طاقت ماندن ندارم
در خیمه دیگر طاقت ماندن ندارم
فرصت برای حرز گرداندن ندارم
حتی دگر وقت رجز خواندن ندارم
دست مرا در دستهایش داشت عمه
هر قدر گفتم میروم نگذاشت عمه
بغض زیادی از مدینه جمع کردم
اندازه ده سال کینه جمع کردم
هر چه نفس میشد به سینه جمع کردم
سر میدهم امروز نام مادرم را
میگیرم امروز انتقام مادرم را
از دستهای عمه دستم را کشیدم
هرجور میشد از حرم بیرون دویدم
شکر خدا انگار به موقع رسیدم
چیزی نمانده بود جانت را بگیرد
میخواست خیلی زود جانت را بگیرد
از این طرف عمع صدایم کرد برگرد
از آن طرف دشمن تو را از پا درآورد
گفتم عمویم را نزن با نیزه نامرد
من آخرین یار عمو در کربلایم
دور
- دوشنبه
- 3
- مهر
- 1396
- ساعت
- 09:05
- نوشته شده توسط
- ایدافیض