دوبیتی ورود کاروان به شام
در آن بازار غم، ماتم گرفتم
مدد از حضرت خاتم گرفتم
سرت وقتی ز روی نیزه افتاد
دو چشم دخترت محکم گرفتم
- سه شنبه
- 8
- آبان
- 1397
- ساعت
- 01:23
- نوشته شده توسط
- حسن فطرس
دوبیتی ورود کاروان به شام
در آن بازار غم، ماتم گرفتم
مدد از حضرت خاتم گرفتم
سرت وقتی ز روی نیزه افتاد
دو چشم دخترت محکم گرفتم
غزل ورود کاروان به شام
بسوزاني تن و جانم اسيري
خزان كردي گلستانم اسيري
چرا دشنام ميريزي به رويم
اگر من بر تو مهمانم اسيري
در اين بازار محرم را نيابم
زنی در بین مردانم اسيري
چنان زخمی به دل دارم از اين شهر
كه گلگون شد تن و جانم اسيري
به رخسارم اگر خاكسترت ريخت
حجابم گشته ميدانم اسيري
هم از سنگت بسوزم هم ز آتش
كه افكندي به دامانم اسيري
سپر سازم خودم را تا نتازي
به جسم طفل نالانم اسيري
بزن من را هزاران بار اما
مزن قاري قرآنم اسيري
سبک ۳ ـ ذکر / واحد سنگین ـ آل حیدر
آلِ حيدر نگرانند
همگي گريه كنانند
پای دروازه ی ساعات
ساکنِ شامِ بلايند
زينبا يك تنه با غصه و غم ميجنگد
طفلي افتاده ز ناقه قدمش ميلنگد
چه كند اين دلِ زينب
جان او آمده بر لب
یا حسین جان یا حسین جان(۴)
روي ني رأس بريده
اشک خون گوشه ی دیده
سختی راه و پیاده
رنگ هر غنچه پريده
يكي از جمعِ عدو خنده كنان ميخواند
تازيانه بخورد هر كه عقب ميماند
وای از این غصه و ناله
گم شده طفل سه ساله
یا حسین جان یا حسین جان(۴)
خاطرات کربلایی زنده بر آل عبا شد
کاروانی از مصیبت وارد شام بلا شد
بر عدو دنیا به کام است
روز عید اهل شام است
آه و واویلا،واویلا
جملگی پوشیده بودند جامهٔ نو مردم شام
شد پذیرایی زِ عترت طعنه و سنگِ لب بام
کوه درد و غم واویلا
چشمِ نامَحرم واویلا
آه و واویلا، واویلا
جلوه رَقّاصه ها در کوی و برزن جلوه گر بود
زینب کبری زِ ماتم پای نیزه نوحه گر بود
غصّه تازه گشته آغاز
با شروع رقص و آواز
آه و واویلا، واویلا
سُست شد از نطق زینب پایه های کاخ اعدا
خطبه خواند و دشمنش شد تا اَبد رُسوای رُسوا
راس ثارُالَّه چنین گفت
شیر زن را آفرین گفت
آه و واویلا، واویلا
مرثیه غربتی شد شررِ جان و دل
به منزلِ پُر غمِ قَصرِ بَني مُقاتِل
جا ماند از قافله دختری
ناله زد از غمش مادری
واویلا آه و واویلتا...
خصم علی در میان خیمه دور شراب
آل علی خسته زیر تابشِ آفتاب
با اشکِ جاری از هر دو عین
میزند ناله بنتُ الحسین
بسکه پدر بدویدم عقب قافله
پای من از سختیِ رَه شده پر آبله
دل آهِ بی بهانه کشد
نازم را تازیانه کشد
سِزَد که خون بگرید چشم زمین و زمان
از وضع آلِ طاها در منزلِ عسقلان
واویلتا واویلا...
مردم همه خوشحال و در شادی و هِلهِله
ولی اولاد زهرا در میانِ سِلسِله
واویلتا واویلا...
رقاصه ها بر گِردِ اُسَرا صف میزدند
گریه ها را میدیدند با خنده کف میزند
واویلتا واویلا...
قافله ای که محزون بوده قلبِ زارِشان
جز زُرَیرِ خُزاعي کسی نشد یارشان
واویلتا واویلا...
سوزِ آه جبرائیل پیچد در همه افلاک
ناموس خداوند و کُلّی چشمانِ ناپاک
واویلتا واویلا...
آل علی به منزل بَعلَبَک
خورده به زخمِ قلب هاشان نمک
مرثیه خوانِشان تمامِ فَلَک
زد ناله زهرا،آه و واویلا...
نداشت ظلم و جورِشان خاتمه
زِ شهر آمدند بیرون همه
در پِیِ آزارِ بني فاطمه
زد ناله زهرا،آه و واویلا...
غربتِ سختِ کاروان وایِ من
جَشن و سُرورِ مردمان وای من
خنده به اشکِ کودکان وایِ من
زد ناله زهرا،آه و واویلا...
هَمنفسِ تمامیِ عالَمِین
گویم به اشکِ جاری از هر دو عین
جانم فدای خوله بِنتُ الحسین
قُرَّةُ العَینِ عمّه و بابا
آرامِ جانِ علی و زهرا
گریم برایش،جانم فدایش...
برای اعتلای دینِ خدا
به راه پر غصه شامِ بلا
از عطش و گرسنگی شد فدا
شهیده گشت و نورُ الهُدی شد
زائرِ رویِ خونِ خدا شد
گریم برایش،جانم فدایش...
شور عجیبی در عالمین است
به دیر راهب سر حسین است
پرپر از کینه گشته آلاله
مادرش زهرا میزند ناله
آه و واویلا آه و واویلا...
راهب،به سوی مقتل دَویدند
تشنه حسینم را سر بریدند
نوحه میخوانم با دلی غمگین
رفته بر نیزه این سرِ خونین
آه و واویلا آه و واویلا...
راهب،خداوند دهد جَزایت
تابَد به قلبَت نورِ هدایت
هر کجا این سر دَم زد از محبوب
پاسخش داده شد به سنگ و چوب
آه و واویلا آه و واویلا...
حَلَب گرفته بوی مدینه
شد زنده داغِ بازو و سینه
محسنی شد از آل پیغمبر
کُشته و گویم با دو چشمِ تر
آه و واویلا آه و واویلا...
قلبی حزین و دیگر نگویم
سِقطِ جَنین ودیگر نگویم
گشته پژمرده غنچه لاله
مادرش زهرا میزند ناله
آه و واویلا آه و واویلا...
یا رب به حَقّ محسن نگاهی
تا که نَمانیم در رو سیاهی
بنده کویت میشود خوشنام
نَسلِمان را کُن خادِمِ اسلام
رَبّي یا الله رَبّي یا الله...
ما،می رَویم به شامِ غمها
در تو شد بر ما سِتَم ها
هلهله در مَلَأِ عام
آتش و خاکستر از بام
ما و شَکیبایی،دشمن و رُسوایی
نبود امّا این،رَسم پذیرایی
کوفه خداحافظ...
ای،شهر غم در تو چه ها شد
در تو بر عترت جفا شد
وای از خندهٔ اغیار
ازدحامِ سرِ بازار
در ظلمتِ خاکت،گشتیم زندانی
شد رزق آلُ الله،رنج و پریشانی
کوفه خداحافظ...
دور،باد از همه محبّین
خِصلت و مَرام کوفه
تا قیامت هست بر جا
ذلّتِ مُدام کوفه
پای ولی هستیم،در راه خوش عَهدی
هستیِ ما باشد،فداییِ مَهدی
یا مَهدی یا مَهدی...
در جای جای عالم پیچیده ذکر الشام
ماه است ماه ماتم هرجا کنید اعلام
.
#ماه_صفر سفر را از خویش واگذارید
طالع پُر است از غم نحس است بسکه ایام
.
ماه بلای طاهاست این ابتلای زهراست
بشکسته حرمت دین بسته است دست ایتام
.
دلهای خسته بنگر سرها شکسته بنگر
مهمان نوازی شام سنگ است وقت اکرام
.
حرمت شکن یهود است این قوم از جهود است
باغ جنان کبود است ای دل مگیر آرام
.
زخم زبان چه سخت است شامی چه تیره بخت است
آل علی کجا و هر ناسزا و دشنام
.
چشم حرامزاده سوی حرم فتاده
شد آستینِ پاره اینک حجاب آلام
.
این چشم های گریان این سینه های بریان
ای ناقه های عریان هستند آل اسلام
.
گاهی به کنج زندان گاهی به بزم عدوان
مأوای آ
ای فخر کائنات! گذر کن دمی به شام
ما را اسیر بین، تو ایا سیّد انام!
.
دانند شامیان ز جفا، خون ما حلال
بگذر به ما که گشته به ما زندگی، حرام
.
دردم نه یک، نه صد، نه هزار است، این سفر
زین درد بیشمار، برت بشمرم کدام؟
.
در بزم عام، ز اهل و عیال تو، این گروه
آن یک کنیز خواهد و آن دیگری غلام
.
اولاد خود ز کینهی اعدا، دو دسته بین
جمعی، شهید کوفه و برخی، اسیر شام
.
اطفال ما گرسنه، شب و روز، تشنهلب
یک شب کسی نداد به ایشان به شام، شام
.
رأس حسین و دُرد شراب، این چه حالت است؟
نه دهر دون، سر آمد و نه عمر ما، تمام
.
لعل حسین و چوب جفا، زین ستم به ما
نه پای استقامت و نه دست انتقام
.
طعن سنان و جور یزید و
چشم تو سمت من دل من گير نيزه هاست
اين سينه پاره پاره شمشير نيزه هاست
عشقت مرا به كوچه و بازار مي كشد
زينب اسير رشته زنجير نيزه هاست
سر خي معجر من و پيشانيت حسين
اثبات آيه آيه تفسير نيزه هاست
اي لاله اي كه خون چكد از ساقه ات هنوز
اين زخم هاي وا شده تقصير نيزه هاست
قرآن مخوان دوباره كه يكبار ديده ام
آن سنگ ها كه بابت تقدير نيزه هاست
قرآن مخوان كه پيرزني روي بام ها
در انتظار پاسخ تكبير نيزه هاست
اين گيسوان پخش شده بين كوچه ها
از ردپاي رأس تو در زير نيزه هاست
حالا به اين بهانه نگاهش به سوي ماست
نامحرمي كه چشم و دلش سير نيزه هاست
در بين راه نيزه تو ايستاده بود
جا ماندن كه باعث تأخير نيزه ها
◾ورود اسرا به شهر شام
◾زبانحال امام سجاد(ع)
پای هر نیزه گریهها کردم
یاد بابای سر جدا کردم
به سنان راس اکبرم دیدم
روی ناقه خدا خدا کردم
سر سقا کجا و این نیزه
غم زهرا کجا و این نیزه
دختری داد زد عمهجان بابا
زخم پاها کجا و این نیزه
دل زینب شدهکباب ای وای
سر ششماههی رباب ای وای
پیش چشمان مادرش دیدم
بسته بر نی شد آفتاب ای وای
بین شام حرمتم شکسته شده
دستهایم ز پشت بسته شده
بین راهم نماز و نافلهام
پشت ناقه ز کین نشسته شده
وارث کربلای خونینم
اصل و فرع تمامی دینم
گریه گشته سلاح من در شام
نص قرآن و طور سینیم
پلک چشمم ز اشکوخون سوزد
بهر سرهای واژگون سوزد
سالها هست دیدهگریانم
بهر چشمان لالهگ
شامی بی حیا به دل شرر می زند
تازیانه به طفل خون جگر می زند
بین بازار شام پر ز چشم حرام
وامصیبت
پای سرهای روی نیزه شد هلهله
سر اصغر بوَد روبروی حرمله
شد ز حال رباب دل عالم کباب
وامصیبت
شامیان هر کجا این سر اطهر رسید
همره این سر بریده مادر رسید
مادرش فاطمه دارد این زمزمه
وامصیبت
*****
شائق
اللهم عجل لولیک الفرج
کوفه که شهر علی بود چنان کرد به من!
وای از شام که بغض پدرم را دارند..
سرهرکوچه معطل شده ام،خسته شدم!
چشمشان کور! همه قصد تماشا دارند!
سر بازار که رفتیم سرم داد زدند...
ای ابالفضل بیا! نیت دعوا دارند!
جگرم سوخت زمانیکه رقیه میگفت
عمه جان!اینهمه دختر همه بابا دارند
دخترانی که پس پرده عصمت بودند..
بعد تو در وسط مجلس می جا دارند!
دید با چشم خود چهل منزل، اشکِ پنهانِ چشم زینب(س) را
کاروانی که با خودش می برد، تشنگی را و خشکیِ لب را
دست و پاها اسیر سلسله بود، شمرِ ملعون امیرِ قافله بود
یک علی(ع) مانده بود غرق غضب! چه کند غیرتِ لبالب را؟!
بچّه ها خسته، پابرهنه، نحیف! زخم شد دستهای کوچکشان
بسکه بر خارها زمین خوردند، گریه کردند تا سحر شب را
روی هر نیزه یک سرِ مظلوم، قاتل جانِ کاروان می شد
تا که با خود تکان تکان میداد، باد موهای نامرتّب را
ناقه ها در کمالِ عریانی، بی کجاوه بدون محمل بود
ساربان ها مقابل نیزه، آب دادند هر چه مرکب را
خسته از راه آمدند امّا، دورشان ازدحام و هلهله بود
همۂ شهر را خبر کردند، تا تماشا کنند زینب(
مرحوم سید رضا حسینی سعدی زمان
تضمین از غزل
.
نو عروس اندر سنان دید عارض داماد را
بست بر رخ چشمۀ خون دل ناشاد را
گفت بر باد صبا این نغمۀ آزاد را
ای صبا از من بگو فرهاد بی بنیاد را
در میان عشق بازان تخم ننگی کاشتی
.
.
.
خون بجای آب میپاشم ز دیده روز و شب
تا غبار آلود از یارم نباشد لعل لب
سینه ام کوه است و ناخن تیشه از فرط تعب
بیستون را بهر شیرین می بکندی العجب
تیشۀ آهن چه میکردی تو مژگان داشتی
باز، اسم کوفه آمد در میان و نامِ شام
آه آه از صبحِ کوفه! وای وای از شامِ شام!
.
روز اندر پیش چشمم، تیرهتر آید ز شب
بشنَود گوشم اگر از خلق دوران، نامِ شام
.
ابتلای کربلا و ماجرای کوفه را
محو کرد از لوح هستی، محنت و آلامِ شام
.
بیحیایی بین که با یکدیگر از قتل حسین
مینمایندی مبارک باد، خاص و عامِ شام
.
آن یکی نان از تصدّق داد، آن خرما؛ ببین
اهلبیت مصطفی را این بُوَد اکرامِ شام
.
آه از آن ساعت! که زینب بر سر بازار دید
میزنندش سنگ بر سر، از در و از بامِ شام
.
چون نسوزم ز آتش این غم؟ که از کین ریختند
آتش اندر فرق عابد، خلق خونآشامِ شام
.
«جودیا»! شام است زآن رو تیره تا صبح ابد
کآمد اندر دهر
شد عنان گیر دلم قصۀ ویرانه شام
وانچه با آل علی گشت بکاشانۀ شام
از ازل کاش نمیگشت بنا خانۀ شام
که بلا موج زنان گشت ز پیمانۀ شام
هر زمان یاد ز دروازۀ ساعات کنم
بخرابی سخن از پیر خرابات کنم
.
.
.
بهر دیدار اسیران حبش خیل تتار
آمد از شام تماشائی هشتاد هزار
همه آکنده دل از کین رسول مختار
همه را بغض نبی کین علی آمده کار
همه مزمار و نی و چنگ و دف و تار زدند
کوس شادیّ برِ کوچه و بازار زدند
.
.
.
سر بی پیکر شاه شهدا زیور نی
ز جلو آن سر و هیجده سر ببریده ز پی
محمل پرده گیان آمده اندر پی وی
چه بنات النعش افتاده دنبال جدی
بسته سر سلسله قوم چه در سلسله بود
از بلا سلسله بر گردن آن سلسله بود
.
.
.
سرخ مو شاه
جمعی که خلق شد دو جهان از برایشان
دادند در خرابهی بیسقف، جایشان
.
آنان که بودشان به سر نُه سپهر، جای
مجروح از پیادهرَوی بود، پایشان
.
شخصی کنیز خواست از آن فرقهای که بود
جبریل، خادم درِ دولتسرایشان
.
آنان که بود بر سرشان مهر، سایبان
در آفتاب، سوخت رخ مهلقایشان
.
آنان که شُست قابلهشان ز آب سلسبیل
از تشنگی پرید رخ و رنگهایشان
.
جمعی که بانوی حرم کبریا بُدند
از نینوا به عرش برین شد، نوایشان
.
کردند نرم، سینهی جمعی که روز و شب
زهرا به روی سینه همیداد، جایشان
.
جمعی که بود پنجهی ایشان، گرهگشای
بستند دستها ز جفا از قفایشان
.
آن فرقهای که واسطهی رزق عالمند
دادند نان به رسم تصدّق، برایش
حاج میرزا احمد عابد نهاوندی
( حاج مرشد چلویی )
.
فغان! که عترت «خیر البشر»، خرابهنشین شد
خرابه بود، ولی بهتر از بهشت برین شد
.
اگر چه آل علی را فلک نشانْد به ویران
ببین که خادم ویرانه، جبرئیل امین شد
.
در آن خرابه اگر جای داشت، مور ضعیفی
هزار مرغ سلیمانیاش به زیر نگین شد
.
مگو خرابه، بگو گلشن حسینآباد
که خاک صحنهی او، مُشک نافهی چین شد
.
سزد که فخر کند بر مقامِ هاجر و حوّا
خرابهای که در آن دفن، دخترِ شه دین شد
.
شهی که بود به عرش برین، مقام و مکانش
مقام عترت او را، مکان به فرش زمین شد
.
ز بس گریست به ویران، رقیّه در شب هجران
وصال و موت بر آن کودک اسیر، قرین شد
.
نوشت «ساعی» تاریخ بینوای
در شام، چون که آل علی را مقام شد
روز جهان، سیاهتر از تیرهشام شد
.
شاهی که گنج سرّ خدا بود سینهاش
چون گنج در خرابهی شامش، مقام شد
.
چون شد حرام، عیش بر اولاد مصطفی
گویی که عیش، بر همه عالم، حرام شد
.
آن آتشی که خیمهی سلطان دین بسوخت
دودش بر این مُقرنسِ نیلیخیام شد
.
نه کافر فرنگ و نه ترسای شام دید
ظلمی که بر سلالهی «خیرُ الانام» شد
.
این ظلم و کینه بین که میان دو نهر آب
لبتشنه، سر جدا ز شه تشنهکام شد
.
آفاق، منقلب شد و خورشید، منکسف
بر نی بلند، چون سر پاک امام شد
.
اوضاع روزگار چنان گشت، واژگون
کز یاد چرخ، شورش روز قیام شد
.
در راه خواجه، جان چو غلام سیه فشانْد
خورشید و ماه، بندهی ر
◾امان از شام.....
◾روضهی بازار شام
دروازهی ساعات عمهجان شلوغه
عمه بگو حرفای شامیها دروغه
زنهای شامی سنگ کین در دست دارند
با خنده بر زخم دلم مرهم گذارند
بر نیزه دیدم عمه جان من راس بابا
بر لعل لبهایش نشسته خاک صحرا
ششماهه راس انوری بر نیزه دیدم
بهر رباب از سینه آه غم کشیدم
بیچاره مادر مات و مبهوت سنان بود
باحسرتی چشمش به سوی او روان بود
گوید برای حنجر تو اشک ریزم
به پا نیفتدی از روی نیزه عزیزم
شرمندهام دستم بهسوی آب بردم
مادر نبودی بین خیمه آب خوردم
بر روی ناقه زیر لب تکبیر دارم
مادر بیا پایین ز نیزه شیر دارم
مِنبعد از این مانند برگی در خزانم
چونهمسفر باخولیو شمر وسنانم
یک لحظه بی تو رنگ خوشی را ندیده ام
توهین و طعنه،زخم زبان ها شنیده ام
جای تمام دخترکان خورده ام کتک
تنها به دوش بار حَرَم را کشیده ام
از تازیانه جان و تنم درد میکند
جانا،تمامی بدنم دردمیکند
زخم زبان غرورمراهم شکسته است
باشدقبول،دَم نزنم دردمیکند
بند اول
میبرنش به سویِ شام(زینب کبری ۳)
از این دیار به اون دیار(دختره زهرا۳)
به دوره ناقش صف به صف،نامحرما با ساز و دف
هلهله کردن
تو ازدحام واویلتا، سنگ میزدن بی غیرتا
خیلی نامردن
خون شدبه قلبه،زینب وکلثوم
بازاره برده امامِ معصوم
(واویلتا۲آه وواویلا۳)
بند دوم
ظلمه فراوان شده به ( آلِ پیمبر۳)
بردند تو کوچه ی یهود(ناموس حیدر۳)
مردمِ پَسته بی مرام،آتیش میریختن از روبام
بر سره سجاد
بدتره از مشت و لگد،هی میزدن حرفای بد
ای داد و بیداد
از نوکه نیزه تا سرت افتاد
خواهرتو رو یِ ناقه جون داد
(واویلتا۲آه وواویلا۳)
❣️❣️❣️
بند سوم
مجلس شادیه یزید ( اوجه جسارات ۳ )
بزم شراب و رقص و می(عمه ی سادات۳)
زینب وهی میدادعذاب،روی سرت میریخت شراب
رقیه گریون
با تَرکه ای که داشت تودست،دندونای توروشکست
یزید ملعون
برا کنیزی از روی کینه
اشاره میکرد سمته سکینه
(واویلتا۲آه وواویلا۳)
مرغ طَبعم میبرد این کِلکِ غم را شهر شام
کاروان نور و ظلمت آمده تا شهر شام
دیده در دروازه ی ساعت چه سان بی حُرمتی
سیّد سجّاد گفتا این سخن را شهرشام
زاده از مادر نمی گشتم خدایا کاش من
تا که این نامردمان را بینَمش با شهرشام
دست بسته آمده این بار علی دیگری
خونبهای بَدر اَزو میخواهد اَمّا شهرشام
هر نگاهی با خَدنگِ کینه زخمی میزند
گوئیا بازارِ طَعنه کرده غوغا شهرشام
سنگ باران میشود رَاس غَریبی دَر گذر
از مسلمانی نشانی نیست گویا شهرشام
خاک میریزد سَر مهمان خود این شامیان
خاطرات مصطفی را کرده اِحیا شهرشام
پرچم خونین عباسش بدست زینب است
آمده این قهرمان با روح زهرا شهرشام
قصر خَضرا را به آهی میکند ویرانسرا
تا شود عبرت نمای اهل دنیا شهرشام
(نادرا) عبرت کن از ویرانه ی خَضرا بِدان
در درون سینه دارد زین سخنها شهرشام
یک طرف چندین اسیرِ خسته بین سلسله
یک طرف جشن و میان دف نوازی هلهله
یک طرف شهری چراغان پایکوبان در سماع
یک طرف پاهای زخمی و سراسر آبله
بر سرِ آل علی(ع) از بام ها میریخت سنگ
آه از دروازهٔ ساعات و آهِ قافله
بوسه ها میزد به دستِ حرمله(لع) پیش رباب(س)
آنکه با خنده به او میداد پشتِ هم صله
سرزمین شام از شرم و خجالت آب شد
گوشهٔ ویرانه زینب(س) خواند تا که نافله
اشک هایش بیصدا میریخت روی معجرش
داشت از نیرنگ و مکرِ نامسلمانان گله
پیر کرد او را جسارت های در بزم شراب
خیزران انداخت بین چند دندان فاصله
با تبسم جابجا میکرد بی غیرت یزید(لع)
مهرهٔ شطرنج را با قهقه؛ با حوصله*
خطبهٔ زینب(س) زبان دشمنان را لال کرد
ذوالفقارِ در کلامش بود ختم قائله!
*در برخی از منابع روایی آمده که وقتی سر امام حسین علیه السلام را نزد یزید لعنت الله علیه بردند، او در حال خوردن شراب و مشغول بازی شطرنج بوده است:
شیخ صدوق،عیون اخبار الرضا(ع)، ج۲، ص۲۲
شیخ صدوق،من لا یحضره الفقیه، ج۴، ص۴۱۹
چون دیده آن طفل به راس پدر افتاد
زد دست الم بر سر و از غم به سر افتاد
از واقعه آن سر خونین چو خبر شد
هوش از سر او رفت و زِ خود بی خبر افتاد
آمد چو به هوش از دل پر درد زد آهی
کز شعله اش آتش به همه خشک و تر افتاد
من بودم و لطف تو و صد گونه عزیزی
چون شد که تو را دختر خود از نظر افتاد
گردیده کنارم همه چون دامن گلچین
از دیده به دامان من از بس گهر افتاد
از ضعف سرم بر سر زانوست همه روز
در شام زِ بس قُوتِ شبم بر سحر افتاد
بنمود چو با راس پدر راز دل خویش
بنهاد لبش بر لب و از پای در افتاد
فریاد از آن لحظه که خاموش شد آن طفل
سر از سر این سینه زارش به بر افتاد
گفتار تو (جودی) به معانی است مطوّل
هر چند بیان تو بسی مختصر افتاد