زبان ها سوختم
جای سالم بر تنم دیدی خدا را شکر کن
با نوازش های زجر و شمر، اینجا سوختم
نیمه جان خسته را مدیون عمه زینبم
او سپر می شد ولی با ترس حتی سوختم
بین بازار کنیزان دست و پای
راز من ولبهایِ تو معنا شدنی نیست
جز با نفسم، خون ِ تو احیا شدنی نیست
با ناز همینکه زلبت بوسه گرفتم
گفتم شبم انگار که فردا شدنی نیست
و اللهِ کسی که به لبت بی ادبی کرد
جز با نفس فاطمه رسوا شدنی نیست
گیرم که همه سُرمه و آئینه بیارند
این دخترک سوخته زیبا شدنی نیست
این پا نشدن پیش تو از بی ادبی نیست
این پایِ ورم کرده دگر پا شدنی نیست
نه پیر زمین خورده شود دخترِ سابق
نه ،،این سرِ غارت شده بابا شدنی نیست
این گیسوی کوتاه دگر شانه ندارد
زحمت نکش عمه گره اش واشدنی نیست
آن شب جلویِ مادرِ تو بد کتکم زد
ورنه قدِ کوتاه چنین تا شدنی نیست
شد تیزی چکمه اثرش چون نوک مسمار
پهلویِ لگد خورده مداوا شدنی نیست
دختر ک
کنج خرابه از غمت.... مُردم... بابا
بجایِ آب هِی غصه... می خوردم ...بابا
تا اسم زیبات رو می یاوردم ....بابا
کتک می خوردم
کتک می خوردم
کتک می خوردم
هی از گوشم خون میومد
کتک میخوردم
عمه پریشون میومد
کتک می خوردم
نمْ نمِ بارون میومد
با گریه گفتم:
صبرم سر اومد؛ عمه جون
بیا... برس... به داد من
دیگه نمی کنه عمو
انگاری دیگه یادِ من
بند (۲)
بارون میومد از چشام...نم نم...بابا
از بس که مومو می کشید...هر دم...بابا
مَعجرمو کشید و من... مُردم...بابا
عموم نبود و...
عموم نبود و...
عموم نبود و...
عموم نبود و،لگد به پیکرم زَدن
عموم نبود و ...،آتیش به معجرم زدن
عموم نبود و...،با نیزه تو سرم زدن
سرش رو نیزه؛
بند اول
دخترت چش به راه مونده... بیا امشب
براش دیگه توون نموده بیا امشب
قلبشو طعنه ها شکونده بیا امشب بیا امشب
توکه قول داده بودی
که پیشت بازَم میام
تا بشینم رو پاهات
نگو که من نمیام
اینجا پر از سرابه
حال دلم خرابه
از غربت و غریبی
عمم خیلی بی تابه
بند دوم
بی من از این خرابه امشب ...نرو بابا
میسوزم توی داغت از تب ...نرو بابا
جون من جون عمه زینب.. نرو بابا...نروبابا
کنج خرابه امشب
روشن شده به نورت
چقد صفا گرفته
ویرونه با حضورت
آخ رنگ و روت پریده
کی رَأسِتو بریده؟
کی مثل گرگ زخمی
پنجه تو موهات کشیده؟
(پنجه تویِ موت کشیده)
(بابا شکسته بازوم
هم گوشه یِ دو ابروم
از درد نمیتونم... آی
واستم به
این سنگها که بررویم ازبام میزنند
اول به روی صورت بابام میزنند
اینها برای کشتن ناموس مصطفی
مارا به نیت خود اسلام میزنند
ما خاصهای پرده نشینیم و شامیان
با سنگهایشان جلوی عام میزنند
خسته نمیشوند به شلاق میزنند
هم صبح میزنند و هم شام میزنند
در بین شام رسم محل یهودی است
آتش به روی معجرایتام میزنند
قرآن بخوان ز نیزه که باسنگهایشان
بر روی ما به نیت احرام میزنند
قرآن بخوان ز نیزه که در بزم هایشان
باکشتن تو جام روی جام میزنند
بابابزرگ من نمک سفره هاست حیف
دشنام میدهند و به اطعام میزنند
نگذاشتند خوب ببوسم لب تو را
این سنگها که بررویم از بام میزنند
بند اول
عمرم به سر رسید
وقت سفر رسید
امشب عیادتم
با سر پدر رسید
نون رو آجرم
از شمر چه دلخورم
چونکه پاشو گذاشت
محکم رو چادرم
باسنگ منو زدن
وقت عبور من
گفتن کنیز اومد
له شد غرور من
مردم بابا بیا(۴)
بند دوم
پشت دروازه ها
زیر و زبر شدم
دیدم سر تورو
دست به کمر شدم
رفتی نیومدی
من بی بابا شدم
بسکه خوردم زمین
لنگ عضا شدم
زجر پا چکمه ی پا
افتاد به جون من
مشت زد تو دهنم
خورد شد دندون من
مردم بابا بیا(۴)
بند سوم
بسکه مشت و لگد
خورده رو تن من
شکلم شده مثل
شکل یه پیرزن
بابا سفر بخیر
رفتی به راه دور
اما بگو چرا
باسر ته تنور
میرم از حال و هوش
با این زخم رو دوش
سوختم با آتیشو
سوختم با آب جوش
مردم
در قلبِ نوکر ها حَرَم دارد سه ساله
مثلِ حَسَن دستِ کَرَم دارد سه ساله
هر کس که باشد نوکر او پادشاه است
صد ها غلامِ مُحتَرَم دارد سه ساله
با انقلابش در دلِ ویرانه فهماند
خون علی دارد ، جَنَم دارد سه ساله
پیری سُراغَش زود آمد چون که در دل
اندازه ی صَد سال غَم دارد سه ساله
از بَس به روی خار صحرا راه رفته
پای پُر از زَخم و وَرَم دارد سه ساله