در یافتن تو در به در میمیرم
یا بر سر کوی یا گذر میمیرم
یک روز ز راه میرسی اما حیف
از شوق شنیدن خبر میمیرم
- جمعه
- 7
- خرداد
- 1400
- ساعت
- 20:27
- نوشته شده توسط
- taherehsadat
در یافتن تو در به در میمیرم
یا بر سر کوی یا گذر میمیرم
یک روز ز راه میرسی اما حیف
از شوق شنیدن خبر میمیرم
به دلم دیدنت برات شده، به خدا صبح و شام منتظرم
همه ي روزها ولي به خصوص، آخر هفته هام منتظرم
نه شبيهم به هر مسلماني، نه نماز درست و درماني...
چه بگويم خودت كه مي داني، من چه اندازه خام منتظرم
منبرت جاي خطبه خوانی هاست، چقدر جمعه ها برو و بياست
سر سجّاده ها شلوغ رياست، من در اين ازدحام منتظرم
ندبه خوان هاي خوش صدا جمعند، همه ي كلّه گنده ها جمعند
انتظار خواص، اين جوري ست، من شبيه عوام منتظرم
جیب ها جیره خوار سُبحه شده، لقمه ها لقمه های شُبهه شده
انتظارت حلال بعضی ها، لب بیت الحرام منتظرم
تو كجا؟ من كجا؟ چقدر سراب؟ ساقي سال هاي قحط شراب
من ولي با همين وجود خراب، دست در دست جام منتظرم
زود تا محتسب خبر نشده، ریشه ی تاک ها تبر نشده
کار من تا خراب تر نشده، تا همین جا تمام، منتظرم
بي جواب از تو بر نمي گردد، گريه های سلام هيچ كسي
السّلام عليك يا موعود، - وَ عليك السّلام منتظرم
اَیا امام زمان قلب دشمن از سنگ است
نیا ، نیا که جهان جای مکر و نیرنگ است
برای خواری نسل بشر ، زمین و زمان
در این دیار پر از دغدغه هماهنگ است
بلا زپشت بلا می کند ترور ما را
مدار چرخه ی گردون گوئیا لنگ است
شغال شیر شده ، شیر گشته خانه نشین
کنون حکومت جنگل به دست خرچنگ است
برای کشتن فرهنگ اعتقاد و شرف
زبدو پویش اسلام تاکنون جنگ است
لباس بره به تن کرده گرگهای جری
فریب خلق در این عصررسم و فرهنگ است
نیا که فتنه گران در کمینتان هستند
به زیرجامه یکرنگ رخت صد رنگ است
تو را قسم به همین ماه اعظم شعبان
نیا که جامعه دست یه مشت الدنگ است
دگر ز مأذنه صوت اذان نمی آید
سرم ز بد سری روزگار خود منگ است
در حسینیه ها را به روی ما بستند
دلم به روضه ی سقای کربلا تنگ است
مهدیا دیده به راهم ای شه والا تبار
قلبم آرامش ندارد بیقرارم بیقرار
دیده خونبارم ز هجرانت عنایت کن بیا
ای عزیز فاطمه در انتظارم انتظار
از ره لطف و کرامت پرده از رخ بر فکن
تا ببینم روی تو ای مه جبین و گلعذار
عاشق رویت منم در حسرت دیدار تو
در کجا گردم به دنبال تو من لیل و النهار
گلشن عمرم خزان شد بسکه ماندم منتظر
ای پناه بی پناهان ای بهاران را بهار
با وجودت این جهان یکسر گلستان میشود
کی شود آخر بهارت بر بهاران آشکار
(سالک) دلخون و مجنونم شدم بیمار تو
بر قدومت جان نثارم جان نثارم جان نثار
ای تمام زیبایی در نگاه تو روشن
لحظه ای بیا آنگه لحظه ای نگر در من
هرکه هرچه گم کرده با تو میشود پیدا
با تو میشود چشم جمله دوستان روشن
جان اگرچه شیرین است پیش پای تو ناچیز
تو بخواه قربانی تا بگویمت من من
در سراغ تو اعضاگشته چشم سر تاپا
راستی چه شیرین است لحظة تو را دیدن
این جهان گسترده بی تو جز بیابان نیست
با گل وجود تو هر کجا شود گلشن
هر شبی بیاد تو تا خدا رسانم دست
کی شود رسد دستم یک شبی بر آن دامن
داده ام زکف دل را روز وشب قرارم نیست
عشق آسمان جایت کرده در دلم مسکن
نقد جانم ارزانی بر تو ای همه خوبی
در ازای جان دادن بوسه از لبت چیدن
بس که امروز تو فردا میشود
تا كه رويت عالم آرا مي شود
هر چه زيبايي ست معنا مي شود
مي شود آتش گلستان مس طلا
بنگري بر قطره دريا مي شود
با تو اي خورشيد نور افشان جان
هرچه ناپيداست پيدا مي شود
خوب مي داني كه با ديدارتو
عقده هاي دل همه وا مي شود
عشق با آن وسعت و گستردگي
در دلم با ياد تو جا مي شود
بي تو امروزم گذشت اما چه دير
بسكه امروز تو فردا مي شود
هرچه تلخي مي شود شيرين زتو
زشت چون من با تو زيبا مي شود
انسجام جمله با دستور توست
هرضميري با تو شد ما مي شود
گوشة چشمت ولايي رابس است
شامل لطف تو آيا مي شود
حدیث حسن تو عاشقترم کرد
ندیده آتشت خاکسترم کرد
توهستی هستی و بود و نبودم
غم هجرت چه خاکی بر سرم کرد
فدای چشم شهلای تو ساقی
که یادش همنشین با ساغرم کرد
به مویی بسته بود ایمان و دینم
خیال کفر زلفت کافرم کرد
کجایی ای گل زیبای هستی
بیا که دست هجران پرپرم کرد
ز بسکه دوختم دیده براهت
سرشکم گل نشان منظرم کرد
مس جان را نباشد کس خریدار
ببینم کی که چشمانت زرم کرد
چرا از داغ هجرانت ننالم
که یادت روز وشب دیده ترم کرد
ولای تو مرا کرده ولایی
که در این در غلام وچاکرم کرد
شدم همناله با کوه وبیابان
چو هجران رخت غم را در برم کرد
آنکه تنها با نگاهی قطره را دریا کند
می شود آیا نگاهی هم بسوی ما کند
ذره را خورشید می سازد نگاه نرگسش
گوشة چشمی به ما آن مهربان آیا کند؟
آید آیا آنکه دارد عاشقان بی شمار
تا قیامت با قیام قامتش برپا کند
آید آیا انکه خال هاشمی دارد نشان
تا دل سرگشته را زیبایی اش شیدا کند
آید آیا آنکه گیرد انتقام مادرش
تا که درمانی به زخم سینة گل ها کند
ای گل نرگس به جان مادرت زهرا بیا
تا تماشا بر جمالت دیده دنیا کند
ای صاحب عزّ و جاه مولا
وی بر همه پادشاه مولا
آورده تمام بی پناهان
بردرگه تو پناه مولا
ای با خبر از شهود و از غیب
دور از تو هر اشتباه مولا
برحزن تو شد سبب گناهم
هردم کشی از دل آه مولا
تو نور خدای لایزالی
هستی تو منیروماه مولا
ای رهبرجملة خلایق
مصباه هدای راه مولا
افتاده به چاه نفس هستیم
ما را برهان ز چاه مولا
شاهنشه ملک لا یزالی
در هردو جهان تو شاه مولا
صد حیف ندیده دیده رویت
شدفرصت ما تباه مولا
معبود تونیست غیر از الله
ای نافیِ هر اله مولا
خورشید تویی و ذرّه مخلوق
چون کاهربا و کاه مولا
یک گوشة چشم تومرا بس
بنما نظری تو گاه مولا
با لطف خودت ولایی ام کن
پاکیزه کن از گناه مولا
اَمین درد آگاهم ، تو آگاهی چه میخواهم
چراغ روشن راهم ، تو آگاهی چه میخواهم
توسَرتا پاهمه شوری ولی ازما چرا دوری
تَمنّاگشته هَرگاهم ، تو آگاهی چه میخواهم
دَهم بَرمَقدمت دِلرا،نگاهی از کرم بِنما
که بی مهرتوگمراهم، تو آگاهی چه میخواهم
توخورشید جهانتابی تونورخالص ونابی
ترا ازجان ودل خواهم، تو آگاهی چه میخواهم
جوانی رفته چون تیری رسیده موسم پیری
گدایم من تویی شاهم، تو آگاهی چه میخواهم
نشستم تابیایی تو،کجایی توکجایی تو
توماهی درشبانگاهم، تو آگاهی چه میخواهم
به دربار تواَم شاعر،همان آسیمه سر(نادر)
مرا نوحه بود آهم، تو آگاهی چه میخواهم
از نَظرها رفتی و مانده بجا افسانه ات
تو هُمای رحمتی جانا بیا بر لانه ات
درهمین نزدیکی دلها نشان کوی توست
سینهء این عاشقان آری بُوَد کاشانه ات
رخ اگر بنمایی از بابِ کَرم ای مُحترم
شمع عالم میشوی ، عالم شود پروانه ات
یوسف زهرا بیا ، بِنگر به حال عاشقان
نُدبه خوانیها کند هرشیخ و شاب خانه ات
خَستگان وادیِ کَنعان دلها ، دَر زَنند
این گدایان را بخوان بر سفرهء شاهانه ات
گَر به نِرخ جان بُوَد دیدار آن رُخسار تو
صَف بِصَف گردد فدایی عاقل و دیوانه ات
(نادرم) در کوی تو آوارهء سر در گُمَم
من غلام خاطیم ، امّا نِیَم بیگانه ات
طبیبا درد هجران را دوا گو
دوای این دل بیمار ما کو
مریض عشقم و گُم کرده یارم
شدم آواره ازاین سو بدانسو
کدامین مَرهَم آیا چاره سازد
که جان بخشد بما آن نوشدارو
ندیدم نرگس مست وخُمارش
نکردم سجده در مِحراب ابرو
شدم مست شراب ناچشیده
قرار از من ربوده خال هِندو
پریشان حالی و آشفته گیها
حکایت دارد از آشفته گیسو
من از روز اَزل این نکته دانم
مناسب کی بوَد وصل من و او
خَزَف کی با دُر شهوار گُنجد
رُخ زیبای یار و این سیه رو
ولیکن مور هم دارد سخنها
بدنبال سلیمان کوی در کو
اگر (نادر)وصال یار خواهی
بگوصبح ومسا هوحَقّ و حَق هو
ای دلبــــــر صاحبدل صــــرف نظرم کردی
بانـــــاز دل آزارت خــــونین جگرم کردی
یوســـــف نه بدینــــگونه آزرده زلیــــخارا
در وادی ِ بــــــد نامی دل در شــررم کردی
عاشق کشــی و لبخند ، لبخند تو عاشق کش
جان بر لبــــم و بر لب شــهد وشکرم کردی
گه قهر و اَدا گــــــاهی در آشتِیت بر چیست
ره بسته به افکـــــارم آشفتــــــه سرم کردی
لا اَعرِضُ عُن ذِکــــرِک ای کرده فراموشم
گو جامه ی محــــنت را بر چه به برم کردی
ماراست در ایــــن ســـودا احساس زلیخایی
نو بصــرا رحـــمی اَعمـــــــی بصرم کردی
اندر سفـــــری تا کــــی نا گفتــه سفر کرده
بیچاره گیـــــم کم بود بیچــــاره ترم کردی
کی دیــــده ی بیمــــارت بیمــــار نواز آید
زین حسرت بی حاصـــــل دردا بترم کردی
با آ غزل عشـــــقت غمنــــامه ی هجران شد
اعجاز طبـــــابت را با اشــــک تـــرم کردی
شیـــــــدای نظـــــر بازم می سوزم و میسازم
در مجمـــــع دلبازان صـــــاحب نظرم کردی
بر (منتظری ) عشقت جان در تن ِرنجور است
با ناز جنـــون بخــــــشت از خود بِدرم کردی
وقتی که قلم کند بهانه
نام تو نویسد عاشقانه
هر شعر و غزل به نام عشقت
ماند به زمانه جاودانه
ای در دل عاشقان جدًت
عشق تو نموده آشیانه
یک لحظه سپردم این دلم را
در کوی تو گشت عارفانه
لطفی تو نمودی و نوشتم
ای ماهر خامه ماهرانه
ای موی تو آیه ای ز قرآن
ای قلب تو آیه را خزانه
تو یوسف آل مصطفایی
ای محو تو یوسف زمانه
کی چهره خود به ما نمایی
بنما ز کرم به ما نشانه
در حسرت آن رخ خدایی
گشتم همه روز و هر شبانه
هرگز به تخیلم نگنجید
این سیر کرانه تا کرانه
در حق تو « صادقی » بیاورد
این تحفه کمتر از ترانه
به به چه خوش است از تو باشد
هر دخل و خروج ماهیانه
سلام ای منجی بر حق شیعه
ســلام ای آخــرین ماه مدینه
ســلام ای ســالک قــرآن آئین
سلام ای شب چراغ مکتب ودین
ســلام ای آیت حق را تجــلا
سلام ای وارث زهــرا طـاها
شده خون اشک دیده درفراغت
کجـایی یا بن الزهـرا من فدایت
زهجرانت شده رخساره ام زرد
گـرفته این دلم را غـصه و درد
شب و روزم چونی مولا بنـالم
زنـای آیــد بــرون آوای مــاتم
بیا مهــدی شود دلهــا پرازنـور
زیمن مقـدمت شادان و مسرور
جهــان بی تو ندارد ذره شـوقی
دگربردل نه شوراست ونه ذوقی
بجـان اصغـــرشــش مــاهه مولا
به خشگــیده لب آن مـاه سیمــا
به اشـگ و ناله ی جــانسوز مادر
که نــام اصغـــرش را بـوده ازبـر
(جـوانـی) این چنــین دارد تمـنا
بیــا ای یوســف صــدیقه زهـــرا
سه شنبه ها ز غمت بی قرار می گریم
برای آمدنت گریه دار می گریم
شب سیاه فراقت به جانم آتش زد
برای این جگر خون چه زار می گریم
هزار مرتبه دل را به پات افکندم
نیامدی و به این روزگار می گریم
بهای آمدنت جان بود طلب بنما
که سینه چاک توام جان نثار می گریم
به حسرتی که درون دلم نهفته قسم
به شوق روی تو دیوانه وار می گریم
چگونه وصف کنم حال زار خود را که
به یاد روی تو بی اختیار می گریم
شبی به کلبه تاریک دل سری بزن بنگر
چگونه از عطشِ انتظار می گریم...
یا صاحب الزمان
تو مظهر لطف کبریایی مهدی
تو آینه ی خدا نمایی مهدی
کی میشود آیی ودر خوشبختي
رو سوی جهان ما گشایی مهدی
دیریست که دیدگان ما برراهست
تا جمعه زتو رسد ندایی مهدی
بگذشته بسی جمعه زهجرت مولا
کی از پس پرده در میایی مهدی
بازآ و مشام ما نوازش فرما
با رایحه ی خوش رهایی مهدی
ماعاشق ومعشوق تویی، اماحیف
افتاده میان ما جدایی مهدی
ما منتظران جمعه موعودیم
تا بر سر وعده گه بیایی مهدی
دنیاست غریبه بادل ما بی تو
هستی تو بهار آشنایی مهدی
بازآ و فراق روی خود آخر کن
ای حجت آخر خدایی مهدی
شعر:اسماعیل تقوایی
خواب دیدم که ملائک همه بی تاب وصال
همه ایینه به دست اند همه زیبا جمال
عقل و اندیشه دگر مات به این صحنه شدند
قدم افزودم و کردم ز خداوند سوال
گفتم ای رب قدیر کیست درون آینه؟
که مرا مست خودش کرد، ز رخ دارد خال
ز ندایی گفتند ای که شدی مست رخش
پسر فاطمه است این گل فرخنده کمال
این همان است که لنگر به زمین و عرش است
که ز لطفش بگرفت کل ملائک پر و بال
نیست او چون بشری تا که تصور بکنیم
ماه گویم که کم است عاجزم از ذکر مثال
او نوریست که از اوج سعادت تابد
چون بتابد، خدا کرده ز قران مقال
چیست این گوهر نایاب که رب صرافش ؟؟
اندر اندیشه فهمش علم رفت سوی زوال
چیست ان حکمت بی سابقه که گشته عیان
بدرخشید و به من گشته چو ماه آمال
بس دعای فرجش را ز دلت نجوا کن
تا بیاید به دستور خداوند جلال
جمعه ها می آیند و ولی پیدایش نیست
چشم ها مانده به درها چه به ماه و چه به سال
ای "خدایی " که چشمت به رخ یار افتاد
سجده شکر بکن گشته ای چون خوش اقبال
مجلس عیش از ملال و از بلا تنها شود
چاره بر بیمارهای اغلب دلها شود
آرزوها سر رسد با وصل خاطر خواه ها
بر مبارک مقدم دلدار، جان اهدا شود
سالها در هجر آن معشوق مه سیما شدی
غم مخور شاید گل گمگشته ات پیدا شود
بر مشامت میرسد روزی نسیم از کوی یار
با پیام شادی آور غرق در سودا شود
"یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور"
چشم ها روشن گمانم کورها بینا شود
با دل امیدوار از دیدن دلدار خود
اقتدا کن تا نماز مقتدا برپا شود
در نماز وصل جانان نی رکوع تنها سجود
ذکرها در عمق دلها مثل یک دریا شود
ره روان بزم عرغان فارغند از زندگی
با خیال آنکه روزی مرده ها احیا شود
هر که میباشد "امینی"در امانت گاهها
ابتدا سوگند بعدش دفتری امضا شود
ای چراغ عارفان شمع رخ زیبای تو
ای بهشت جاودان آن صورت و سیمای تو
با وجود دهمین کوکب، پس از خورشید و ماه
عالم آرا شد جمال آسمان آرای تو
تا قدم بر عالم امکان نهادی از کرم
خاک شد اهل همه عالم به زیر پای تو
توتیای چشم عیسی شد غبار مقدمت
مات و حیران ماند موسی از ید بیضای تو
معجز باقی بود قرآن، تویی معنای او
اکثر آیات قرآن نیست جز معنای تو
ای کلام ناطق حق، حجّت باقی تویی
هست ابقای جهان تا هست با ابقای تو
همچو احمد با رسالت بر امامت خاتمی
مر تو را مخصوص شد این منصب عظمای تو
حُسن یوسُف در جهان مشهور و مردم غاقلند
ز آنکه حسن او بود یک قطره از دریای تو
ای جمالت را وَ یَبقی وَجهُ رَبِّک بس دلیل
ای به حق مرآت آن روی بهشت آسای تو
تا تو را زائید آن خاتون که نرجس نام داشت
شد چراغ و چشم دین و نرگس شهلای تو
چون تو مولودی خدا بود مقصود از جهان
تا جهان باشد نینگیزد کسی بر جای تو
دیدی آخِر زمانت خواند تا آخِر زمان
بر تو کس همتا نکرد آن خالق یکتای تو
انتقام از دشمنان با دست تو خواهد کشید
منتظر هستند احبابت به یک ایمای تو
دست کن بر قبضه ی شمشیر، پا کن در رکاب
تا نهد بر فرق دشمن پای جان پیمای تو
مسلمین از پا فتاد، ای دست حق دستی برآر
خون شد این دل های ما در غیبت کبرای تو
خون مظلومان دشت نینوا نگرفته ماند
ای دل و جانم فدای آن سر و سودای تو
روز و شب تا چند نالی از غم جدّت حسین
گوش دل تا کی به درد آید ز آه و وای تو
تا به کی گویند اکبر تشنه لب بسپرد جان
شد چو مجنون در غمش صحرانشین لیلای تو
سر برهنه تا به کی گویند شد بر شهر شام
زینب مظلومه آن صدّیقه ی صغرای تو
تا نفس دارد کند (صافی) ز دل خدمت تو را
ای تو مولای همه عالم منم مولای تو
بهار آمد و فرخنده ماه فروردین
نسیم صبح دهد مژده زنده گشت زمین
به هر طرف نگری باغ و کوه و دشت و دمن
شکوفه و چمن و لاله و گل نسرین
صدای نم نم باران و شور چلچله ها
نشان لطف خدا آیت بهشت برین
سحر صبا زده شانه به زلف مشگینش
ز بوی زلف نگارم جهان شد عطرآگین
قدوم سال نو و روز نو مبارک باد
نوید عشق و وفا داده کاین کهن آیین
نشان سینه سیناست گفتگوی کلیم
دعای خیر بزرگان وسفرهء هف سین
مراد خسته دلان دیدن جمال تو بود
وصال یار کند کام عاشقان شیرین
خمار نشئهء جام محبت و عشق است
دلم ز حسرت دیدار روی یار مهین
عتاب و ناز ز دلدار دلنواز خوش است
نیاز و عجز و تضرع ز عاشق مسکین
به حال بلبل هجران کشیده مینالم
وفا ندیده جفا بیند از ید گلچین
خطای من نه بجبر و نه اختیاری بود
که کار خلقت ما بود همیشه بینابین
پناه عالمیان بی پناه و بی یارم
سپاه محنت و غم آ ید از یسار و یمین
بیا که گوش فلک کر شد از صدای کلاغ
خموش و گوشه نشین گشته بینوا شاهین
بهار منتظران عید عاشقان روزیست
که حکم، حکم تو باشد جهان کند تمکین
بیا ز پرده برون آفتاب عالم تاب
غبار پای تو بوسد بجان و دل پروین
به یمن حکم تو ای مصلح جهان مهدی
نه کُه نشین جهان بیند و نه کاخ نشین
ز بیم طعنهء اغیار و یارِ خنده به لب
(پرند) ، خنده به لب دارد و دل غمگین
آيينه داورم تويی تو
فرزند پيمبرم تويی تو
ای حجّت حق بقيـة الله
شاهنشه كشورم تويی تو
ای گلبن باغ مصطفايی
شمشاد و صنوبرم تويی تو
ای لعل لبت چو آب حيوان
ياد آور كوثرم تويی تو
در بحر ولايت و امامت
دُر دانه حيدرم تويی تو
در كوی اميد و آرزوها
سر كرده و رهبرم تويی تو
در لشكر عاشقان سرمست
فرمانده لشكرم تويی تو
ای مهدی جمله ملك هستی
سلطان فلك فرم تويی تو
مشتاق ظهور توست (فانی)
ای گنج نهان لامكانی
به پیش روی تو کی جلوه مهر و ماه کند
بپرس از آینه ای که تو را نگاه کند
هر آنکه نور جمال تو دیده می داند
که اقتباس زِ نور تو مهر و ماه کند
به یاد طرّۀ شبرنگ و روی روشن توست
زمانه هرچه شب و روز و سال و ماه کند
قسم به عزّت والشّمس و شوکت والیّل
سزد که هر دو قسم خود بر این گواه کند
به هفت طاق فلک جلوه ها دو صد خورشید
به زیر سایه طوقی از آن کلاه کند
جمال و پرتو نور است یا که آتش حُسن
تبارک الله اگر دیده اشتباه کند
به پاس آنکه گزندت زِ چشم بَد نرسد
سِپند خال بَر آتش مَگر اله کند
گمانم آنکه نیاز سپند و آتش نیست
که کار آتش و اِسپند دود آه کند
تو را بس است بر آه دعای نیمه شبی
دل شکسته ستم دیده بی پناه کند
به خواب،زلف تو دیدم شبیّ و دانستم
که روزگار چسان این سیه سیاه کند
مگر که نور جمالت به داد خلق رسد
و گر نه کار خلایق همه تباه کند
به کعبه قبله مگر بوده طاق ابرویت
که کعبه را همه قبله به پنجگاه کند
بنازم آن گل رخسار و سبزۀ خط حسن
که جنّت آرزوی آن گل و گیاه کند
چکیده زآب بقای لبت بر آب حیات
و گر نه زندۀ جاوید کی میاه کند
تو را که چاه زنخدان بهشت یوسف هاست
کجاست یوسف مصر آرزوی چاه کند
فکنده ایم به دریای عشق کشتی دل
خدا کند سر کوی تو تکیه گاه کند
بلای عشق تو ای جان به جان خریداریم
بگو که عشق تو ما را بلیّه خواه کند
پی سراغ تو آویختم به هر دامن
کسی نبود که خود را دلیل راه کند
ملامتی نکند اهل دل غریقی را
که دست در دل طوفان به طَرفِ کاه کند
شرار هجر تو حیف آیدم که دل سوزد
در آتش اهل حقیقت نه خانقاه کند
ایا امام زمان یا بقیّة الاخیار
جلیل برتر از اینت جلال و جاه کند
کجاست بارگهت ای شه فلک درگاه
که بندگان همه رو سوی بارگاه کند
تصدّقی زِ جمالت به مستحقان بخش
بیا نظر به جمالت گدا و شاه کند
زکوة سلطنتت باشد از کرم نظری
به عشق ورزی درویش پادشاه کند
بگریه ام که رود خون دل به دیدۀ دوست
بطعنه دشمن تو خنده قاه قاه کند
زِ خلق طعن و ملامت کشیم و خوش باشیم
که کافریست کس از طعنه انتباه کند
بیا که جان به لب آمد زهجر (ذهنی) را
در انتظار تو عمریست شب پگاه کند
ای چراغ عارفان شمع رخ زیبای تو
ای بهشت جاودان آن صورت و سیمای تو
با وجود دهمین کوکب، پس از خورشید و مه
عالم آرا شد جمال آسمان آرای تو
تا قدم بر عالم امکان نهادی از کرم
خاک شد اهل همه عالم به زیر پای تو
توتیای چشم عیسی شد غبار مقدمت
مات و حیران ماند موسی از یَد بِیضای تو
مُعجز باقی بود قرآن، تویی معنای او
اکثر آیات قرآن نیست جز معنای تو
ای کلام ناطق حق، حجّت باقی تویی
هست اِبقای جهان تا هست با اِبقای تو
همچو احمد با رسالت بر امامت خاتمی
مر تو را مخصوص شد این منصب عظمای تو
حُسن یوسُف در جهان مشهور و مردم غاقلند
زآنکه حسن او بود یک قطره از دریای تو
ای جمالت را وَ یَبقی وَجهُ رَبِّک بس دلیل
ای به حق مرآت آن روی بهشت آسای تو
تا تو را زائید آن خاتون که نرجس نام داشت
شد چراغ و چشم دین و نرگس شهلای تو
چون تو مولودی خدا بود مقصود از جهان
تا جهان باشد نینگی زد کسی بر جای تو
مهدی آخر زمانت خواند تا در آن زمان
بر تو کس همتا نکرد آن خالق یکتای تو
انتقام از دشمنان با دست تو خواهد کشید
منتظر هستند احبابت به یک ایمای تو
دست کن بر قبضه شمشیر، پا کن در رِکاب
تا نَهد بر فرق دشمن پای جان پیمای تو
مسلمین از پا فتاد ای دست حق دستی بر آر
خون شد این دلهای ما از غربت کبرای تو
خون مظلومان دشت نینوا نگرفته ماند
ای دل و جانم فدای آن سر و سودای تو
روز و شب تا چند نالی از غم جدّت حسین
گوش دل تا کی به درد آید زِ آه و وای تو
تا به کی گویند اکبر تشنه لب بسپرد جان
شد چو مجنون در غمش صحرا نشین لیلای تو
سر برهنه تا به کی گویند شد بر شهر شام
زینب مظلومه آن صدّیقهء صغرای تو
تا نفس دارد کند (صافی) زِ دل خدمت تو را
ای تو مولای همه عالم منم مولای تو
آن سخن های همه منظوم و استادانه ات
یادگار زنده و جاوید پر معنای تو
روشن از یاد تو باشد خاطر هم مسلکان
بی سخن شادت نموده مسلک زیبای تو
ای پناه بی پناهان یاد تو
خانه دل قصر عشق آباد تو
در سرِ شوریدگان غوغای توست
هر کجایی خلوت دل جای توست
خیره ام هر شب به نور قرص ماه
عکس حسنت جویم اَندر هر نگاه
زانکه می دانم فروغ ماهتاب
هر کجایی هست راهت را تراب
ای زِ تیغت لرزه در اَرکان کفر
شعله از قهر تو اَندر جان کفر
تا به کی در ابر غیبت آفتاب؟
آفتابا چهره بنما از سحاب
بی قراران از غَمت جان بر لب اند
عاشقان از هجر، در تاب و تَب اند
بی رُخت گلزار دین پژمرده است
روح سر سبز بهاران مرده است
عطر جان بخش تو را در هر سحر
از نَسیم صبح می گیرم خبر
تیغِ خون پالا برون آر از غلاف
تیرگی ها را چو تندر می شکاف
ظلمت محض است بی رویت جهان
نورت ای نور خدا، بنما عیان
تا به کی گویند گریان در دعا
شیعیان، مَهدی بیا مَهدی بیا
هان کجایی ای فروغ سَرمدی
عکس لمعان جمال ایزدی
کعبه از نورت ندانم پُر ضیاست
یا رُخت مصباح دشت کربلاست؟
یا به رِضوا جلوه می بخشی چو ماه
یا نمایی ذی طوا را جلوه گاه
هر کجایی، هست دلها جای تو
ای جهان سردمَست از سودای تو
ای تو اکلیل امامت را گهر
حجت حق، خاتم اِثنی عشر
ختم طومار اِمامت نام توست
توسَن اِقبال اُمت رام توست
بی تو اَطوار زمان آشفته است
بل نظام این جهان آشفته است
رشته نظم جهان در دست توست
هر چه هشیار است، مَست مَست توست
عالمی در انتظارت بی قرار
همچو گل در انتظار نو بهار
رُخ نما تا انتظار آید به سر
ماه را چندین نمی شاید سفر
وقت تنگ است و جهان ناپایدار
وای اگر سامان نیابد از تو کار
عمر ما را نیست چندان فرصتی
رَحمتی بر بینوایان رَحمتی
چشم ما را گر نبخشی روشنی
نیست از ظلمات، هرگز ایمنی
دیده نابینا و رَه پر پیچ و خَم
صد هزاران چاه اَندر هر قدم
گر نگیری دست ما، ای دستگیر
نیست ما را حامی از برنا و پیر
دل زِ یاد مادرت خون گشته است
دیده ها از اشک، جیحون گشته است
حال او هرگاه آید در نظر
جان سراپا می شود سوز و کَدر
قصه ای در شرح اندوه بتول
کرده از جان، شیعیانت را ملول
ای شده بند پای جان طرۀ مشگسای تو
قبلۀ جان عاشقان چهرۀ دلربای تو
از غم غیر وا رهد دل به جهان نمی نهد
هر که چشید جرعه از جام جهان نمای تو
ما همه عمر جان خود داشته ایم از آن عزیز
بو که شود به یک دمی فدیۀ خاک پای تو
از سر چین طره ات در دل ماست عقده ها
جان به لبیم گوشها دست گره گشای تو
کی به علاج درد من پای زِ در برون نهی
شام و سحر به گردشم دور در سَرای تو
سوز نیاز من کند در دل عالمی اثر
کیست که نیست همچو من مست می و لای تو
ما همه بر بقای تو دست دعا گرفته ایم
تا چه شود شهنشها در حقّ ما دعای تو
وصل تو کیمیای جان ما همه در هوای آن
خون شده قلب عاشقان از غم کیمیای تو
شب همه شب به شیونم پر زِ سرشک دامنم
نالم و خواهم این منم وصل تو از خدای تو
مسجد و دیر و خانقه کرده به خود قرار گه
صوفی و شیخ و رِند رَه در طلب لقای تو
سرو کند سمن کند لعل کند یمن کند
بنگر و بت شکن کند مدح تو و ثنای تو
خورده زِخوان نعمتت بسته میان به خدمتت
هست رَهین مِنتت هستی ما سوای تو
ذکر تو نغمۀ ملک ذات تو لنگر سَمک
مهر به دور، در فلک با نظر رضای تو؛
از تو مدار آسمان از تو قرار خاکدان
خلقّ نموده لامکان کون و مکان برای تو
دیده به نفس خود روا سعی بجا و نابجا
هیچ ندیده جز خدا عقل به ماورای تو
مهر رخت چو سر زند ظلمت ظلم بشکند
سایه به عالم افکند چتر بَرِ همای تو
عدل تو راهبر شود دور ستم به سر شود
زود شود اگر شود رای خدا و رای تو
خسرو ماسوا تویی حجت کبریا تویی
جود تویی سخا تویی چشم من و عطای تو
با نظری پر از عطا چارۀ درد من نما
غیر نیم شهنشها (عابدم) آن گدای تو
به پیش روی تو کی جلوه مهر وماه کند
بپرس از آینه ای که تو را نگاه کند
هر آنکه نور جمال تو دیده می داند
که اقتباس زِ نور تو مهر و ماه کند
به یاد طرّۀ شبرنگ و روی روشن توست
زمانه هر چه شب و روز و سال و ماه کند
قسم به عزّت والشّمس و شوکت والیّل
سزد که هر دو قسم خود بر این گواه کند
به هفت طاق فلک جلوه ها دو صد خورشید
به زیر سایه طوقی از آن کلاه کند
جمال و پرتو نور است یا که آتش حُسن
تَبارک الله اگر دیده اشتباه کند
به پاس آنکه گزندت زِ چشم بَد نرسد
سپند خال بر آتش مگر اله کند
گمانم آنکه نیاز سپند و آتش نیست
که کارِ آتش و اِسپند دود آه کند
تو را بس است بر آه دعای نیمه شبی
دل شکسته ستمدیده بی پناه کند
به خواب، زلف تو دیدم شبیّ و دانستم
که روزگار چسان این سیه سیاه کند
مگر که نور جمالت به داد خلق رسد
و گر نه کار خلایق همه تباه کند
به کَعبه قبله مگر بوده طاق اَبرویت
که کَعبه را همه قبله به پنجگاه کند
بنازم آن گل رُخسار و سبزه خط حَسن
که جنّت آرزوی آن گل و گیاه کند
چکیده زآب بقای لبت بر آب حیات
و گر نه زندۀ جاوید کی میاه کند
تو را که چاه زنخدان بهشت یوسف هاست
کجاست یوسف مصر آرزوی چاه کند
فکنده ایم به دریای عشق کشتی دل
خدا کند سِر کوی تو تِکیه گاه کند
بلای عشق تو ای جان به جان خریداریم
بگو که عشق تو ما را بلیّه خواه کند
پی سراغ تو آویختم به هر دامن
کسی نبود که خود را دلیل راه کند
ملامتی نکند اهل دل غریقی را
که دست در دل طوفان به طرفِ کاه کند
شرار هجر تو حِیف آیدم که دل سوزد
در آتش اَهل حقیقت نه خانقاه کند
ایا امام زمان یا بقیّة الاخیار
جلیل برتر از اینت جلال و جاه کند
کجاست بارگهت ای شه فلک درگاه
که بندگان همه رو سوی بارگاه کند
تصدّقی زِ جمالت به مستحقان بخش
بیا نظر به جمالت گدا و شاه کند
زِکوه سلطنتت باشد از کرم نظری
به عشق ورزی درویش پادشاه کند
بگریه ام که رود خون دل به دیدۀ
دوست
بطعنه دشمن تو خنده قاه قاه کند
زِ خلق طعن و ملامت کشیم و خوش باشیم
که کافریست کس از طعنه انتباه کند
بیا که جان به لب آمد زهجر، (ذهنی) را
در انتظار تو عمریست شب پگاه کند
ناز كم كن كه خريدار فراوان دارى
نمكى بيشتر از يوسف كنعان دارى
گرد نعلين تو خورشيد فراز فلك است
دولت و سلطنتى فوق سليمان دارى
صفت حاتم طائى چو شنيدم گفتم
تو دو صد حاتم طائى زِ غلامان دارى
من نگويم كه خدائى به خداوند قسم
قدرت ساختن صورت انسان دارى
خضر از جام تولاى تو بگرفته بقا
تو به ملكيت خود چشمهء حيوان دارى
پادشاهان جهان خاك رهت مى بوسند
تو چه هستى و كه هستى و چه عنوان دارى
تك سوار عرب اى پادشه عشق بيا
تا به كى شرح حديث غم هجران دارى
اى كه صد نوح تو را وقت خطر مى خوانند
چه غم از كشتىِ افتاده به طوفان دارى
تو بزن پوزهء حكام ستم را برخاك
آنچه در چنته على داشت تو هم آن دارى
نمك و نان تو خورديم و خيانت كرديم
تو به پهناى جهان سفرهء احسان دارى
در مسلمانى ما غير ريا نيست كه نيست
گله از صد دله ياران مسلمان دارى
مهديا كل طبيبان به تو دارند نياز
تو به هر نوع مرضى نسخهء درمان دارى
ما ندانيم كجائى به كدامين شهرى
كى بگو وعده تو با شاه خراسان دارى
غزل سيد (خوشزاد) تو را مى خواند
مطمئن باش كه مرغان غزل خوان داری
انتظاران که بُود منتظر دیدارش
وصل چون نیست، قناعت شده بر آثارش
کی فِتَد بر دل ما، پرتوی از رُخسارش
فکر بلبل همه آنست شود گل یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
آن نه عذر است که بی واهمه وامق بکشد
آن نه معشوق بُوَد، عاشق صادق بکشد
آن نه مُفتی است که افکار خلایق بکشد
دل ربائی همه آن نیست که عاشق بکشد
خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش
این مُسلّم که صدف مینشود هر دل لعل
خونِ دل وحشتِ صیّاد کند در دل لعل
هیچ کافی نتواند که کند زر دلِ لعل
جای آنست که خون موج زند بر دل لعل
زین تغابن که خزف میشکند بازارش
صبح آورد صبا نکهتی از عرش فرود
شاخها سر بنهادند چو گل ها به سجود
آفرینش همگی نغمهء توحید سرود
بلبل از فیض گل آموخت سخن، ورنه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
هر قدم در رهِ عشق است خطا و خطری
مرغِ زیرک به هوایش نزند بال و پری
عاقل آن نیست که بی خِضر کند رَهسپری
ای که از کوچهء معشوقهء ما می گذری
با خبر باش که سر میشکند دیوارش
آن دلارام که پیوسته دلم در رَهِ اوست
یوسفی هست دلِ اَهل جَهان در چَهِ اوست
اوست مستور، ولی اهلِ ولا آگهِ اوست
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
گر بیاید، کند از بندِ غم آزاد ای دل
خسته دل ها شود از مقدمِ او شاد ای دل
هر چه ویرانه ببینی، کُند آباد ای دل
صحبتِ عافیت گر چه خوش افتاد ای دل
جانب عشق عزیز است فرو مگذارش
بی پناهان همه یابند از او اَمن و پناه
در جهان بر همهء ظلم و ستم بَندد راه
دلِ ویران شده معمور نماید به نگاه
صوفی سر خوش از این است که کَج کرده کلاه
به دو جام دگر آشفته بود دستارش
آهِ مظلوم که از غم، به فلک بر شده بود
دامنِ اهل دل از اشکِ بصر تر شده بود
ظلم با عدل در این مُلک برابر شده بود
دل (حافظ) که به دیدار تو خو گر شده بود
ناز پرورد وصال است مجو آزارش
ای همای حرم عرشِ الهی، مهدی
راًفتی بر منِ وامانده به راهی، مهدی
گر دلم را بنوازی به نگاهی، مهدی
بر رُخم جلوه کند طلعتِ ماهی، مهدی
روزِ روشن، شب (خوندل) شود از انوارش
تضمین از غزل حافظ
بیا که کار دل عاشقان تو زاریست
بیا که نشتر هجرت به جان ما کاریست
بیا که بی تو جهان مملُو از بلا گردید
بیا که روز جهان روزگار غمباریست
بیا که منهج آئین پر از جهودانست
بیا که رسم و سنن بر طریق کفّاریست
بیا که خانهء دل تار و مار ظُلّام است
بیا که اهل بغی' در پی دل آزاریست
بیا که شیر خدا خواهد این صفوف شغال
بیا که صارم تو ذوالفقار کرّاریست
بیا که جبر زمان اختیار ما بگرفت
بیا که وقت سرافشانی است و جبّاریست
بیا که منتقمان خون اهل دل خواهند
بیا که مرحلهء انتقام مختاریست
بیا که لیلهء ظلمانی است و طوفانی
بیا که صاعقهء خنجر تو رگباریست
بیا که مسند یزدان نه جای شیطان است
بیا که تخت و (نگین) بی تو از شهش عاریست