شانه چه احتیاج که مویی نمانده است
بوسه نخواه ، مثل تو رویی نمانده است
هر آن چه هست ظاهر و باطن خودت ببین
دیگر برات ، راز مگویی نمانده است
از فرط اشک ، یک مژه بر چشم من نماند
سروی رشید بر لب جویی نمانده است
امشب به خاک گیسوی من کن تیممی
شرمنده ام که آب وضویی نمانده است
با چوب و سنگ ، ساغر ما را شکسته اند
ای ساقی صبور ، سبویی نمانده است
می خواستم که سیر تماشا کنم تو را
بر این نگاه ، مثل تو ، سویی نمانده است
بر چاک جامه لب من ، مثل تو ، پدر
جز خاک و خون و اشک رفویی نمانده است
موی سپید و قد هلال و تن کبود
اعلام می کند که عمویی نمانده است
از بوسه ات لبم چو جگر سوخت ای پدر
جز دود در
- چهارشنبه
- 3
- آبان
- 1396
- ساعت
- 04:36
- نوشته شده توسط
- ح.فیض