خورشید به خون نشستهام، آه! رسید
آهِ منِ دلشکسته تا ماه رسید
ای عمّه! کمک کن که ز جا برخیزم
انگار مسافر من از راه رسید!
- سه شنبه
- 18
- تیر
- 1398
- ساعت
- 16:36
- نوشته شده توسط
- TzwSVsOw
خورشید به خون نشستهام، آه! رسید
آهِ منِ دلشکسته تا ماه رسید
ای عمّه! کمک کن که ز جا برخیزم
انگار مسافر من از راه رسید!
با اینکه غمی بزرگ بر دوش من است
او نیست ولی صداش در گوش من است
ای هقهق بیامان کمی بند بیا
حالا که سر پدر در آغوش من است
دیگه روشن شده چشمای من با دلِ ریشم
آخه بابای خوبم عمه جون اومده پیشم
عمه برگو چرالبهای زیبای بابام پرخونه امشب
عمه این دل زغم ودردو رنجِ بیکسی (می خونه امشب) ۲
(مَنِ الَّذی اَیتَمَنی) ۴
صورت دخترت ازاین مصیبت زردِ زرده
شبای این خرابه، ای باباجون خیلی سرده
بابا امشب چرا دست و پاهای کوچیکم داره می لرزه
بابا بوسه از لبای پُر ازخونت (به این دنیا می ارزه) ۲
(مَنِ الَّذی اَیتَمَنی) ۴
پایم، سرم، تمام تنم درد می کند
من را لگد زدند، کمرم درد می کند
زیر کتک همینکه بگفتم پدر پدر
سیلی زدند مرا، دهنم درد می کند
از بس که زجر موی مرا هرطرف کشید
مویی نمانده، کل سرم درد می کند
رنگ بنفشه گشته تمامی پیکرم
از ضرب کعب نی بدنم درد می کند
آنقدر ناله کرده ام اندر فراق تو
کز سوز آه من، جگرم درد می کند
با نیزه میزدند، به پهلوی ما پدر
وقت نفس زدن، نفسم درد می کند
از خواب ناز با لگدی گشته ام به پا
از آن لگد پدر، شکمم درد می کند
(لطفا در صورت ادا نشدن حق مطلب و یا در مجالس عادی خوانده نشود)
امشب به شام شام مرا آفتاب برد
کوه غمی که سینه من داشت آب برد
به به ببین که آمده اینجا به دیدنم!
با سر رسیده سر بگذارد به دامنم
خوش آمدی عزیز دل غم کشیده ام
پایت کجاست تا بگذاری به دیده ام؟!
گریه به روز و حال سیاهم نکن پدر
آشفته ام عجیب! نگاهم نکن پدر
آرام باش حال مرا بدترش نکن
هرچه شنیده ای ز کسی باورش نکن
بعد از تو روزگار من و عمه خوب بود
یادت که هست دمدمه های غروب بود؟!
سجاده ی نماز من اصلا لگد نشد
مردی بزور از وسط خیمه رد نشد
پوشیه های اهل حرم را کسی نبرد
چادر نماز قیمتیم را کسی نبرد
اصلا که گفته زجر مرا زجر داده است؟
باور نکن!که حرف بقیه زیاده است
زجر آنقدر هوای مرا بین دشت داشت
آ
هزار کوه بلا را به شانه ام بردم
ز دوری تو پدر همچو لاله پژمردم
قدم خمیده شده مثل مادرت زهرا
به مثل مادرت از داغ و غصه افسردم
نماند دختر تو پشت در ولی بابا
خدا گواست که در زیر دست و پا مردم
فقط نه تشنگی کربلا مرا آزرد
گرسنه بودم و؛سیر از همه کتک خوردم
*****
شائق
اللهم عجل لولیک الفرج
ای پدرخوش آمدی بـه گـوشۀ ویرانه
توشدی شمع من و من شده ام پروانه
ای امید جان من بابا توشدی مهمان من بابا
یاب المظلوم یااب العطشان (2)
ازچه غرق خون شدی مگرچه دیده ای پدر
من نفس بـریـده و توسربـریـده ای پدر
جان به قربان سرت بابا کی بریده حنجرت بابا
یاب المظلوم یااب العطشان (2)
گرجه زخمی وکبود ازاثـرجفـاشـدم
من سفیر کوچک قیـام کـربلاشـدم
من سفیر مکتبم بابا من حسینی مذهبم بابا
یاب المظلوم یااب العطشان (2)
شده چون روی کبودم رخ لاله گون تو
بوسه می زنم به پیشانی غرق خون تو
گرچه درمرارتم بابا غرق درزیارتم بابا
یاب المظلوم یااب العطشان (2)
ای فـدای همـۀ سـوزتووتـاب تبت
اثرچوب ستم مانـده چـرا روی لبت
انگار روح فاطمه در او دمیده بود
آیینه ای که دیده عالم ندیده بود
هنگام خواب در بغل عمه زینبش
دختر نگو بگو ملکی آرمیده بود
از هر طرف پدر به تماشاش می نشست
از بس که اوبه حضرت زهرا کشیده بود
یادش به خیر آن شب جشن سه سالگیش
با با دو گوشواره زیبا خریده بود
یادش به خیر روز تولد برای او
زینب براش چادر مشکی بریده بود
چادر به سر که کرد دل خانواده رفت
گویا که مهر درشب تیره دمیده بود
آوردسینه ریز قشنگی عمو براش
خوشبخت تر ز او به خدا کس ندیده بود
بعد از پدر به سینه او غم سپرده شد
افسوس هر چه داشت به تاراج برده شد
حالا به روی خاک خرابه فتاد ه است
طفلی که بیش از همه زخمی جاده است
حالا نه گو
پیکرش را کشید یک نامرد
سر او را گرفت دستی سرد
حس غیرت اجین شده با درد
خواهرش داد میزند برگرد
حکم او داده شد , برو زینب
شمر آماده شد , برو زینب
راه دشمن به خیمه ها وا شد
سر یک گوشواره دعوا شد
تا سه ساله غریب و تنها شد
رد دستی بصورتش جا شد
این چه رفتار با یتیمان است ؟
نزنش بی حیا , مسلمان است ...
لشکری که گرفت جانش را
پدرش را برادرانش را
لشکری که زد عمه جانش را
لکنت انداخته زبانش را ...
مثلا یک نفر از آن `زجر” است
علت لکنت زبان , زجر است
روی صورت چقدر اثر مانده
جای انگشتر پدر مانده
با همان دیدِ مختصر مانده
خیره چشمان او به سر مانده
سوخته از سر و کبود از تن ...
فکر کن دختر
روى ديوارِ خرابه نقش غربت مىكنم
ناخوشیها را عزيزم! با تو قسمت مىكنم
نه غذايى و نه آبى و نه حتى جاىِ خواب
اينچنين هستم ولى بابا قناعت مىكنم
بعدِ هر دُشنام از خولى و زجر و حرمله
مىنشينم گوشهاى با عمه صحبت مىكنم
دستِ دخترها كه در دستِ پدر ها مىشود
در خودم سر مىبَرم...با خويش خلوت مىكنم
دخترانِ شام با من بى وفايى مىكنند
هر چقدر هم كه به آنها من محبت مىكنم
از تو دلگيرم پدر...من را نديده رفته اى
لكنت من را ببخش بابا..جسارت مى كنم
شاعر :ارمان صائمی
بابا همینکه دخترکت بی پناه شد
بعد از هجوم اسیرِ غمِ یک سپاه شد
از قتلگاه، تا به خرابه مرا زدند
دور از نگاهِ تو همه جا قتلگاه شد
همراهِ راه !، نقشهی راهِ مرا ببین
از ردّ تازیانه تنم راه راه شد
حتی لباسِ پارهی من نیز خنده داشت
وقتی خرابه؛ خانهی فرزندِ شاه شد
میخواستی عروس شوم؛ پیرزن شدم
مویم سپید و رخت سپیدم سیاه شد
قدّم نمیرسید، ببوسم لب تو را
در حسرتت نصیبِ لبم ذکرِ آه شد
هر جا که چشمِ بدنظری در مسیر بود
گفتم عمو بیا که به رویم نگاه شد
زینب اگر نبود، مرا زجر کشته بود
بی تکیهگاه بود، ولی تکیهگاه شد
دستم شناخت، روی تو را؛ چشمِ تار نه
بر پیریام ببخش، اگر اشتباه شد
کاخِ
خوش آمدی، گله ای نیست، بهترم مثلا...
شبیه قبل نشستی برابرم، مثلا...
خیال میکنم اصلا مدینه ایم هنوز
بهشت چادر زهراست بسترم مثلا
دوباره مثل گذشته کشیده ای بابا
خودت به دست خودت شانه بر سرم مثلا
نسوخته ست، نه...امشب به پات می ریزم
خیال کن که همان نازدخترم مثلا...
بگو: فدای سرت، گوشواره گم شده است
بگو دوباره برای تو می خرم...مثلا
خیال میکنم انگشتر تو پیش عموست
تو هم خیال کن آنجاست زیورم مثلا
اگر شکسته ام و زخم خورده، چیزی نیست
خمیده قدّم و هم سنّ مادرم مثلا
خیال کن که رقیه زمین نخورده پدر
خیال کن که سر دوش اکبرم مثلا...
کبود نیست کمی خاکی است صورت من
نرفته دست کسی سوی معجرم مثلا
تا که دیدم سر تو رفت ز کف صبر و قرار
سر پر خون،به روی دامن من سر بگذار
من به دنبال تو با دست اگر می گردم
علت این است ز سیلی شده چشمانم تار
گر چه آسیب رسیده به سرم از سیلی
ولی اینبار نخورده ست سری بر دیوار
این به هم ریختن گیسوی تو کشت مرا
وای در دست حرامی سر تو گشت حصار
راستی!عمه به من گفت که خنجر را شمر
سخت بر حنجر خشکیده ی تو داد فشار
*********
شائق
اللهم عجل لولیک الفرج
واے اَز آن دَم ڪہ اَز سَرِ طفلی
دَستِ یڪ مَرد روسَرے بڪِشَد
واے اَز آن دَم ڪہ بَر سَرِ بابا
دُختَرے دَستِ مادَرے بڪِشَد...
.
تاول نشمرده
ناز من را که دلی افسرده دارم می خری.
روی گونه اشک دره دره دارم می خری.
دختری سر زنده بودم تا که بودی در برم.
در خیالم خاطراتی مرده دارم می خری.
معجری گلدار، از خون لخته ها در زیر آن.
خرمن یاسی، ولی پژمرده دارم می خری.
در پی مرکب دویدم روی بال خارها.
زخم های تاولی نشمرده دارم می خری.
گرچه زهرای سه ساله، هستم از سیلی پدر.
صورتی کبود و سال خورده دارم می خری.
پیکری بی جان شده از بوسه های کعب نی.
در خرابه بر اجل نسپرده دارم می خری.
من از غم هجران گله دارم،تو نداري
از شام كماكان گله دارم،تو نداري
موي سر من سوخته و شانه ندارم
از موي پريشان گله دارم،تو نداري
من منتظر آمدن مرگ نشستم
از سختي اين جان گله دارم،تو نداري
پايم شده پر آبله از دست بيابان
از خار مغيلان گله دارم،تو نداري
هي ميزند و مي كشدم وحشي نامرد
از زجر فراوان گله دارم،تو نداري
سر رفته پدر حوصله ام كنج خرابه
دلتنگم و هر آن گله دارم،تو نداري
از بوي غذا ضعف گرفته بدنم را
مهمانم و از نان گله دارم،تو نداري
لعنت به يزيد و به شراب و به يهودي
از هر سه بقرآن گله دارم،تو نداري...
گیسو به دست بر سر راهت نشسته ام
مانند زخم های لب تو شکسته ام
بابا عجب شده است که از نی درآمدی
بر دیدن خرابه نشین با سر آمدی
دیر آمدی بگو به کجا میهمان شدی؟
درگیر مجلس طبق و خیزران شدی؟
یا که طبق شبیه تو دلبر نداشته
یا نیزه دست از سر تو بر نداشته؟
ابروی زخم خورده رخت ناز کرده است
نیزه چقدر جا به سرت باز کرده است
بابا فدای چشم تو این زخم های من
یک کم بخند زندگی من برای من
اصلاً فدای چشم تو،چشمم کبود نیست
این بوی روی چادر من بوی دود نیست
بر گوش من چه غصه اگر گوشواره نیست
تو فکر کن که پیرهنم پاره پاره نیست
بابا ببخش صورت من گرد وخاکی است
این ردً پنجه نیست که...هر چند حاکی است
دست
خوب شد آمدی و فهمیدم
سرِ در خون خضاب یعنی چه
خیزران را که خوب حس کردم
آه بابا شراب یعنی چه؟
خواهرم بعد مجلس آن روز
گوشه ای بهت کرده می لرزد
من نفهمیده ام چرا اینقدر
او از اسم کنیز می ترسد
قاریِ نیزه ها ،مسافر من
زیر چشمت ردِ کبودی چیست؟
راستی ای سلاله ی حیدر
قصه ی خیبر و یهودی چیست؟
یادگاریِ آن شبِ صحرا
استخوان درد و این کبودی هاست
ولی این زخم تاول دستم
اثر کوچه ی یهودی هاست
حرکت دست هام علتش این است
تار گردیده چشم کم سویم
گیسوی من که خوب یادت هست
نیست حالا ولی نمی گویم...
ازدحام و شلوغیِ بازار
ملأ عام و رقص و خوشحالی
دور تا دورم از غریبه پر
حیف جای عمویمان خالی
پرِ خاک
ای سر خون آلود می بویمت امشب
با اشک چشم خود می شویمت امشب
بابا چه شبهایی گرسنه خوابیدم
گرسنه خوابیدم خواب تو رو دیدم
بابا حسین جانم بابا حسین جانم
خواب می دیدم بابا سرت به طشت زر
یکی با چوب می زد به صورتت یکسر
اومدی و حالا تعبیر شده خوابم
لب کبود تو کرده مرا آبم
بابا حسین جانم بابا حسین جانم
دختر تو چشماش به سمت تو دوخته ست
ببین که مثل تو منم موهام سوخته ست
بابا تو اون مجلس طفل تو جون می داد
وقتی که نامحرم منو نشون می داد
بابا حسین جانم بابا حسین جانم
*******
شائق
اللهم عجل لولیک الفرج
بابا شکست حُرمتِ من، در سه سالگی
از حَد گذشت غُربتِ من، در سه سالگی
.
پیریِ من برای همه آشکار شد
دیدی خَمید قامتِ من در سه سالگی؟
.
در شام، دخترت به تمسخُر گرفته شد
ای وای از خجالتِ من در سه سالگی
.
دستانِ زَجر بود بزرگ و... عَجیب نیست
تغییرِ طَرحِ صورتِ من در سه سالگی
.
گیسو که سوخت، شانه به دردی نمی خورَد
شُد شانه ی تو حسرتِ من در سه سالگی
.
تو چوب خوردی و به لبم مُشت می زدم
دارد دلیل، لُکنتِ من در سه سالگی
.
گیرم که گوشواره خَریدی، چه فایده!
شد پاره جای زینتِ من، در سه سالگی
.
این تِکّه مَعجَری که هنوز است بر سرم
باشد گواهِ عِصمتِ من در سه سالگی
.
کاخِ یزید را به سَرَش می کُنم خراب
این است
سَرَت به دامَنِ این شاهزاده افتاده
به دَستِ پیرِ خَرابات، باده افتاده
.
کُنون که نوبَتِ من شُد پدَر، دو دَستانم
کنارِ راسِ تو بی استفاده افتاده
.
بیا سُوال مَکُن گوشواره ام چه شده
خیال کن که شَبی بِینِ جاده افتاده
.
بِگو تَرَک تَرَکِ زَخمِ صورَتَت از چیست؟
مَگو به من که کَمی خَطِّ ساده افتاده!
.
زِ چرخ شِکوِه کُنم... چون به سارِبان گُفتم:
که زیرِ پای سَواره پیاده افتاده...
.
جَواب داد: که ساکِت شو خارِجی! به رُخَم...
...ببین که نَقشِ دو دَستِ گُشاده افتاده
.
شَبیهِ مادَرَت اَوَّل شَهیده ام بابا؟
گَمان کُنَم به دِلِ خانواده افتاده...
.
خواهم امشب همچو عمه راز دل افشا کنم
کاف و هاء و یاء و عین و صاد را معنا کنم
کاف من کرب و بلا و کربلایم شهر شام
نیمه شب ویرانه را چون عصر عاشورا کنم
آنقدر گیسو پریشان می کنم تا عاقبت
خون پامال تو ای خون خدا احیاء کنم
گر چهل سال است اینجا سبِّ جدم می کنند
یک شبِ با ناله ام این قوم را رسوا کنم
من چو مادر، احتجاجم احتجاج گریه است
من در این ره اقتدا بر مادرم زهرا کنم
هاء من از هیئت خلقت حکایت می کند
وای بر آنکس که از او کج نگاهم را کنم
یک زنا زاده بریده گر سرت بابا حسین
یاء تفسیرم سخن از حضرت یحیی کنم
چون که دیدم نیست تفسیری به عین غیر از عطش
نذر کردم تشنه لب جانم به تو اهدا کنم
در
بند۱
صورت آسمون درهمه
بزم ابرای پر ماتمه
توی قلبم یه دنیا غمه
بابا ...ببین سرم چی اومده
دست و پاهام چقد تاول زده (۲)
بی حیایی حرف بد زد
من رو خولی با لگد زد
واغریبا ..... واغریبا
بند۲
بابایی جون، ببین دخترت
جون میده پای زخم سرت
تا بیاد زیرِ بال و پرت
بابا...یه مرد بی حیا و مست
باحرفِ بد دل منو شکست (۲)
وقتی دختر...بی پناهه
زنده موندن اشتباهه
واغریبا ..... واغریبا ۳
#بند3
چِشمَم از این سفر ترسیده
مثلِ ابر بهار باریده
بس که تو این سفر بد دیده
ای وای...مَن الذی اَیْتَمَنی؟
ای وای... چرا آخه بی کفنی
قد کمون و دلشکسته
جون می دم با حالِ خسته
واغریبا ..... واغریبا
ای آسمانیان پدرم را ندیده اید
سردار عشق،تاج سرم را ندیده اید؟
آه ای ستاره های شب تار غربتم
خورشید روشن سحرم را ندیده اید؟
دردشت های بی کسی وکوره راه غم
نور امید وراهبرم را ندیده اید؟
گفتند با سرآمده دنبال دخترش
درراه شام ، همسفرم را ندیده اید؟
دل بسته ام به وصل رخش،ساکنان عرش
جان زجان عزیزترم را ندیده اید؟
بال وپرم کبود شده ازستم ، شما
مرهم گذار زخم پرم را ندیده اید؟
وقتی زروی ناقه فتادم، میان دشت
خونابه هایی ازجگرم را ندیده اید؟
ازبس دویده ام به روی خارهای راه
از پا فتاده ام ،پدرم را ندیده اید؟
جزنیمه جان نمانده که تقدیم اوکنم
صاحبدل نکو سیرم را ندیده اید؟
فردا بگو رقیه به محشر «وفای
بی تو بابا رَمقِ بال و پَرم را بردند
شادی زندگی مختصرم را بردند
تا که خاموش شوم رأس تو را آوردند
سود کردم تو رسیدی ضررم را بردند
عوض اینکه بخوانند برایم قصّه
بسکه فریاد کشیدند سَرَم را بردند
بی تو هر صبح لگد بود که بیدارم کرد
خوشیِ اوّل صبح و سحرم را بردند
تار صوتی من از ناله زدن بسته شده
غصّه ها جوهر و نای جگرم را بردند
پای پُر آبله نگذاشت به نیزه برسم
قدرت آمدنِ تا گُذرم را بردند
نوک انگشت شناساند به من روی تو را
مُشت ها سوی دو چشمان تَرم را بردند
ساعد دست نحیفم وسط کوچه شکست
سنگ ها رنگ سفید سِپَرم را بردند
گَردنم بسکه چپ و راست شده با سیلی
حالت خیره شدن از نظرم را بردند
مانده مویم
مِنَت ویرانهاش را خِیلِ مُژگان میکِشند
گنجها را غالبا شاهان به ویران میکِشند
زحمتِ زائرِ نوازیهایِ او را از قدیم
جبرئیل و آدم و نوح و سلیمان میکِشند
او شبیهِ زینب و فرمان پذیرش عالم است
بارِ او را آسمانیها به قرآن میکِشند
در خرابه ماند اما کاخ را ویرانه کرد
اَمرِ او را آفتاب و باد و طوفان میکِشند
گریه را از فاطمه آموخت تا زهرا شود
از دو چشمانش خجالت اَبر و باران میکِشند
آنکه دختر دارد این را زودتر حس میکند
دختران نازِ پدر را با پدرجان میکِشند
پایِ او عادت ندارد بر زمین باشد اگر
عمهها جایِ عمو او را به دامان میکِشند
موقعِ خوابش فرشتههای غمگینی فقط
بالِشان را را رویِ تاولها
میشکنه سکوت شب رو
ناله ای ک تمومی نداره
آسمون دلش گرفته
کیه که این دل شب بیداره
اروم اروم رسیدم
پشت دیوارهایی از خرابه
دیدم روخاک نشسته
دختری سه ساله ک بیتابه
وای،چی میبینم،خدای من(۲)چرا قامتش خمه
چه دردایی،دیده مگه(۲)آخه سنش هم کمه
روضه خونه،کنار تشت رأس بابا
میگه بابا،نبودی گم شدم بین صحرا
وای،رقیه جان ،رقیه جانم
بابا بابا میبینی
که گرفته لکنت این زبونم
میسوزه همه وجودم
زخمیه سیلی و تازیونم
حتما دیدی رو نیزه
زجر هایی ک زجر(ل)به دخترت داد
اون شب بابا نبودی
دخترت از روی ناقه افتاد
وای،بابا جونم،چی اومده(۲)سرت جون من فدات
بگو به من،که کی زده(۲)باچوب روی این لبات
بابا حسین،میبینی تو چشام
چندین شبه که/ خیلی پریشونه
مویی که میشد/ با دست تو شونه
حق داره دلم/ میگیره بهونه
تا آتیش/ افتاد تو حرم
سایت که/ کم شد از سرم
خاکستر/ شد بال و پرم
بابایی واویلا حسین
درد و غم تو/ میده منو آزار
پای سر تو/ هرشب میزنم زار
انگشترتو/دیدم توی بازار
ای وای از/ روز آخر تو
شمر اومد/ بالای سر تو
من مردم/ پیش خواهر تو
بابایی واویلا حسین
هفت روز است بی تو گریانم
هفت روز است که پریشانم
هفت روز است که پدر جانم
بی تو آواره بیابانم
خوب شد رفتی و ندیدی که
دخترت بین کوچه ها گم بود
خوب شد رفتی و ندیدی که
عمه این هفته بین مردم بود
هفته نه هفت سال بی پدری
هفته نه هفت سال خونجگری
هفته ای که هزار سال گذشت
بین بازار ها به دربه دری
هفت شب بوسه ام ندادی تو
تن به سم ستور دادی تو
ای سر غرق خون لب پر خون
چقدر از سرم زیادی تو
ببار بارون
لااقل تو همدردی کن با دلامون
میبینی چی اومد سر خیمه هامون
بیا سایه بنداز سر عمه هامون
ببار بارون
کجا موندی
خودت رو تو کاش کربلا میرسوندی
دل مادر چشم به راهو سوزوندی
چرا داغ چشمای خیسو نخوندی
کجا موندی
نگفتی سه سالم
نگفتی که تنهامو بابا ندارم
دارم میرم اما
شده زخمای رو تنم یادگارم
چه سخته اسارت
چه جوری بابا رو تو صحرا بذارم
نگفتی که تنهاست
تنش رو زمین و سرش روی نی هاست
نفهمیدی بارون
چه سخته که جسمش زیر دست و پاهاست
بابای رقیست
تنی که روی خاکای داغ صحراست
خداحافظیه منه و این
دلی که واسه بابا بیتابه
دلم تنگه لالاییه باباست
سه ساله بی بابا نمیخوابه
خداحافظی سخته بابایی
واسه دخترا س